
پاکبان میشوم
پاکبان میشوم ظهر عاشورا بود و مردم دستهدسته به سمت خانههایشان رهسپار میشدند، اما او ایستاده بود گوشه خیابان و به شهرش نگاه میکرد؛ به کوچهها و مردمش. غذاهای نذری توزیع شده بود اما ظرفهای یکبارمصرف، لیوانهای یکبارمصرف جا به جا به همه دهنکجی میکرد. او با خود فکر کرد