خاطرات جانباز شیمیایی حسین محمدیان (۱)

خاطرات جانباز شيميايي حسين محمديان (1)

بمباران شیمیایی سردشت
 مقدمه:
آن چه پیش روی دارید شرح وقایع و حوادثی است که پس از بمباران شیمیایی سردشت در روز هفتم تیرماه ۱۳۶۶ و بعد از آن برای من پیش آمد، خاطراتی که از ذهن برای من و بسیاری دیگر فراموش‌نشدنی هستند.
به دنبال مصدوم شدن و هنگام بستری در بیمارستان‌های مختلف، یادداشت‌هایی را برمی‌داشتم.
 نوشتن برایم قوت روحی فوق‌العاده‌ای ایجاد می‌کرد، همچنین به نظرم آمد رویدادها، گفته‌ها و شنیده‌های تلخ و شیرین بسیاری را که شاهد و ناظر آن بوده‌ام، اگر ثبت نگردد فراموش خواهند شد و من حیفم آمد. بعد این فکر در من پیدا شد که این نوشته‌ها خود کمکی در زنده نگه داشتن آن چه می‌خواستم می‌باشد.
لذا بلافاصله بعد از ترخیص از بیمارستان «گموزیوجای» اسپانیا، (که در ادامه معالجه سر از آن در آوردم) شروع به تکمیل نوشته‌هایم نمودم.

هنگام بستری بودنم به دلیل عدم بینایی کافی، تنها می‌توانستم به طور بسیار خلاصه با نوشتن یک کلمه یا جمله‌ای کوتاه، تنها اشاره‌ای به آنچه روی داده بود یا جریان داشت بنمایم، بلکه بعد که سلامت خود را بازیافتم همین مختصر برای من کلید و راهنمایی باشد تا ماجرا را به تفصیل بیان نمایم. اگر چه نوشتن این مختصر هم به دلیل فشار شدیدی که به چشمانم وارد می‌کرد، برایم سخت و دردآور بود، به طوری که اطرافیانم مرا از نوشتن منع می‌کردند و عده‌ای بدون این که احساس مرا درک نمایند، به گمان خود مرا دیوانه و عقل از دست داده به حساب می‌آوردند.

 سردشت، هفتم تیرماه ۱۳۶۶:
و با این همه ما به این جهان نیامده‌ایم که به آسانی بمیریم آن هم در سپیده دمی که بوی لیمو می‌آید. «یانیس ریتسوس»
هفتمین روز تابستان سال ۱۳۶۶ بود. بهار، فصل گل‌ها، فصل زیبایی‌ها و طراوت پایان یافته بود. آیا مقدر بود که همراه با آن طراوت و شادابی زندگی هم از شهر ما رخت بربندد؟!
ساعت سه بعد از ظهر به دیدن دوستم رفتم که قهوه‌خانه بسیار محقر و ساده‌ای را اداره می‌کرد. مدتی با هم نشستیم. هوا بسیار گرم و داخل قهوه‌خانه گرم‌تر، چون دیواره‌های آن از حلبی بود و جوشیدن سماور هم مزید بر علت شده بود.
پس از نیم ساعت گفتگو از دوستم خداحافظی کرده، راهی خانه شدم.
بنا به سفارش مادرم برای خریدن مواد خوراکی به بازار رفتم. ساعت «حدود چهار و ده دقیقه عصر» بود.
صد قدمی از منزل دور شده بودم که؛ ناگهان صدای غرش هواپیماهای جنگی فضا را پر کرد و همه سراسیمه از مغازه و منزل بیرون زدند. بلافاصله برای پناه گرفتن روی زمین، درست کنار دیوار کوتاهی که به دور چشمه اصلی شهر به نام «سرچاوه» کشیده شده است، دراز کشیدم.
ما بمباران‌های متوالی را تجربه کرده بودیم و از نوع صدا و غرش هواپیماها پی می‌بردیم که آیا بمب می‌اندازد یا نه؟!
این بار هم صدا، صدای بمب انداختن بود. پس از یکی دو ثانیه صدای انفجارهایی که چندان نزدیک نبود به گوش رسید. حدس زدم باید خارج شهر را زده باشد.
بلند شدم و اطراف را نگاه کردم. حدسم درست بود. گرد و خاک از پشت کوه «گرده سور» دیده می‌شد. در حالت درازکش سرم را بلند کرده به آسمان نظر انداختم تا شاید هواپیما را ببینم. برای یک لحظه سه  نقطه نورانی مثل جرقه‌های آتش را که به سرعت از بالا به پایین می‌آمدند دیدم.
متوجه شدم که این نقطه‌های روشن، بمب هستند، دیدن همانا و انفجار همانا.
«درست دور و بر خانه‌مان» بود. اندوه شدیدی به من دست داد. بغض گلویم را فشرد و حالت گریه پیدا کردم. در این حال در چشمانم سوزشی احساس کردم.
ثانیه‌هایی پس از انفجار وقتی متوجه شدم سالم هستم به سرعت به طرف خانه دویدم. با این خیال که خانواده را  از زیر آوار در بیاورم، چون احتمال می‌دادم بمب به آنجا اصابت کرده و ویران شده است. خیابان را تاریکی ناشی از دود و گرد و غبار فرا گرفته بود.
در کنار خانه‌مان گودال‌هایی برای ساختمان‌سازی کنده بودند و هر وقت احتمال حمله هوایی می‌رفت بچه‌های برادرم را، به نام‌های «محمد» و «ابراهیم»، که خردسال بودند در این خندق‌ها پناه می‌دادیم.
لذا دم در خانه که رسیدم، ابتدا گودال‌ها را برای یافتن بچه‌ها نگاه کردم.
دو پسربچه که هم قد محمد و ابراهیم بودند را دیدم. می‌خواستم صدایشان کنم. متوجه شدم یک نفر دست آن‌ها را گرفته و سعی دارد آنان را از داخل خندق بالا بکشد. او را شناختم.
آقای خالق یگانه از معلمان شهرمان و بچه‌هایش بودند. در آن لحظه بویی بد مشامم را آزرد.
یگانه گفت: «به نظرم شیمیایی است». تازه پی بردم که تاریکی خیابان بیشتر به دلیل وجود گاز ناشی از انفجار بمب بود!! وحشت سر تا پای وجودم را فرا گرفت.
حالتی عجیب به من دست داد. نه تنها احساس بلکه گویی به عینه می‌دیدم که به تدریج رنگ از رویم می‌پرد. با خود گفتم همین الان است که بمیرم.
چه، خیال می‌کردم همین چند ثانیه بودن در آن فضای زهرآگین و مسموم منجر به مرگ می‌شود.
با عجله به داخل منزل دویدم. در خانه همه هراسان و سر پا ایستاده بودند. از بدشانسی عموزاده‌ام حمزه با خانواده-اش مهمان ما بودند.
برادر بزرگم ابوبکر پرسید: «شیمیایی است.» چیکار کنیم؟ وحشت‌زده جواب دادم: روسری یا هر تکه پارچه‌ای را که دم دست است خیس کنید و جلوی بینی خود بگیرید. از داخل اتاقی دو سه تکه پارچه برداشتم و بیرون آمدم.
دیدم همه دستپاچه ایستاده‌اند. عصبانی شدم و داد زدم، چرا همین طور ایستاده‌اید؟! باید فوراً بیرون برویم.
کاظم رادیوساز هم که مغازه‌اش همان نزدیکی بود به خانه ما پناه آورده بود. به هر کدام دستمالی دادم که خیس کنند و جلو دهان و بینی خود بگیرند. همراه بقیه بیرون رفتم تا هرچه زودتر خود را به خارج شهر برسانیم.
مادرم را دیدم که داخل خانه شد تا چادرش را بیاورد. دامنش را گرفتم و گفتم: لازم نیست بهتر است برویم.
بیچارهٔ مظلوم از عمق فاجعه خبر نداشت.
گاز ناشی از انفجار مثل مه غلیظی خیابان را فرا گرفته بود.
حمزه به سرعت داخل خانه دوید و با یک کیف دستی برگشت. اعصابم پاک خرد شده بود. با این که می‌دانستم باید حداقل فعالیت را داشت تا تنفس کمتری صورت گیرد و کمتر هوای آلوده استنشاق گردد. داد زدم: عجله کنید برویم. کفش و چادر و این جور چیزها مهم نیست.
همه را داخل ماشین حمزه که اتفاقاً همان روز خریده بود، جای دادیم. جایی برای من نمانده بود به ناچار روی سقف سوار شدم.
دستمال بزرگی را که خیس کرده بودم بر روی سر و رویم کشیده و دست‌هایم را نیز زیر آن مخفی کردم. ماشین راه افتاد.
از لحظه انفجار تا به حال دقایقی گذشته بود. هواپیما کماکان در آسمان شهر مانور می‌دادند و این بی‌سابقه بود. چون قبلاً پس از بمباران فوراً محل را ترک می‌کردند.
«احتمالاً هدفشان این بود که افرادی که به پناهگاه‌ها رفته‌اند بیرون نیایند، تا گاز بیشتر اثر نماید.»
در حالی که ترس در چشمانم موج می‌زد به بقیه گفتم: احتمالاً شیمیایی شده‌ام. مثل اینکه انگشتانم می‌سوزد.
مادرم با نگرانی مرا نگریست. ابوبکر که او را هم ترس گرفته بود از من پرسید:
اثرش چگونه است؟ من هم گوئی گلویم سوزش دارد. جواب دادم: من چیز زیادی نمی‌دانم.
برای چند لحظه تصاویر ناراحت‌کننده‌ای به ذهنم خطور کرد، تصور کردم که همین الآن است؛ هر کدام از ما یکی یکی به زمین افتاده، در حالی که از شدت درد به خود می‌پیچیم و دست و پا می‌زنیم جلو چشم بقیه جان خواهیم داد. (بدون اینکه از دست  کسی کاری برآید) در آن حالت خاص بیشتر دلم برای مادرم می‌سوخت که با چه حالی دارد مرا می‌نگرد و کاری هم از دستش برنمی‌آید.
از این تصورات پشتم می‌لرزید. صدای حمزه که سعی در تقویت روحیه ما داشت مرا به خود آورد: بابا چه خبرتان است؟! گاز شیمیایی، گاز شیمیایی، به خدا چیز مهمی نیست. گور بابای گاز، کو گاز؟ پس چرا من سوزش، موزشی ندارم؟ بی‌خودی هم خود و هم ما را نگران می‌کنید.
پاک خودم را باخته بودم. بارها به خود قبولانده بودم هنگام پیش آمدن حوادث باید بر خود مسلط بود و از افکار و اعمال بچه‌گانه پرهیز کرد، اما حالا از آن همه اراده خبری نبود. برایم یقین شده بود که همگی به زودی خواهیم مرد.
با صدای لرزانی که ترس و دلهره در آن آشکار بود به ابوبکر گفتم: این نزدیکی‌ها یک چشمه است سعی کنید آن را پیدا کرده و مرتب سر و صورت خود را بشویید من برمی‌گردم شهر، چون احتمال می‌دهم شیمیایی شده‌ام، سری به بیمارستان می‌زنم.
به سرعت عازم بیمارستان شدم. آنجا بسیار شلوغ بود. مردم داخل محوطه و بیرون آن جمع شده بودند. طبق معمول عده زیادی از روی کنجکاوی به تماشا آمده بودند.
از درب پائین بیمارستان داخل شدم. آن‌هایی که داخل محوطه بودند، سرگردان این طرف و آن طرف می‌رفتند. آنجا به همه چیز شبیه بود؛ جز بیمارستان.
معلوم نبود به کی و کجا باید مراجعه کرد، اما انتظار می‌رفت در آن شرایط استثنایی حداقل مردم را راهنمایی می‌کردند که چه مراقبت و اقداماتی را با توجه به وضعیت و شرایط موجود انجام دهند. به سوی چند نفر که نظامی بودند رفتم و پرسیدم: احتمالاً شیمیایی شده‌ام چکار باید بکنم؟
با اشاره به شیر آب جواب دادند: «بیا این شیر آب سر و صورتت را بشوی»
دست یکی را که به گمانم سپاهی بود گرفتم و گفتم:
شیمیایی شده‌ام برایم کاری بکن.
گفت:
خودِ من هم شیمیایی شده‌ام.
در این حال جلو آقائی را، که سه آمپول در دست داشت، گرفتم و بدون توجه به این که آمپول‌ها چه هستند و به چه دری می‌خورند از او خواستم یک آمپول هم به من تزریق کند.
او هم بلافاصله تزریق کرد، بدون اینکه ببیند مصدوم شده‌ام یا نه. من هم در آن لحظات از دلهره و وحشت شیمیایی بودن هر نوع آمپولی را نجات‌بخش می‌دانستم.
آن قدر ساده بودم که تصور می‌کردم مصدومیت شیمیایی تنها ممکن است از طریق تنفس پیش بیاید و برای ممانعت از آن تنها گرفتن دستمالی جلو بینی کافی است.
 اعزام به بانه، سقز و تبریز:
ساعتی بعد اعزام مصدومین با اتوبوس به شهرهای دیگر شروع شده بود. هنگامه عجیبی بود. مصدومین بی خبر و در حالی که کسی از بستگانشان همراهشان نبود به داخل اتوبوس‌ها راهنمایی می‌شدند.
دقایقی پس از راه افتادن، استفراغ‌ها شروع شد. داخل ماشین وضع بسیار غم‌انگیزی داشت، هیچ کس متوجه دیگری نبود. هر بار که حالت تهوع به من دست می‌داد شیشه را پایین کشیده و سرم را از ماشین بیرون می‌بردم. اما استفراغی در کار نبود. احتمالاً چون شکمم خالی بود. حالتی که دست می‌داد به قدری شدید بود که هر بار احساس می‌کردم، دل و روده‌هایم می‌خواهند بیرون بریزند.
پیچ و خم‌های متوالی جاده بانه- سردشت هم مرتب ما را داخل ماشین به چپ و راست می‌کوبید.
بالاخره به بانه رسیدیم و فوراً عازم بیمارستان شهر شدیم. دقایقی بعد یک «سرم» برایم کار گذاشتند. دکتر مرا معاینه کرد. شنیدم به دستیارش گفت:
چهار میلی‌لیتر آتروپین تزریق کنید.
لحظه‌ای بعد پرستاری آمد و گفت:
به پهلو دراز بکش می‌خواهم آمپول بزنم.
او آمپول را یک وجب بالاتر از جای معمول و در پهلو، جایی که برایم سابقه نداشت، تزریق کرد و من پرسیدم:
چرا آن جا؟
به زبان کردی و لهجه سنندجی جواب داد:
این آمپول‌ها مهم نیست به کجا تزریق شوند. در جبـهه‌ها و هنـگام لـزوم که نیروها خودکـار تزریق را انجام می‌دهند. آن را گاه در ران یا باسن و یا هر جایی که برایشان راحت‌تر باشد تزریق می‌نمایند. و در ادامه گفت:
دو سی سی مانده برای آن یکی پهلویت.
کارش که تمام شد گفت:
«الآن دیگر گاز هیچ کاری نمی‌تواند با تو بکند و خطری متوجه تو نیست.»
نمی‌دانم این گفته چه معجونی بود که با شنیدنش به عینه احساس کردم دارم خوب می‌شوم!.
 شاید دلیلش این بود که در درس‌های سم‌شناسی دانشکده اسم «آتروپین» را به عنوان یکی از پادزهرهای سموم، بسیار شنیده بودم و حالا هم به من آتروپین تزریق شده بود. به هر حال بدون اغراق ترس و دلهره‌ها به کلی از دل من رخت بربست. نظری به اطراف انداختم.
به تدریج بر تعداد مصدومین افزوده می‌شد. عده‌ای از همان ابتدا به شدت ناراحت بودند.
آمپول دیگری هم به من تزریق شد. لحظه‌ای بعد قطره‌ای که نمی‌دانم چه نامی داشت در چشمانم چکاندند با ریختن آن قطره بیناییم هم رفت و من دیگر قادر به دیدن چیزی نبودم.
در این لحظه فهمیدم که ما را به سقز اعزام می‌کنند.
به اتفاق یکی دیگر مرا کشان‌کشان سوار اتوبوس دم در کردند، چه متوجه شده بودند که دیگر چشمانم نمی‌بیند. حالت غریبی داشتم، درست مانند کسی که برای پرهیز از نور شدید آفتاب چشمانش را می‌بندد، باز کردن چشمانم برایم امری غیر ممکن شده بود. سوزش ضعیفی هم در آن‌ها حس می‌کردم که قابل تحمل بود. اگر چه نمی‌دیدم ولی مشخص بود ماشینی که مرا سوار آن کرده‌اند مملو از مصدوم است. به زحمت عقب ماشین جایی برای نشستن پیدا کردم.
از صندلی‌های ماشین خبری نبود. خستگی و کوفتگی زیادی به من دست داده بود. سوزش چشمانم شدت گرفته بود به طوری که اعصابم را به هم ریخته بود گویی در آن‌ها گرد و خاک ریخته بودند. سوزش به حدی بود که گاهی مثل بقیه ناله سر می‌دادم: «چشمانم سوخت کور شدم قطره بدهید»
 همگی تصور می‌کردیم با چکاندن یکی دو قطره چشمانمان بهتر خواهند شد. لذا مرتب فریادهای: «قطره، آقا قطره» به گوش می‌رسید. راستی که آدمی با این همه توانایی خداداد، موجود بسیار ضعیفی است. چشم‌هایی که ساعتی قبل به خوبی می‌دیدند یک دفعه از دید بیفتد و کسی نتواند کاری بکند.
آقایی که نمی‌دانم راننده ماشین بود یا کس دیگر در جواب ناله‌های ما با خونسردی جواب می‌داد:
الآن می‌رسیم، آن جا قطره خواهند داد و خوب خواهید شد.
بالاخره به سقز رسیدیم. کمی بعد کسی آمد و گفت:
پیاده شوید.
پیاده شدیم، اما دقایقی بعد دوباره ما را سوار ماشین دیگری کردند.
مقصد بعدی تبریز بود. صندلی‌های این یکی را هم برداشته بودند. منتهی با این تفاوت که کف ماشین را با تشک‌های ابری پوشانده بودند.
تا سوار شدم دراز کشیدم. فکر می‌کردم اگر الآن دراز نکشم، شاید بعداً به دلیل انباشتن ماشین از مصدوم امکان آن را نداشته باشم. دوری مسافت تا مقصد همه ذهن و فکرم را گرفته بود و رنجم می‌داد. قبل از حرکت در چشمانم همه قطره چکاندند. اما سوزش شدید هم‌چنان باقی بود. ماشین که راه افتاد، دائم فکرم این بود که این همه مسیر تا تبریز را چگونه تحمل کنم.
ناله و فریادهای مصدومین مشخص می‌کرد داخل ماشین منظره رقت‌انگیزی دارد. یک لحظه آرام و قرار نداشتم. سوزش چشمانم به نهایت رسیده بود.
دلم می‌خواست چشمانم را از حدقه درآورند بلکه از دست این سوزش لعنتی رها شوم.
* * *
برگرفته از کتاب بویی ناآشنا؛ نوشته حسین محمدیان

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
پیمایش به بالا