حجاب را برای اطرافیانت زیبا کن

حجاب را برای اطرافیانت زیبا کن

خودش با حجاب بود، اما خاطره ی خوبی از افرادی که او را به حجاب امر کرده بودند، نداشت، دلش پشت ویترین مغازه ای بود با کیف و کفش نارنجی، همان ده یازده سالگی، تازه واجبش شده بود، در دلش قند آب می کردند که دیگر خانم شده، وقتی نماز می خواند، فرشته ها را دور خودش حس می کرد، اما دل است دیگر، کیف و کفش نارنجی می خواهد، کفش هایی با پاشنه که وقتی راه می رفت صدای تق تق می دادند، بهشان می گفت: کفش های تق تقی.
-نه، تو دیگه واجبت شده و نباید از این رنگ ها بپوشی، فقط رنگ های تیره…این صدای مادرش بود، بانویی که از سر تا پا سیاه می پوشید، کیف هایش هم سیاه بود، حتی کیف پول هایش که درون کیفش بود، در خانه هم فقط رنگ های تیره!
انگار نمی دانست، در روایات اسلامی در غالب موارد استفاده از پوشش های سیاه نهی شده، در روایتی آمده که از جمله تعالیم حضرت علی علیه السلام به یارانش این بود: لباس سیاه مپوشید چرا که پوشش فرعون بود. مستند الشیعه، ج ۱، ص ۲۹۵.
در خبر دیگری آمده که رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم استفاده از رنگ سیاه را در پوشش ها ناخوش داشت. الکافی، ج ۶، ص ۴۴۹.
نمی دانست چرا خانواده و به خصوص مادرش اینقدر به رنگ سیاه علاقه داشتند، چرا فقط رنگ های تیره را برای دختر نوجوانش که سرشار از زندگی و شادی بود، می پسندیدند!
در کتابی خوانده بود: رسول خدا، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و اله و سلم، لباس سبز رنگ را دوست داشتند، ولی بیشتر لباس هایشان سفید بود و می فرمودند: “بپوشید جامعه سفید که آن نیکوتر و پاکیزه ترین رنگ ها است و مرده های خود را در آن کفن کنید.” و همینطور «به زندگان و مردگان خود سفید بپوشانید». وسائل الشیعه، ج ۳، ص ۳۵۶ 
به حجاب خودش نگاه کردم، تلفیقی از رنگ سبز و سفید، آنهم در این شهر آلوده، خندید و گفت: من برای حجابم رنگ های شاد البته بدون جلب توجه انتخاب کرده ام، آرایش نمی کنم اما مرتب و منظم هستم.
دخترش را صدا کرد، دختری بود تقریبا ده یازده ساله که به سرعت به سمتش دوید، او هم با حجاب بود، اما رنگ های شادتر از مادرش، رنگ هایی مناسب یک کودک شاد و با حجاب، ادامه داد: برای دخترم یک هدبند خریده ام که در حین بازی اگر روسری اش کنار رفت، موهایش بیرون نیاید، او را به خاطر حجابش از بازی محروم نمی کنم، لباس هایش را آزاد تر انتخاب می کنم.
خوش اخلاق هم بود، لبخند زیبایش را هنوز به یاد دارم.
خودش می گفت مادرش هیچوقت نمی خندید، و می گفت زن باید سنگین باشد، انگار سنگینی یک زن با ابروهای درهم رفته وزنه می گیرد، دلش برای مادرش می سوخت، اهل تحقیق و مطالعه نبود و خودش را در سنت های زشت زمانه غرق کرده بود، تصور می کرد با محروم کردن دخترش از بازی و پوشانیدن رنگ های تیره به او، می تواند با حجابش کند.
خدا را شکر یک همسایه ی خوب به پستش خورده بود و از اخلاق و حجاب زیبایش، جذب حجاب شده بود، بعد هم تحقیق و شرکت در کلاس های مذهبی، وگرنه معلوم نبود که الان با چه قیافه ی هفت رنگی به کوچه و خیابان می آمد. 
یک گفتگوی ساده ی چند دقیقه ای در صف یک فروشگاه بزرگ، جلوی من بود، به رفتارش با خانم صندوقدار که نگاه کردم، فهمیدم او را هم تحت تاثیر نگاه مهربان و اخلاق خوبش قرار داده، انگار حس می کرد حالا که تاج زیبای حجاب را بر سر دارد، باید رفتارش در شان یک بانوی با حجاب باشد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا