یکی از استرسهای جهان مدرن امروز این است که به افراد القا میکنند. خوشبختی به معنای داشتن همه چیز است. من هم به عنوان یک زن ۴۵ ساله اهل نیویورک فکر میکردم باید با داشتن همه چیز خوشبخت شوم و برای این خوشبختی تلاش کنم. تا اینجای مساله مشکلی نبود.
اما داشتن همه چیز ظاهرا یعنی داشتن تحصیلات عالی، ازدواجی موفق، همسری مهربان و ثروتمند، داشتن اتومبیل شخصی مدل بالا و خانهای بزرگ با امکانات مناسب و بچههایی که به بهترین مدرسهها بروند و والدین با اتومبیل شیک خود به دنبال آنها بروند و از کلاس فوتبال و موسیقی و شنا آنها را به خانه بیاورند و مسافرتهای مدام.
تا چند سال قبل فکر میکردم باید بتوانم به عنوان یک زن امروزی به تمام اینها برسم. تحصیلاتم را تمام کردم و در کار هم سعی میکردم با کار بیشتر و حتی ماندن در ساعات پایان کار از پاداش و اضافهکاری و امکانات دیگر بهرهمند شوم. وقتی در سن ۲۷ سالگی ازدواج کردم هنوز پسانداز چندانی نداشتم و آن را هم در اوایل زندگی مشترک برای خانه هزینه کردم.
شوهرم ویل مرد خوبی است، اما من نمیتوانستم به عنوان یک زن خانهدار در خانه باشم و به تمام چیزهایی که میخواستم هم برسم. پس تصمیم گرفتم کارم را ادامه دهم.
پس از مدتی بچهدار شدیم. من هنوز به دنبال داشتن همه چیز کار میکردم تا بتوانم منابع مالی کافی در اختیار داشته باشم. فرزندم را مهدکودک میگذاشتم و سریعا خود را به سر کار میرساندم. از محل کار با مهد تماس میگرفتم تا مشکلی برای بچه پیش نیامده باشد. بعد از کار هم سریعا به مهد میرفتم و بچه را به خانه میآوردم. تازه باید به کارهای خانه میرسیدم. پس دعا میکردم که رایان کوچکم زود بخوابد و من به کارها برسم. در واقع تمام وقت را به بدو بدو و اضطراب از ترس نرسیدن به کار بعدی میگذراندم.
تازه توانسته بودیم یک آپارتمان معمولی بخریم. اینها هرگز تمام آن چیزهایی که من میخواستم نبود. رایان از من میخواست در منزل با او بازی کنم. برایش قصه بخوانم و با هم حرف بزنیم، اما من باید کار میکردم و پس از مدتی هم کتی فرزند دومم به دنیا آمد. حالا با دو بچه و کار مسوولیتم مضاعف شده بود. البته سعی میکردم به همه کار برسم، اما خستگی از من یک فرد بیحوصله و عصبی ساخته بود.
از همه چیز و همه کس ناراضی بودم. ویل میگفت لازم نیست خودت را خیلی خسته کنی، اما من کار میکردم تا هزینه مهد بچهها و کارگر منزل که هفتهای دو بار برای نظافت و مابقی کارها به خانه میآمد و بقیه خردهکاریهای شخصیام که بخشی تهیه کتاب و سیدیهای آموزشی در کار بود تامین شود.
من مدتی این کارها را ادامه دادم تا بچهها به سن راهنمایی رسیدند. رایان بداخلاق و ایرادگیر شده بود و کتی تمایل چندانی به بودن با من نداشت. او ترجیح میداد با دیگران وقتش را بگذراند.
من علت این موارد را نمیدانستم و نمیدانستم چه باید بکنم. حالا میتوانستیم در سال یکی دو بار به مسافرتهای هوایی برویم، اما در تمام مدت سفر نیز اضطراب عقب افتادن کارها و مشکلات دیگر با من بود و من هرگز لذت نمیبردم.
نهایتا فهمیدم که داشتن همه چیز فقط به معنای دارا بودن منابع مالی و افزودن مادیات است نه خوشبختی واقعی. من تبدیل به یک آدمآهنی شده بودم که نه خودم از زندگی لذتی میبردم و نه اجازه لذت واقعی در خانواده بودن را به همسر و فرزندانم میدادم.
شاید با کم کردن کارم پول کمتری در کیفم بود، اما حداقل از بزرگ شدن بچههایم لذت میبردم. من نتوانسته بودم از لحظاتم خوب استفاده کنم، اما چه کسی خسارت از دست رفتن عمر، بزرگ شدن بچهها، لذت نبردن از بودن در کنارشان، آرامش بودن در کنار همسرم و… را به من میدهد؟
هیچ کس جز من و خانوادهام در راه داشتن همه چیز آسیب ندید.
حالا ۴۵ سال سن دارم و فرزندانم در حال اتمام دبیرستان هستند. آنها دیگر وابستگی چندانی به من ندارند. من زمان زیادی را در خانه میمانم تا با آنها باشم، اما آنها دیگر برایم وقت ندارند.
حالا حتی پسانداز مالی نیز کمک چندانی به من نمیکند. حالا میفهمم که خوشبختی یعنی لذت بردن از تمام لحظات عمر و محبت به اطرافیان، اما داشتن همه چیز یعنی فقط پول و با پول نمیتوان سلامتی، آرامش، لذت حضور در خانواده و… را خرید.
امیدوارم جوانانی که این مطلب را میخوانند از دوران جوانی تصمیم و راه خود را در زندگی مشخص کنند و بدانند که پول و مادیات و رفاه خوب است، اما نباید هدف اصلی باشد زیرا در این صورت خیلی از چیزهای گرانبهای دیگر قربانی خواهد شد.
معنی غلط خوشبختی
- بهمن ۱, ۱۳۹۱
- ۰۰:۰۰
- No Comments
- تعداد بازدید 83 نفر
- برچسب ها : اخلاق, اخلاق اجتماعی, اخلاق خانوادگی, ازدواج, تحصیلات, خوشبختی, غلط, مادیات, مشاوره, همسران