خاطرات آزادگان ۱۹

خاطرات آزادگان 19

 گودال
افسر عراقی به ما دستور داد در باغچه‌ی اردوگاه گودال بزنیم و بیل و کلنگ را به ما که سه نفر بودیم، تحویل دادند. بعد از چند ساعت که گودال کنده و مهیا شد، ما را وادار کردند تا داخل گودال شویم و بعد روی ما تا گردن خاک ریختند فقط سرمان از گودال بیرون بود. بعد یک سرباز عراقی آمد و خاک‌های دور و بر سر ما را با پوتین و ضربات بیل محکم کرد تا منفذی نداشته باشد.  گوشی کپسولی
رادیو که افتاد دستمان، سریع تغییر شکلش دادیم. جلد و وسایل اضافه‌ی رادیو را ریختیم دور و فقط قطعات اصلی آن را نگه داشتیم. به جای بلندگو هم از گوشی استفاده می‌کردیم و گوشی را از جلد کپسول‌هایی که برای تسکین درد بچه‌های مجروح می‌دادند تهیه کردیم.
شکل خبررسانی به این طریق بود که یک نفر مسئول رادیو بود، شب‌ها می‌رفت زیر پتو و اخبار را گوش می‌داد. از ساعت پنج، تا هشت و نه شب.
خبرها را می‌نوشت روی کاغذ و می‌داد مسئول اردوگاه. مسئول اردوگاه هم می‌داد به بچه‌های دیگر و آن‌ها هم می‌نوشتند و بین بچه‌ها پخش می‌شد.
 لاله ‌های پژمرده
نزدیکی‌های صبح از تشنگی بی‌هوش شدم. وقتی به هوش آمدم، حس کردم زیر بدنم خیس است. کف سوله، آب جاری شده بود؛ آبی گل‌آلود.
بعضی از بچه‌ها از شدت عطش همان آب را خوردند. من هم دهانم را روی زمین گذاشتم و کمی رفع تشنگی کردم.
هوا که روشن شد، چشم انداختم به داخل سوله. عده‌ای از زخمی‌ها شهید شده بودند. بچه‌ها اشک می‌ریختند و جنازه‌ها را بیرون می‌بردند.
بعثی‌ها هم آن‌ها را بار ماشین زدند و به نقطه‌ی نامعلومی بردند…. لباس
اسامی ما جزو لیست مفقودین بود. ما را به اردوگاهی در پادگان الرشید بردند. حدود ۷ ماه آن‌جا بودیم که سخت‌ترین دوران اسارت ما به حساب می‌آمد. لباس‌هایمان را در آورده بودند و تنها با یک لباس زیر درون اتاق‌های سرد و تاریک به سر می‌بردیم. غذا بسیار کم می‌دادند و در این مدت هفت ماه اجازه‌ی بیرون آمدن نداشتیم و نور خورشید را هیچ‌گاه ندیدیم. هروقت چیزی می‌خواستیم، سربازان گارد با شلاق به جانمان می‌افتادند و ما را تا جایی که می‌خواستند می‌زدند.
اما به هر شکلی که بود، از آن اردوگاه جان سالم به در بردیم. چند ماه بعد ما را به شهر تکریت در استان صلاح‌الدین اردوگاه شماره‌ی ۱۱ منتقل کردند. آن‌جا هم دست کمی از اردوگاه قبلی نداشت. تنها امتیازش این بود که اجازه دادند لباس‌های پاره پایه به تن کنیم تا حداقل لخت و عریان نباشیم و در طی روز تنها دو ساعت صبح و دو ساعت بعدازظهر حق بیرون آمدن داشتیم.
لطف الهی
در همان آغاز اسارت، نیروهای بعثی کافر دست‌هایمان را از پشت بستند و موقع عقب‌نشینی به پشت خط، خودشان پیشاپیش می‌رفتند و ما را به دنبال خود می‌کشیدند.
وقتی که قایق به وسط آب رسید، ناگهان واژگون شد و ما با دست بسته به داخل آب افتادیم. اما چون شنا بلد بودیم، به کمک پاهایمان به هر زحمتی که بود توانستیم خود را روی آب نگه داریم.
عراقی‌های کافر با پا ما را زیر آب می‌فرستادند تا غرق شویم. یک‌باره دست‌هایمان باز شد و ما از مرگ حتمی نجات پیدا کردیم.لگدمال
پس از این‌که به اسارت درآمدیم، ابتدا ما را به استخبارات بغداد بردند و حدود ۷۵ نفر را توی یک اتاق کوچک جای دادند. هوای اتاق چنان گرم بود که اکثر بچه‌ها گرما‌زده شده و از حال رفته بودند. در بین ما برادرانی بودند که مجروح شدند و بر اثر گرما و فشار ناشی از کمبود جا زجر زیادی را متحمل می‌شدند.
نیروهای عراقی هیچ‌گونه آب و غذایی به ما و مجروحان نمی‌دادند و هرکسی که آب یا غذا می‌خواست، او را وادار می‌کردند از روی برادران مجروح راه برود و زخم‌هایشان را لگدمال کند، و هرکسی که این کار را نمی‌کرد به طرز فجیعی شکنجه می‌شد. در همان روز اکثر بچه‌ها را به فلک بستند و به زندان‌های انفرادی بردند. لوستر دست ‌ساز
ظرف ماست‌های پاستوریزه درهای آلومینیومی نازکی داشت. این درب‌ها را با دقت بیرون می‌آوردیم. البته موقعی که بیرون می‌آوردیم هیچ هدفی برایش نداشتیم، فقط به خاطر این‌که هیچ چیز بعد از ورود به اتاق هدر نرود، از قوطیش برای جای صابون و مسواک استفاده می‌کردیم و درهای آلومینیومی‌اش را همان‌طوری نگه داشتیم.
هفته‌ای یک‌بار ماست می‌دادند، در نتیجه بعد از چند هفته تعداد هفت یا هشت عدد سرپوش داشتیم. به فکرمان رسید که برای منعکس کردن نور چراغ، از سرپوش‌های ظروف ماست استفاده کنیم. آن‌ها را به هم وصل کردیم، صفحه‌ای براق درست شد که قدرت انعکاس خوبی داشت و نور را در هر قسمتی که می‌خواستیم متمرکز می‌کرد.
 ماجرای سن رقّاصی در اسارت
یک افسر عقده‌ای می‌گفت: «کشور شما اسرای ما را شیخ (روحانی) کرده است و ما می‌خواهیم شما را رقّاص کنیم و به شهرتان بفرستیم.» نزدیک عید سال ۱۳۶۳ یک بخش‌نامه آمد که هر اردوگاه یک سن برای رقّاصی درست کند. مسئولین اردوگاه‌ها از بچه‌ها کمک خواستند، هیچ کس حاضر به همکاری نشد. بالاخره اجباراً از نظامی‌ها استفاده کردند و سن را ساختند. بعد آمدند ثبت نام کنند. گفتند: «هر کس در هر رشته، هنری دارد، خودش را معرفی کند تا به او امکانات بدهیم.» هیچ کس خودش را معرفی نکرد. مقاومت و بی‌اعتنایی بچه‌ها باعث شد که کاسه کوزه را جمع کردند دستور خراب کردن سن‌ها را دادند.
وقتی این طور شد همه به میدان آمدند و برای جمع کردن سن‌ها با جان و دل کمک کردند. دو آسایشگاه بود که مجروح معلول بیشتری داشت. آن‌ها هم برای خراب کردن پیشقدم شدند. حتی «حسین شیمی» که انگشتش قطع بود و معلولی که دست نداشت، کیسه‌ی شن را به کولشان می‌انداختند و می‌بردند. عراقی‌ها کفری شده بودند. کاردشان می‌زدی خون درنمی‌آمد با کابل به جان بچه‌ها افتادند که فلان فلان شده‌ها آن روز که التماس می‌کردیم برای درست کردن سن کار نکردید و حالا این طور برای خراب کردن آن سر و دست می‌شکنید! ماست ‌بندی
عراقی‌ها بعضی اوقات به ما ماست می‌دادند، ولی ما برای این که بتوانیم ماست بیشتری داشته باشیم، تصمیم گرفتیم از شیرهایی که به ما می‌دادند ماست درست کنیم، ولی نیاز به وسایلی داشت؛ کارخانه‌ی ماست‌بندی که بعد اسمش را گذاشتیم «ماست‌بندی بهروز و محسن».
شیری که برای ما می‌آوردند، بنا به توصیه‌ی پزشک بود. به این ترتیب که بعد از ناراحتی‌های گوارشی که برای «بوشهری» به وجود می‌آمد، پزشک دستور داده بود که به ما شیر و ماست بدهند و این در مورد همه چیز صادق بود، چیزی به ما نمی‌دادند مگر این‌که ضرورت پزشکی یا عوامل دیگر ایجاب می‌کرد.
به هر حال تصمیم گرفتیم دستگاه ماست‌بندی را راه بیندازیم. چندین دفعه ماست درست کردیم، ولی باشکست مواجه شد. بالاخره توانستیم ماستی به مراتب بهتر از ماستی که آن‌ها برای ما می‌آوردند، درست کنیم.
ماستی که ما درست می‌کردیم، به حدی مرغوب بود، که بین مأموران و نگهبانان نیز مشتری داشت.  ماهنامه ی سفیر
بعد از این‌که داشتن دفتر و خودکار آزاد شد، بچه‌ها شروع کردند به نوشتن ماهنامه‌ای تحت عنوان «سفیر» که در هفت، هشت شماره چاپ شد.
البته عراقی‌ها موفق شدند یکی دو نمونه‌اش را بگیرند، ولی «سفیر» کماکان نوشته می‌شد و برادران آن را مطالعه می‌کردند.ماهی شب عید
در یی از اردوگاه‌های عراقی، در ایام نوروز یکی از برادران از سنگ یک ماهی تراشیده و آن را درون ظرف آب انداخت و اسرا هم از این فکر او استقبال کردند.
در همین حین یکی دیگر از بچه‌ها به سرعت به طرف حیاط دوید و پس از چند لحظه با در دست داشتن یک قورباغه‌ی کوچک وارد شد و آن را به جای ماهی در ظرف آب انداخت. حرکت قورباغه داخل آب به جای ماهی قرمز شب عید همه را به خنده واداشت.مبارزان قدیمی
بین اسرا افراد زیادی بودند که در زمان طاغوت در مبارزه علیه شاه دستگیر و زندانی شده بودند و تجربیات خوبی از آن دوران داشتند و همان‌ها بودند که در اردوگاه کار تشکیلاتی را شروع کردند. مچ گیری عراقی
آن روز صبح با صدای ناله و «یا الله» یکی از بچه‌ها از خواب پریدم و با صحنه دردناکی مواجه شدم. نگهبان عراقی از لای میله‌های پنجره دست یکی از بچه‌ها را محکم گرفته بود و با آجر به پشت دست‌های او می‌کوبید. وقتی علت را جویا شدم، فهمیدم که به دلیل نبودن خاک در آسایشگاه، او دست‌هایش را از پنجره بیرون برده تا با گرد و خاک لبه بیرونی پنجره تیمم کند، اما در همین لحظه نگهبان عراقی سر می‌رسد و آن صحنه دردناک شکل می‌گیرد.
 محرم مردم
در آسایشگاه ما، یک سرباز عراقی بود که ادعا می‌کرد شیعه‌ی ۱۲ امامی است. یک روز در سالگرد کودتای حزب بعث در روزنامه، عکسی را چاپ کرده بودند که صدام را در حال بوسیدن یک دختر ۱۸ ساله نشان می‌داد.
روزنامه را به آن سرباز عراقی نشان دادیم و پرسیدیم: «اگر شما شیعه هستید، چرا رهبرتان دارد یک دختر نامحرم را می‌بوسد؟» او روزنامه را که نگاه کرد، با دستپاچگی گفت: اشکالی ندارد این رییس حکومت است و محرم همه‌ی مردم عراق است.
با شنیدن این کلام، روزنامه را به گوشه‌ای پرت کرد و از آسایشگاه خارج شد تا گرفتار سؤالات جورواجور بچه‌ها نشود.  محرومیت از پیاز
عده‌ای از اسرا آب پیاز را می‌گرفتند و با آن روی کاغذ مطالبی می‌نوشتند که نامریی بود. این خطوط نوشته شده وقتی خوانده می‌شد که بالای شعله یا حرارتی قرار می‌گرفت. در اثر حرارت خطوط رنگ می‌گرفت و خوانا می‌شد.
اما یکی از این نامه‌های گویا به صورت تصادفی در دست عراقی‌ها در مقابل حرارت قرار گرفته و خطوط آن مشخص شده بود.
عراقی‌ها کسانی را که به این صورت نامه نوشته بودند، دستگیر کردند، شلاق زدند و دادن پیاز را هم قطع کردند. محرومیت از پیاز دو سال به طول انجامید، بعدها هم با احتیاط پیاز را داخل غذا می‌ریختند. مخفی ‌گاه
حفظ و نگهداری دعا در دوران اسارت خیلی مهم بود. به همین خاطر بچه‌ها برای این‌که عراقی‌ها دفترهای دعا و قرآن را پیدا نکنند، هرجایی که ممکن بود آن‌ها را پنهان می‌کردند.
مغزی خودکار و مدادها را داخل خمیردندان، سوراخ دیوارها، درون تشک‌ها و یا لباس‌های ضخیم، از دید دشمن مخفی نگه می‌داشتیم.
بعثی‌ها هفته‌ای دوبار بازدید می‌کردند. یک‌بار هم برای پیدا کردن رادیو، ۳۰-۴۰ تا سرباز مسلح با بیل و کلنگ به آسایشگاه حمله ‌کردند و همه چیز را به هم ریختند.
 مردمردخمینی (ره)
عراقی‌ها دستور داده بودند در هنگام درگیری باید علیه حضرت امام (ره) شعار بدهیم اما برادران به جای این شعار با کمی تغییر می‌گفتند: «مرد مرد خمینی».

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید