چه گردنبند بابرکتی!
پوستین گوسفند را در خواهش سائلی به او داد. مسکین که عریان و گرسنه بود، پوستین را رد کرد و چیز دیگری خواست. هرچه گشت، چیز دیگری نیافت جز یک گردنبند. همان را به مستمند بخشید. فقیر که از این بخشش خوشحال بود به سوی مسجد آمد و ماجرا را