روشنای آفتاب پاشید روی صورت آفتابسوختهاش و برق چشمهایش شد طنین آوای گندمزار. با پیچوتاب نسیم، لبخند را روی لبهایش دواند. دستهایش را به نشانه شکر دیدن یک روز دیگر خدا بالا آورد. دلش خوش بود که قرار است باز تیرگی فقری را فراری دهد و دلی را رنگ گندمزار کند.
صدای برداشت، همراه سکوت اطرافش، عجیب دلنشین بود. با حسابوکتاب خودش، باید عصر نشده،کار تمام میشد و بهرسم پارسال، سهم فقرا را میرساند دستشان. آن روز اما انگار نه همراهی زمین را داشت و نه همیاری زمان را. باد هم اگر نمیآمد، بختش تکمیل میشد و کارهایش کنار گندمهای غربال نشده میماند روی زمین. میدانست طرفهای عصر که بشود دستکم یکی از همانهایی که چشمشان به دست او بود، پیدایش میشد تا گندم و امید را یک کیسه کند و ببرد همراهش.
گندمها که رویهم انبار شد، نشد که نفس راحتی بکشد. هیچ باد نمیآمد و گندم و کاه پیچیده درهم، کلاف سردرگمش شده بود.
دامن روشن خورشید که کشانکشان به پشت کوهها خرامیدن گرفت، خوشحال از اینکه کسی سراغ سهم سالش نیامده، میان امید و بیامیدی، کاسه و کوزههایش را جمعوجور کرد و خواست راه خانه در پیش بگیرد که صدای ضعیفی که تویش شرم، موج برمیداشت، کشاندش سمت ناامیدی. «آقا محمدکاظم! سهم امسال ما چی شد؟ میدانی که هفت سر عائله دارم.» مرد، سرش را پایین انداخت. «از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، نان ندارند بخورند» شرمندهتر از مرد، صدای محمدکاظم لرزید: «نیاید روزی که من سهم شما را یادم برود. باد نیست برای غربال کردن والا تا الان خودم آمده بودم خدمتتان که قدمرنجه نکنید تا اینجا.»
مرد، شرمناک سر به زیر انداخت تا برود. «ولی یک کاری میکنمش. شب نشده، خدا بخواهد تنورت گرم میشود.» مرد که تا آن لحظه انگار نای قدم برداشتن نداشت، مسرور پا تند کرد سمت خانه، به امید نان گرم و آب سرد شب.
**
تنگ غروب بود اما انگار همهجا برایش روشن بود. به هر زحمتی بود گندمها را سوا کرده بود و رسانده بود دست مرد. سرخوش بود از درست و راست شدن حسابش. راه خانه در پیش گرفته بود که نزدیکیهای امامزاده، صدایی به پس خواندش. «محمدکاظم! با ما زیارت میآیی؟» سر که برگرداند، روشنایی صورت مردی که به سادات میآمد، غروب و خستگی را با هم از یادش برد. زیارت نطلبیده را مراد حساب کرد و راهی شد با مرد.
زیارتشان تمام نشده، مرد به اشاره، دست بالا برد سمت سقف امامزاده.
«محمدکاظم! این کتیبهها را بخوان» سر که بالا گرفت فقط نور دید.«راستش من سروکارم فقط با آب و زمین بوده نه با قلم و دفتر و اینجور چیزها. چیزی نمیدانم از خواندن و نوشتن.» مرد گفت «میتوانی، بخوان! بخوان!» و دست کشید به سینهاش و گفت «بگو: إِنَّ رَبَّکُمُ اللَّهُ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِی سِتَّهِ أَیَّامٍ…»۱
نفهمید کی و چهجور صدایش با صدای مرد همراه شد. و بعد که دید تکرارش بی آوای مرد، فقط صدای خودش شده، از حال رفت.
**
چشم که باز کرد، دمدمای اذان صبح بود. دستش که بیاختیار رفت روی سینهاش، خاطره شب گذشته، جا خوش کرد توی ذهنش.
نگاهی انداخت به سقف امامزاده. مرد امانتی توی سینهاش گذاشته بود که سنگینی نمیکرد؛ عجیب سبک کرده بودش. خبری از نوشتههای شب قبل نبود، اما محمدکاظم همهاش را به یاد میآورد. هرجور حسابوکتاب کرد، جاری کلماتی که از قلبش به زبانش روان شده بود، از قبل نمیدانست. چشمهایش را بست و خواند «ان ربکم الله الذی خلق السماوات و الارض…» و بیشتر و بیشتر و بیشتر. تمام مصحف توی سینهایش جاری شده بود؛ بیکموکاست، بیحساب…۲
پینوشتها
- اعراف، آیه ۵۴.
- کربلایی کاظم ساروقی (۱۳۰۰-۱۳۷۸ ق) که در روستای ساروق اراک زندگی میکرد، به شکلی معجزهآسا حافظ کل قرآن شده بود؛ به گونهای که میتوانست سورههای قرآن را نهتنها از ابتدا بلکه از انتهای آنها قرائت کند. او اگرچه سواد خواندن و نوشتن نداشت، کلمات قرآن را بیدرنگ در لابهلای دیگر متون تشخیص میداد.
کربلایی کاظم به وسیله علما و بزرگان بسیاری مورد آزمایش قرار گرفت و حفظ شگفتآور وی از سوی آنها تایید شد. این مرد خدا در محرم سال ۱۳۷۸ ق، در قم درگذشت و در «قبرستان نو» به خاک سپرده شد.
طهورا حیدری
مجله آشنا، شماره ۲۲۵، صفحه ۴۰