دسته بندی :مرد فقیر

1 مقاله

داستان جالب مردی فقیر

داستان جالب مردی فقیر

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند . در راه با خود زمزمه کنان می گفت

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
به بالا بروید