مرکب
در اردوگاه خودکار به ما نمیدادند.
بچهها گلها را خشک میکردند و وقتی چند قطره آبجوش روی آنها میریختند، حالت جوهر میگرفت و با آن مطالب مورد نظرمان را مینوشتیم و یا دودهی حمام را جمع میکردیم و با روغن «مازولا» مخلوط میکردیم، که این هم مرکب میشد و از آن استفاده میکردیم.
مرگ بر صدام یزید
پیرمردی از خراسان و از لشگر ۵ نصر در میان ما بود. افسر عراقی پیش او رفت و گفت: «چرا به جبهه آمدهای؟» پیرمردی که سرش را پایین انداخته بود و نمیخواست به قیافهی سرکردهی کافران بعثی نگاه کند، فریاد کشید: «مرگ بر صدام یزید کافر » که ناگهان به سرش ریختند و پیرمرد بدبخت را چنان زیر ضربات مشت و لگد و کابل گرفتند که خون از سر و صورت او جاری شد.
پیرمرد بسیجی مظلومانه در اوج ایمان و پاکی با محاسنی سپید و بدنی نحیف چشم از جهان فرو بست و به شهادت رسید. مرگ در غربت
صبح یکی از روزهای سرد زمستان از خواب بیدار شدیم و داشتیم خود را برای گرفتن آمار آماده میکردیم که متوجه شدیم، یکی از برادران آزاده به نام محمد دارابی، بر اثر بیماری دارفانی را وداع گفته است.
پتویی به ظاهر سیاه بر روی او کشیدیم. بچهها یکی یکی به کنار پیکر پاک آن شهید میآمدند و فاتحه میخواندند. صحنهی روحانی و غمانگیزی بود و اشک در چشمان همهی برادران حلقه زده بود. پیکر محمد روی دست دوستان نزدیک به بیرون برده شد. فضایی حزنانگیز و ملکوتی بر کشتارگاه دشمن حاکم بود.
بچهها بر مظلومیت شهید محمد دارابی که همچون آقا امام موسیبنجعفر (ع) در زندانها و سیاهچالهای بغداد به درجه رفیع شهادت رسیده بود، اشک میریختند.
مسابقات جام رهبری در اسارت
چهل روز از رحلت امام عزیزمان میگذشت، مرگ آن بزرگمرد تاریخ، ضربهای کاری بر پیکر ما بود که میدانستیم به این زودی نمیتوانیم آن را التیام بخشیم، اما برای دادن روحیه به برادران و زدودن غبار افسردگی از چهرهی آنان باید فکری میکردیم.
به اتفاق برادران تصمیم گرفتیم، یک سری مسابقات ورزشی به نام جام رهبری در کل اردوگاه ترتیب بدهیم.
باید این مسابقات را نسبت به دفعات قبل باشکوهتر برگزار میکردیم، چون نام رهبر راحلمان بر آن گذاشته شده بود.
مسئولان برگزاری مسابقات انتخاب شدند و پس از بررسی پیشنهادها، متنی تهیه کردیم که در تمام آسایشگاهها خوانده شد. در این متن، هدف از برگزاری مسابقات و چگونگی جزییات آن را شرح داده بودیم.
دو روز بعد، اولین مسابقه یعنی بسکتبال آغاز شد و با یک برنامهریزی منظم، مسابقات دیگر نیز برگزار شد و در محیطی صمیمی و دوستانه همه سعی می کردند که آسایشگاه آنها در مسابقات برنده شود. موضوع بسیار قابل توجه این بود که در دفعات قبل به دلیل مشکلاتی که در جریان مسابقات پیش میآمد، بازیها معمولاً تعطیل یا تجدید میشد، اما این بار برخلاف گذشته چنین مشکلاتی بروز نکرد و تمام اینها به یمن نامگذاری مناسب مسابقات بود. همهی برادران شرکت کننده واقعاً احساس میکردند که برای رهبری بازی میکنند و هر روز نیز به شکوه و جلال و گرمی بازیها افزوده میشود.
زمان بندی بازیها به گونهای بود که فینال سه بازی بستکتبال، فوتبال، دو ومیدانی، با روز عید غدیر خم مصادف گشته بود و اعلام برندگان و اهدای جوایز تحت عنوان «بیعت با مقام رهبری» برگزار گردید.
مسابقه ی بهترین عکس
زمانی میشد که ما در اردوگاه راه میافتادیم و عکسهایی را که در نامهها برای بچهها از ایران میآمد، جمع میکردیم به قشنگترین عکس که بچهها انتخاب میکردند جایزه میدادیم.
این هم یک سرگرمی بود که حدود نصف روز ما را میگرفت. هرکسی نامه مینوشت و نظر میداد که عکس شمارهی فلان مثلاً قشنگتر از بقیه است. از طرف بچهها به صاحب عکسی که از همه بیشتر رأی آورده بود یک جایزه تعلق میگرفت.
مسابقه قرآن
هرسال در سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی در دههی فجر مسابقات حفظ حدیث و قرآن برگزار میکردیم. حاج آقا ابوترابی برای جایزهی بچههایی که قرآن حفظ میکردند، گفته بود که از امام برای شما وقت ملاقات خصوصی میگیرم. قریب به چهارصدنفر در اردوگاه موصل ۴ حافظ قرآن شدند.
تعدادی از بچهها حتی قسمتهای زیادی از نهجالبلاغه را هم حفظ کردند.
مسابقه ی تیراندازی
بچهها در ایام دههی فجر هر شب مراسم ویژهای داشتند. یکی از دانشجویان برادر «هاشم انتظاری» بود که میگفت: خوب است یک شب برنامهی تیراندازی داشته باشیم.
با تعجب پرسیدم: «چهطور؟» گفت: « این با من» بعد با سرنگ وسیلهی آن را درست کرد و به این صورت هم یک شب مسابقهی تیراندازی داخل آسایشگاه گذاشتیم که «حسین پیراینده» در آن مسابقه اول شد.مسجد صابونی
گاهی اوقات من با یکی از دوستانم که «رضا» نام داشت یک قالب صابون را از وسط نصف میکردیم و من روی قسمت خودم ماکت حیاط یک مسجد و او گنبد و منارهی آن را درست میکرد.
نگهبانان عراقی آن را از ما به قیمت ۲۵ نخ سیگار میخریدند که ما به جای سیگار نان اضافی و شربت ب کمپلکس و… میخریدیم.مظلومیت شیعیان
روزهای اول اسارت، ظرف نداشتیم. آش را کف دستمان میریختند. البته من در جزیرهی مجنون اسیر شدم. مرا با دیگر اسرا فرستادند عقب.
جلوتر از ما یک قایق داشت حرکت میکرد که چند اسیر در آن بودند. عراقیها دست و پای آنها را بسته بودند. تقریباً به وسط راه که رسیدیم، تعدادی از آنها را انداختند توی آب.
قساوت بعثیان نمونهای آشکار را از کفر جهانی و مظلومیت شیعیان زهرای اطهر (س) بود.
مظلومیت علی (ع)
کلاس نهجالبلاغهای داشتیم که آقای «علیرضا باریکبین» از بچههای قم، استاد آن بود. گاهی اوقات که تنبلی میکردیم و در کلاس حاضر نمیشدیم، ایشان میآمد و با مزاح گوش ما را میگرفت و میگفت: «بلند شو بیا سر کلاس نهجالبلاغه، حضرت علی(ع) در زمان حیاتشان مظلوم بودند. پس از شهادتشان هم کتابشان مظلوم واقع شده، بلند شوید بیایید».
چند نفر دور هم جمع میشدیم و ایشان نهجالبلاغه میخواند و ما هم گوش میکردیم، یک مقدار هم درس جواب میدادیم. آنچه آن روزها از استاد خوبمان آموختیم، سرمایههای گرانبهای سالهای بعدمان شد. یادش بخیر.
دعای خیر ما بدرقهی راه آن معلم فداکارمان. معلم شهید
«فرخی» صدایش میکردیم و میدانستیم که «معلم» است. او از ناچاری به مدرسه و تعلیم روی نیاورده بود و این را از عشق و علاقه و اعتقاد او به «علم و دانش» فهمیده بودیم.
آنهایی که به روشنایی «سواد» رسیده بودند، میدانند که او نداشتن امکانات را هیچگاه بهانه نکرد و حتی زمین و دیوار را تختهی کلاس قرار داد و و آموختههایش را یاد داد.
معلم نهضت سوادآموزی ما را، فقط به جرم خواندن دعا آنقدر شکنجه کردند، که شهید شد.
روحش شاد!
معنویات ممنوع
در اولین روز ورود ما به اردوگاه، پس از آنکه با ضربات کابل و چماق نگهبانان عراق پذیرایی شدیم، ما را در محوطهی اردوگاه جمع کردند و بعد، شخصی که گویا فرماندهی آنان بود، به زبان عربی شروع به صحبت کرد.
یکی از بچههای عرب ایرانی که زبان عراقیها را بلد بود، حرفهای او را برای ما ترجمه کرد. خلاصهی داد و فریادهای فرمانده این بود: نماز ممنوع، دعا ممنوع، جماعت ممنوع، گریه ممنوع، نماز شب ممنوع…… مفاتیح
یک برادر اسیر و سه خواهر در میان اشک شوق و خندهی ما برای آزادی آماده میشدند. یکی از خواهران یک مفاتیح داشت، آن را به واسطهی یکی از رزمندهها برای ما فرستاد. با اینکه داشتن حتی یک ورق کاغذ هم جرم بود، اما با اشتیاق آن را گرفتیم و شروع کردیم به چک کردن دعاهایی که حفظ بودیم.
با دعاهای داخل مفاتیح، یک سال و نیم مفاتیح را نگه داشتیم؛ اما بعد از آن به دلیل نداشتن مکانی برای پنهان کردن مفاتیح، میان اشک و آه و حسرت آن را از بین بردیم.
مفاتیح در غربت
صلیب سرخ آمد و برادران معلول و چهار خواهر اسیر در میان بدرقه پرشور و اشک و خندههای بچهها، اردوگاه را ترک کردند. موقع رفتن، خواهران یک جلد مفاتیح را که با خود داشتند، مخفیانه به یکی از برادران افسر دادند و او نیز، آن را به آسایشگاه بسیجیها فرستاد. با اینکه داشتن قلم و حتی یک تکه کاغذ و دعا جرم و مساوی با شکنجه و فلک بود، اما بچهها با خوشحالی مفاتیح را گرفتند و سعی کردند که به نحوی آن را نگهداری کنند. بعد شروع کردند به تطبیق دادن دعاهای توسل و ندبه و کمیل و دیگر ادعیه که از حفظ داشتند و یا نوشته بودند. با متن مفاتیح. نگهداشتن مفاتیح خیلی سخت بود. حدود یکسال و نیم این مفاتیح پیش ما بود تا اینکه به خاطر مشکلات و نداشتن جایی برای پنهان کردن آن و ممنوع بودن ارتباط با قاطعهای دیگر، مجبور شدیم آن را با چشمانی گریان و دلی شکسته از بین ببریم.منبع برق
هنگام ورود به عراق دستها و چشمهای ما را بستند و پس از گذشتن از راهروهایی تنگ و باریک به جایی رسیدیم که ظاهراً یک اتاق بود.
شکنجهگران عراقی تک تک ما را به سمت دیوارهایی هل دادند که تمام سطوح آن دیوارها میخکوبی شده بود و با هل دادن ما میخها به تنمان فرو میرفت.
بعد از آن دستگاهی را به بدنمان وصل کردند که بر اثر تماس آن احساس برقگرفتگی میکردیم و تمام اینها تازه مقدمهای برای بازجویی و شکنجهی ما بود. مهربانی
در میان بچهها کسی به نام «جلیل عربی» داشتیم که اگر به هرکدام از بچههای اردوگاه ۱۸ بگوییم “جلیل هشت حوض”، او را میشناسند. واقعاً فرشته بود. روزی که بچههای اردوگاه نهروان را به بعقوبه آوردند، اکثرشان بیماری گال گرفته بودند. با دو تا دستکش و گاهی حتی بدون دستکش به بچهها پماد میزد و گاهی اگر کسی به او میگفت: «جلیل دستکش میخواهی؟» میگفت: «دستکش میخواهم چکار؟» او پماد روی پوست بچهها میزد و لباسهای این بچهها را میشست.
فداکاریهای او که توأم با عشق و مهر بود در خاطره همهی ما جاودان است.
موهبت الهی
عراقیها مرا از بقیهی اسرا جدا کرده و اسلحه را روی شقیقهام قرار داده بودند، خیلی ترسیده بودم، دهانم خشک شده بود، از من اوراق هویت شهر را میخواستند؛ در حالیکه چند دقیقهی پیش آنها را بلعیده بودم.
پس از شکنجهی فراوان من را همراه چند خانم دیگر داخل سیاهچالهای نمدار و پر از سوسک انداختند. ماهها داخل آن دخمه بودیم و در حضور عراقیها و حتی اشکی از چشممان ریخته نشد، فقط شبها هریک از ما در تنهایی خودمان اشک میریختیم.
بالاخره بعد از چند ماه چشمهایمان به نور آفتاب رسید، اما چون ماهها از این موهبت الهی محروم بودیم؛ بیهوش شدیم.
نیروهای بعثی عراق برای اینکه بتوانند به نحوی اشک ما را دربیاورند، برادران اسیر را داخل محوطه برده و جلوی چشمان ما آنها را شکنجه میدادند. بدینگونه ما دختران اسیر مایهی افتخار برادران خود بودیم، چرا که افسران عراقی هرگز اشک و عجز ما را ندیدند.
به خاطر این کار عراقیها، ما نیز به پشتوانهی برادران اسیر اعتصاب غذا کردیم، اما بر شکنجههای خود افزودند. طوریکه دیگر توان ایستادن روی پاهایمان را نداشتیم. آنقدر به این کار خودمان ادامه دادیم که بالاخره مأموران صلیب سرخ جهانی بعد از بازدید از اردوگاه، ما را به وزارت دفاع عراق_ اردوگاه موصل یک و الانبار_ منتقل کردند.
میان دو سرباز
شکنجه عادت آنها بود. یکی از اسرا را بین دو سرباز عراقی قرار میدادند و هر دو با هم در یک زمان به او سیلی میزدند. یکی به گوش سمت راست و دیگری به گوش سمت چپ او ضربهی مهلکی را وارد میکردند.
بعد از این که چندین بار متوالی این عمل را انجام میداند و از سیلی زدن خسته میشدند، اسیر را روی زمین میخواباندند؛ به طوری که صورت او روی زمین قرار میگرفت، سپس یک سرباز عراقی بر روی پاهای او میایستاد و سرباز دیگر سر او را بین ساق پاهایش فشار میداد. بعد هر دو سرباز با کابل به بدنش میزدند …
ناراحتی گوارشی
از جمله شرایط سخت و برنامههای شکننده دشمن، اقامت شبانهروزی ۱۷ ساعته در آسایشگاههای دربسته و قفل شده بود. در این ۱۷ ساعت، کسی به دستشویی دسترسی نداشت و بسیاری از نارحتیهای گوارشی از این ماجرا بود؛ به طوری که بیش از ۴۰۰ نفر ۱۹۴۶ نفر اسیر اردوگاه به شدت دچار ناراحتی معده و گوارشی بودند. نام اباالفضل (ع)
بدن ابوالفضل پر بود از ترکشهای عملیات کربلای ۵. سه چهار روز بود که آمده بود به اردوگاه، اردوگاه ۱۱ وسط بیابان قحطی زده. زخمهای ابوالفضل چرکین شده بود؛ خیلی سخت، هیچ مداوایی هم در کار نبود.
منتظر بودند ابوالفضل زودتر از پا بیفتد. به نام ابوالفضل هم کینه داشتند. عاقبت ابالفضل در همان بهداری فقیر اردوگاه با درد و اندوه به آسمان پیوست.