خاطرات رزمندگان ۱۶

خاطرات رزمندگان 16

ماه مهمانی خدا
همیشه می‌گفت من عاقبت در ماه رمضان شهید می‌شوم شب شهادت امیرالمومنین(ع) مداح مجلس ما بود . در میان مجلس به بچه‌ها می‌گفت:بلندگو‌ها را به طرف عراقی‌ها بگیرید اینها هم مسلمان هستند شاید دلی شستشو دادند دقایقی بعد باران توپ و خمپاره برروی مسجد فاو باریدن گرفت خیلی از نیروها در خون غلتیدند سراغ سید محمد رفتم سینه‌اش شکافته بود سرش را در بغل گرفتم و های های گریستم سید درست همانطور که دوست داشت به زیارت خدا شتافت برای او ماه رمضان به حقیقت ماه مهمانی خدا بود.  محروم اما محرم
نفر اول که شروع به استفراغ کرد پانزده نفر دیگر گفتند: تو شیمیایی شده‌ای، نمی‌توانی در عملیات شرکت کنی! بیچاره نفر اول از غصه نمی‌دانست چه کار کند:«چند ماه آموزش و انتظار برای امشب که عملیات است ولی حالا باید عقب برود. چند دقیقه بعد نفر دوم گفت:«چشمانم می‌سوزد معده‌ام، چهارده نفر باقی مانده گفتند:«برو عقب ….ساعتی بعد هر ۱۶ نفر به عقب منتقل شدند و از شرکت در عملیات محروم». دو ماه بعد هر ۱۶ امدادگر در عملیات کربلای ۵ شرکت کردند و جز سه نفر بقیه به دوست رسیدند محمد خلقی، جواد فتحی، احمدرضا نبی‌نژاد، ابراهیم اخوان….. گلهای پرپری بودند که در غروبی عاشورایی به حقیقت پیوستند.   مداح اهل‌بیت
یکی از روزها که در تفحص پیکر شهدا بودیم شهیدی را پیدا کردیم که بعدها متوجه این شدیم که او مداح اهل‌بیت است. زمانی که او را از زیر خروارها خاک بیرون کشیدیم دفترچه‌ای همراه او بود که با باز کردن آن به این بیت از شعری برخوردیم عمه بیا گمشده پیدا شده کنج خرابه شب یلدا شده در آن زمان متوجه این بیت نشدم اما بعدها فهمیدم که در آن زمان حضرت زینب (س) نیز در کنار ما بوده است.  مدال شجاعت
ماهر العبیدی فرمانده‌‌ی گردان سوم از گردان اول تیپ ده زرهی عراق هنگام دریافت مدال شجاعت از سرورش صدام برای اینکه چاپلوسی کرده باشد خاطره‌ای تعریف کرد که شرحش چنین است:«هنگام پیشروی به خاک خرمشهر با یک خودروی نظامی که حامل یک خانواده‌ی عربی الاصل بود و قصد داشت فرار کند مواجه شدیم با قیافه‌ای حق به جانب فریاد زدم:«کجا می‌خواستید بروید؟» آن مرد بیچاره که از شدت ترس لبانش کبود شده بود و رنگ به چهره نداشت با صدای مرتعش گفت:«از ما چه می‌خواهید؟!» من هم چون از حالت او خوشم نیامد سرنیزه را به شکم او فرو بردم و آن مردک بزدل برای همیشه نفسش بند آمد و صدام گفت:«آفرین بر تو».  مدد الهی
نیمه‌های شب به دامنه‌های کوههای بلند مقر دشمن رسیدیم، همه جا ساکت بود کوچکترین صدا حضور نیروهای ما را آشکار می‌کرد و ممکن بود قبل از هرگونه اقدامی، دشمن همگی ما را از ارتفاعات بلند به رگبار گلوله ببندد، شب کاملاً مهتاب و روشن بود، حتی یک لکه ابر در آسمان دیده نمی‌شد. روشنایی آسمان خطرات زیادی را برای نیروها به همراه داشت دقایقی قبل از شروع عملیات واقعه عجیبی اتفاق افتاد که موجب شگفتی همه شد.ابری سیاه در آسمان صاف و روشن ظاهر شد و جلوی روشنایی ماه را کاملاً گرفت. عملیات با موفقیت به پایان رسید و دشمن به لطف و امداد الهی شکست خورد.   
مردان هور
از پادگان حمید، مستقیماً به هور منتقل شدیم.در تقسیم‌بندیها مرا به عنوان نیروی بهداری به مسئول مربوطه معرفی کردند برای کمک به مجروحین به راه افتادم با قایق در میان نی‌ها حرکت می‌کردیم که صدایی شنیدم یکی از بچه‌های بسیج دسته قدس بود از کمر به پائین آغشته به خون بود وقتی سوار قایق‌اش شدم مقداری خون کف قایق بود با پتویی محل زخمش را پنهان کرد، ساعت نزدیک اذان ظهر بود وقتی پتو را از دور کمرش برداشتم دیدم پایش قطع شده بدون اینکه بفهمد پتو را سر جایش قرار دادم ولی او با لبخندی به من فهماند که اطلاع دارد به جای او گریستم پتوی خون‌آلود را به آب انداخته و زیر لب گفتم:«این هم سهم هور، برگشتم» یکباره چشمم به پیکرش افتاد بغض گلویم را گرفت دستی بر شانه‌ام زد و گفت:«این پایم را قبلاً تقدیم کرده بودم هنوز کلامش را به پایان نرسانده بود که به علت خونریزی زیاد به حالت اغما رفت.»  
مردم بیگناه
هنگام حمله‌ی هوایی با بمب‌های خوشه‌ای به محل مورد نظر رسیدم و قرار بود که در همان محل بمب ها را رها کنم. از بالا دیدم که ماشین هایی‌ با تعدادی مسافر در حال عبور هستند، خوب که دقت کردم متوجه شدم که آنها نظامی نیستند. در حالی که برای یک خلبان یک ثانیه هم ارزش دارد، شروع به مانور دادن کردم با اینکه می‌دانستم با داشتن آن بمب‌ها و پدافند هوایی دشمن این کار خطرناک است اما نجات جان مردم بی‌گناه مهم.   مرگ سرخ
عراقیها وارد شهر شدند،‌دیگر جایی برای ماندن زنان و کودکان نبود، اما شهنار (۱) و چند تن از بانوان در مکتب قرآن ماندند، تا از خاک خرمشهر دفاع کنند.ولی آن شب گلوله توپ شهناز را آسمانی کرد. هرکس به سمتی می‌دوید، مادر ناچار تنها به همراه دخترش شهلا به راه افتاد آبی برای غسل نبود زمین را کند صدای انفجارها هر لحظه وحشت مردم را بیشتر می‌کرد.بهشت شهداء مملو از ناله‌های مادران داغدار بود، زن با دست خود دخترش را داخل قبر گذاشت، یکپارچه از جا پرید، کمی آن طرفتر گلوله توپی به زمین خورد و قبر تازه‌ای را متلاشی ساخت.دوباره نشست، مشت مشت خاک خرمشهر، خاک مقدس خرمشهر را در قبر ریخت و زیر لب زمزمه نمود:«فقط یک چیز از تو می‌خواهم برای امام دعا کنی».
مرهمی برای زخم
بچه‌ها مرگ مجید را باور نداشتند.یکی از نیروها گفت:«مجید ولی‌پور وقتی یک دوست مؤمنش را می‌دید، چنان او را تنگ در آغوش می‌گرفت که ….» صدایش قطع شد یکی از غواصان ادامه داد:«اوایل شب که عملیات شروع شد قبل از اینکه به آب بزنیم، یکی از دوستان قدیمی‌اش را دید و از دور به طرفش رفت درست در همان زمان در بغل دوستش ترکش خمپاره‌ای سرش را متلاشی کرد و در بغل دوستش به شهادت رسید. مجید می‌دانست اینگونه به دیدار حق می‌رود، روز قبل از شهادت برای مادرش نوشت : مادر! کاش در جبهه بودم و زخم سرم را مرهم می‌گذاشتی و با دستمال می‌بستی مادر،‌کاش در شلمچه بودی و سرم را روی زانو می گرفتی تا با خیال راحت جان می‌دادم.   مرید روح‌الله
موقع اعزام سپاهیان کربلا بود، یک پسربچه یازده ساله دوازده ساله آمده بود واحد بسیج سپاه و می خواست به جبهه برود وقتی جواب نه شنید سراغ فرماندهی را گرفت با صلابت گفت:«دستور دهید اسم مرا هم بنویسند» فرمانده سپاه نورآباد پاسخ داد:«شما هنوز به سن بلوغ نرسیده‌ای،نمی‌توانیم این کار را بکنیم پسر در حالیکه می‌گریست با عصبانیت گفت:«شما کی هستی که اسم مرا بنویسی یا ننویسی به دستور ولی فقیه تکلیف خودم را می‌دانم باید در میدان جنگ حاضر باشم»…همه با حیرت او را می‌نگریستند.  
مزار گمشده
نزدیک عملیات بود به شوخی به ولی‌الله گفتم:«اگر وسط قایق به شهادت رسیدی حال جابجایی جنازه‌ات را نداریم آن را در آب می‌اندازیم». انتظار به پایان رسید و عملیات والفجر۸ شروع شد ولی‌الله آرپی‌جی زن گردان بود برای شلیک آرپی‌جی خود را به نزدیکترین مواضع دشمن رساند اما آتش سهمگین دشمن او را از حرکت بازداشت و در نبردی تن به تن انفجار نارنجک قامت رسای او را نقش بر زمین ساخت. پیکر ولی‌الله آنجا ماند و من برای همیشه پشیمان از سخن خویش شدم کاش آن روز این سخن را نمی‌گفتم پیکر ولی الله ۱۲ سال بعد به دست فرزندانش رسید و من در طول این سالها شرمنده آنها بودم.  
مزار نصرت
۱۸ ماه از شهادت نصرت الله رضاپور می‌گذشت، اما از پیکرش هیچ نشانی نداشتیم دلم برای دیدارش تنگ شده بود. یکی از شب‌ها به خوابم آمد و گله کرد که چرا به دنبال جسدم در قصرشیرین نمی‌آیید بعد مکان شهادتش را به من نشان داد. یکباره از خواب پریدم بلافاصله آن‌چه که نصرت در خواب به من گفته بود را نوشتم و فردای آن روز به همراه پدر شهید با همکاری فرمانده سپاه بندرترکمن به مناطق جنگی رفتیم درست در محلی که نصرت نشان داده بود سنگر را کنار زدیم باورم نمی‌شد نصرت مقابل چشمانم بود آرام و ساکت. وبالاخره به شهر بازگشت و دل پدر با حضور در کنار مزارش آرام شد.   
معمای بازو
توی گرمای ۵۰-۴۰ درجه‌ای تابستان جنوب، آستین بلند می‌پوشید، موقع خواب هم حتی حمام که می‌رفت لباس آستین بلندش را درنمی‌آورد. شب‌ها که برای نماز شب بلند می‌شد توی دعا می‌گفت:«خدایا قدیما رو بی‌خیال شو، خدایا اگه طلبیدی مارو، بی‌دست بپذیر.»
و این قصه برای خودش معمایی شده بود.
تیز قناسه که پیشانی‌اش را بوسید. آستینش را بالا زدم روی ساعد و بازویش خالکوبی شده بود.
 
معنی غربت
آن روز سراغ محمد آمدند، سر تا پایش را زیر ضربه‌های کابل قرار دارند بعد پیراهنش را درآوردند و او را روی خرده شیشه‌ها غلتاندند.از همه بدن محمد رضایی خون می‌ریخت تا ظهر طول کشید، وسط محوطه جلوی چشم همه، قانع شدند او را زیر آب یخ حمام بردند صدای ضربه‌های کابل را می‌شنیدم ناله‌های جانسوزش بعثی‌ها را وحشتی‌تر می‌کرد یکی دو ساعت بعد بیرون آمدند جسم بی‌رمق محمد را در میان پتویی تحویل ما دادند سر تا پایش خون‌آلود بود، برس سیمی به بدنش کشیده بودند، بالای سرش رفتم آخرین نفسهایش را کشید، آن روز بچه‌های اردوگاه ۱۱ تکریت معنی غربت را بیشتر فهمیدند، جسد دوستی افتاده بود که نمی‌نشد غسل داد نه ترکش خورده بود ونه تیر.  
مقاومت با سنگ
عملیات بود، قرار بود گردان پشتیبانی هم بیاید، اما آنها بین راه گیر کردند و ما تنها با ۲ نارنجک و ۱۵ عدد فشنگ که دست یکی از برادران بود تنها ماندیم درگیری بالا گرفت قرار شد اگر عراقی‌ها آمدند آن برادر تک تیر شلیک کنند بعد از چند دقیقه فشنگ‌ها تمام شد و ما به گروهی عراقی برخوردیم. نارنجک اول عمل نکرد نارنجک دوم را انداختیم باز هم عمل نکرد دیگر اصلاً مهمات نداشتیم مجبور شدیم سنگ و کلوخ برداشتیم عراقی‌ها اول از ترس انفجار نارنجک عقب می رفتند ولی وقتی فهمیدند آنچه ما پرتاب می‌کنیم سنگ است پیشروی کردند که یکی از بچه‌ها یک نارنجک از کمر جنازه‌ای عراقی باز کرد و به سمت دشمن پرتاب کرد عراقی‌ها به خیال سنگ‌اندازی عقب نرفتند و با انفجار نارنجک هلاک شدند و ما توانستیم تا رسیدن گردان پشتیبانی مقاومت کنیم.    ملاقات بودار
دید و باز دید بین بچه های رزمنده صفای خاصی داشت. آقا موسی با اینکه ۱۵ سال از من بزرگتر بود، اما خیلی با هم صمیمی بودیم. موسی به شوق دیدن بچه‌ها از آبادان پیاده به شط علی آمده بود، یک ماه در راه بود تا به ما رسید آن روز من در سنگر نشسته بودم و مشغول مطالعه. ناگهان متوجه شدم کسی فریاد می‌زند و طلب آب می‌کند. از جا پریدم و دیدم موسی در حالی که دو دستش به صورتش است می‌دوید و آب می‌خواست. سریع آفتابه‌ای را که کنار سنگر بود برداشتم، تا دستهایش را کنار برد به صورتش ریختم، ناگهان عصبانی شد و فریاد زد: «این که نفت است. در این سنگر آب پیدا نمی‌شود؟!» تازه متوجه شدم که موسی برای اینکه بخواهد روبوسی کند، خواسته قبل از آن بچه‌ها را غافلگیر کند، اما من هم آفتابه‌ای کنار سنگر را که برای فتیله‌‌ی چراغم از نفت پر کرده بودم به صورتش ریختم. خلاصه بعد از کلی خندیدن صورتش را شستم و وقتی که می‌خواست برود با نشان دادن آفتابه دوباره به یکدیگر لبخند زدیم و خداحافظی کردیم. آقا موسی صورتش بوی نفت نمی‌داد اما بوی بد نفت از لباسهایش به مشام می‌رسید.    

مناجات لری
شیب نیسان، دره‌ی کوچکی بود که من اسمش را گذاشته بودم «دره مرگ» دست روبه‌روی دره از این برجکهای تک تیراندازی عراقی‌ها بود، که یا توی پیشانی می‌زدند یا پشت سر در شقیقه. قربان سوگند فرمانده گردان آن روز ظرف کمتر از دو ساعت برای بچه‌ها سنگر درست کرد موقع درست کردن سنگر، بی اعتنا به باران آتش دشمن داشت با زبان لری با خدا مناجات می‌کرد و می‌گفت :«خدایا من از عملیات فتح‌المبین تا الان در جبهه هستم خیلی‌ها را دیدم ده روز آمدند و شهید شدند خداجون تو هم مثل اینکه از لرها خوشت نمی‌آید لرها بو می‌دهند مگر….؟» گریه کرد و گفت:«شب بعد من و قربان و سرخه کنار همان سنگر نشستیم. چند تا خمپاره خورد کنار ما که هیچ ‌کدام جزء یکی عمل نکرد. آن گلوله هم درست کنار قربان منفجر شد تعجب کردم خدا چقدر از این مناجات لری این بنده خدا خوشش آمده که او را برد مردی از عملیات فتح‌المبین تا عملیات والفجر مقدماتی مدام در خط مقدم بود و حتی یک ترکش کوچک هم به او اصابت نکرد و بعد با یک مناجات سری دم خدا را دید و رفت سر سفره حضرت سیدالشهداء (ع)

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا