آلزایمر مادر
چمدانش را بسته بودیم. با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود. کلاً یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنبات، کشمش، چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی… گفت: «مادرجون، من که چیز زیادی نمیخورم. یهگوشه هم که نشستم. نمیشه بمونم، دلم واسه نوههام تنگ میشه!» گفتم: مادر من