می خواهیم درباره این مطلب صحبت کنیم که «عرفان چیست؟» خواستگاه عرفان چه چیزی است؟ و چگونه می توان عرفان را مطالعه کرد؟
نکته اول این است که ما به عرفان چه نگاهی داشته باشیم و آیا عرفان هم مثل سایر علوم نظیر مثل فلسفه، کلام، تفسیر و… یک علم محسوب می شود؟ یا خیر. اگر بگوییم علم محسوب نمی شود، این سوال مطرح خواهد شد که عرفان صرفاً چیست؟ و ارتباط عرفان با مقوله ای که معمولاً کنار واژه عرفان قرار می گیرد یعنی تصوف، چیست؟ ما معمولا این دو واژه را باهم می آوریم و می گوییم عرفان و تصوف، عارف و صوفی، اما آیا این دو یکی هستند؟ آیا عارف همان صوفی است و صوفی هم همان عارف؟ و یا تصوف همان عرفان است و عرفان هم همان تصوف؟ یا اینکه با هم فرق دارند، اما در عین حال ممکن است در برخی موارد با هم مشترک باشند.
پیدا کردن جواب برای این سؤال ها کمی دشوار است و این دشواری هم به این خاطر است که نویسندگان پیشین، چه در حوزه ی خود عرفا و چه در حوزه ی کسانی که عرفان را به نوعی نگارش کردند – ولی خودشان عارف نبودند -، این کار را برای ما دشوار کرده اند. اگر به منابع و مآخذ و کتاب هایی که در این موارد نوشته شده نگاه کنیم، می بینیم که در کمتر آثاری فرق این واژگان بیان شده است. ما بسیاری از افراد را هم به عنوان عارف می شناسیم وهم به عنوان صوفی. به عنوان مثال مولانا را هم عارف می دانند و هم صوفی، نجم الدین کبری را هم عارف می دانند و هم صوفی، بایزید بسطامی را هم عارف می دانند هم صوفی. اما آیا واقعاً اینگونه است؟ در هر صورت منابع ومآخذ نوشته شده دست مارا در این زمینه بسته است؛ مگر اینکه در آثار جدید که بنا است نوشته شود یا درسها و بحث هایی که جدیداً مطرح می شود، تحولی ایجاد کنیم و به طور جداگانه روی این دو مورد بحث شود. مرزها و محدوده ی هر کدام را مشخص کنیم تا از این به بعد خلطی صورت نگیرد و برداشتهایی که به طور کلی مبهم است، اشاعه پیدا نکند.
حال باید دید که عرفان را چگونه باید مطالعه کرد؟ آیا به عنوان کسی که بیرون از مسائل عرفانی است، می خواهیم عرفان را مطالعه کنیم؟ یا به عنوان کسی با عرفان ارتباط دارد؟ نگاهی که عارف به عرفان دارد و نگاهی که علاقمند به عرفان، به عرفان دارد با هم متفاوت است. یکی از مسائل مهم در حوزه ی عرفان این است که آیا عرفان قابلیت این را دارد که بسط وگسترش پیدا کند؟ بسیاری از اساتید عرفان که در مدارس و دانشگاه ها تدریس می کنند، در سخنان و آثار خود، به صراحت بیان می کنند که عرفان و تصوف به هیچ عنوان در دوره ی معاصر قابلیت اجرایی ندارد؛ اما اگر این گفته درست باشد، پس بحث راجع به آن هم ضرورت اجرایی ندارد. نکته دیگر اینکه بین انسان و عرفان چه رابطه ای وجود دارد؟ آیا عرفان با آن گستره و عمقی که دارد، برای همه انسان ها پیامی دارد؟ و همه انسان ها به نوعی می توانند با مسئله عرفان ارتباط برقرار کنند؟ یا اینکه نه، از قبل براساس تقدیر، مقدر شده فقط اشخاص خاصی عارف شوند؟ و در نهایت آیا می توانیم وارد این جَرگه شویم یا خیر؟
این موارد، همه سوالاتی است که ممکن است به صورت مقدماتی، ذهن بسیاری از افراد را مشغول کند. البته پاسخ به همه ی این سوالات هم وقت زیادی را می طلبد. اما به طور خلاصه، زمانی که از جانب ما به عنوان افرادی که بیرون از مدار عرفان هستیم این پرسش ها مطرح می شود، نشان دهنده این است که این دغدغه در وجود ما هم هست که به نوعی درگیر این مسائل باشیم و صرفا به عنوان یک ناظر به این قضیه نگاه نکنیم. اگر بنیاد عرفان در وجود ما نبود و برای ما به شکل فطری تعریف نشده بود، امکان اینکه ما در مقوله عرفان کاوش کنیم، مطلقا وجود نداشت. اما مسئله اصلی اینجاست که ما عرفان را چه و چگونه تعریف کنیم که با این تعریف انسانی سازگار باشد. آنچه که عارف از عرفان یاد می کند، ارتباط دوطرفه و دوسویه بین انسان و خدا است. هرزمانی که شما بتوانید با خداوند رابطه ای برقرار کنید و احساس کنید که خداوند هم این رابطه را با شما به صورت متقابل دارد، – شما برای او پیام می فرستید و او هم پاسخ پیام شما را به شما بازمی گرداند – این دقیقاً نشان دهنده این است که شما وارد یک جریان عرفانی شده اید. حالا ممکن است هیچ تعریفی برای آن نداشته باشید؛ البته ما برای خیلی از چیزها تعریفی نداریم؛ مگر ما برای خداوند تعریفی داریم که برای عرفان که در ارتباط با شناخت اوست، تعریفی داشته باشیم؟ چه کسی می تواند خداوند را تعریف کند؟ انسان را چه کسی می تواند تعریف کند؟ ما در مقابل واژگانی قرار گرفته ایم که همه چیز آن تقریبا برای ما مبهم است، البته از لحاظ تعریف معقول، نه از لحاظ تعریف محسوس. ما دارای حس هستیم و حس می کنیم و مدار عرفان هم مدار محسوس است. تا آنجایی که عرفا از عرفان بحث می کنند، محک ها و معیار های عقل را در آنجا راه نمی دهند. به تعبیر شمس تبریزی که می گوید، عقل فقط تا در خانه راه پیدا می کند، ولی اجازه نمی دهند که داخل شود. ما با عقل و محک ها و معیارهای عقلانی تا این حد می توانیم گام برداریم که بدانیم (به قول آقای علامه جعفری ) کدام عرفان مثبت و کدام عرفان منفی است. البته بنده قبول ندارم که عرفان، مثبت و منفی داشته باشد. اگر عرفان است، مثبت است و این جنبه های منفی برداشت های خطای ما از مقوله عرفان است، مگر می شود که عرفان منفی هم وجود داشته باشد، مثل وجود خدای خوب و خدای بد؛ مگر می شود خدا بد باشد.
عارف می گوید: انسان قبل از اینکه به شکل معقول وارد عرفان شود، به شکل محسوس وارد می شود؛ بنابراین نوعی شرایط برای همه انسان ها در همه مکان ها و زمان ها پدید می آید که بتوانند موقعیت خودشان را در مدار عرفانی پیدا کنند. اگر ما به هر نوعی با حوادثی که برایمان پیش می آید، بتوانیم موقعیت خودمان را در یک لحظه از زمان در مقوله ی عرفان پیدا کنیم و اگر هم با خواست و اراده خودمان عجین باشد، وارد مسیری می شویم که شاید ناخواسته ما را در یک مدار قرار می دهد و با خود می برند. ولی اگر ما در همان مسئله یا حادثه، به نوعی توقف و سکون داشته باشیم و یک پرسش معقول را مطرح کنیم – حتی در این حد هم نوعی جاذبه وجود دارد که ما را با خود می کشاند؛ در غیر این صورت اگر جاذبه ای در کار نبود، ما آن را رها می کردیم و به آن فکر نمی کردیم و پاسخ هم نمی دادید و سوال هم نمی پرسیدیم – در این زمان برای این دو نفر دو اصطلاح را به کار می برند؛ به آن فردی که وارد جریان می شود و ناخواسته حرکت می کند و بدون خواست او، بسیاری از چیزها به او القا می شود و اوناخواسته و بی اراده خودش بسیاری از عوالم را به عیان و به شهود کشف می کند؛ اینجا به چنین فردی مجذوب سالک می گویند. اما در حالت دوم که شخص سوال می کند و می گوید با این حادثه، به کجا باید بروم؟ و یکسری سوالهای معقول را مطرح می کند، این شخص هم وارد سلوک می شود، با این تفاوت که او سالک مجذوب است. هیچکس وجود ندارد که وارد این مسیر نشود.
اما نکته ای که عارف در مقوله معرفت بیان می کند و آن را اساس عرفان تلقی می کند، دو واژه است؛ یک واژه موهبت است و یک واژه عرفان که هر دو واژه، برای ما دارای سابقه ای کهن است، چه اِشرافی بر اینها داشته باشیم، چه نداشته باشیم. یکی از دلایل این است: “وَاِذ اَخَذَ رَبُکَ مِن بَنی آدَم مِن ظُهورِهِم ذُریٌَتَهُم وَاَشهَده اَلی اَنفُسِهِم اَلَستُ بِرَبٌِکُم قالوا بلی شَهِدا ” و دلیل دوم، به تعبیر خواجه عبدالله که با صراحت می گوید : یُحِبُکُم تَمامَه یُحِبونَه کدام است؟ پیش از اینکه ما خداوند را دوست داشته باشیم، خداوند ما را دوست داشته است و پیش از اینکه ما تلاش کنیم که به معرفت او دست پیدا کنیم، او معرفت خود را به ما القا کرده است و کسی که ممکن است بر اساس یک حادثه دغدغه این کار را پیدا کند، مثل حافظ اینگونه می اندیشد:
در اندرون من خسته دل ندانم چیست
که من خموشم و او درفغان و درون
یک چیزی در درون ما وجود دارد که یک حقیقتی را طلب می کند، اما نمی دانیم آن حقیقت چیست. حتی آن چیزی که این حقیقت را طلب می کند هم نمی دانیم چیست و گاه به واسطه همین جریانی که در درون ما وجود دارد، وارد مسیری می شویم که به زعم عقلا، سرانجامی ندارد. اما آیا به زعم عرفا هم سرانجامی ندارد؟ عقلا می گویند : این ره که تومی روی به ترکستان است و ترسم که به کعبه نرسی. اما همه اینگونه فکر نمی کنند که:
در بیابان گربه شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
این تناقض تا جایی ادامه دارد که تمام محاسباتی که ما در عالم عقل داریم، در عالم عرفان به هم میریزد و هیچ کدام از آنها کاربردی ندارد.
یکی از عرفای مصر به نام زنون نقل می کند که: سفری به حج داشتم؛ در راه یک شخص فلج را دیدم که در بیابان خودش را کشان کشان خودش روی زمین می کشید؛ باتعجب و حیرت بسیار، با خود گفتم که این کجا می خواهد برود! چرا می خواهد برود و… به علت سوالات متعددی که در ذهنم پیش آمد، از آن شخص پرسیدم کجا می روی؟ در جواب گفت: اگر بپذیرد، عازم حج هستم. در دل خودم خندیدم که این کی می خواهد برسد و اصلا آیا می رسد؟ بعد می گوید زمانی که داشتم طواف می کردم، دیدم که جلوتر از من در حلقه قرار گرفته و طواف می کند. با کمال حیرت رفتم جلو و از او پرسیدم چطور چنین چیزی ممکن است؟ آن شخص گفت: چون مرا آورده اند، ولی تو خودت آمده ای. بنابراین بین آمده و آورده زمین تا آسمان تفاوت است. من به اراده و به حکم آنها آمدم وزودتر از تورسیدم؛ تو به عقل و به اراده خودت آمدی و بعد از من رسیدی؛ علی رقم اینکه تو از لحاظ فیزیکی سالم هستی، ولی من معلول هستم.
محاسبه های عقل در پرتو اندیشه های عرفانی به هم می ریزد. بسیاری از مسائل در عرفان وجود دارد که هیچ توجیه عقلی برای آن نداریم و عقل برای آنها هیچ پاسخی نمی تواند داشته باشد. ابن سینا می گوید : اگر قابل اثبات نیست؛ قابل انکارهم نیست و این حرف از ابن سینا خیلی عجیب است؛ چون ابن سینا جزء معدود افرادی در کل عالم فکر و اندیشه فلسفی است که با صراحت بیان می کند و می گوید که من با هیچ کس من نسبتی ندارم و نسبت من فقط با عقل و برهان است. هرکس که عاقل است و برهان و استدلال قوی تر دارد، من با او رفیق هستم. بنابراین برای او فرقی نمی کند که این شخص ارسطو، افلاطون یا سقراط باشد. می گوید هرکس که برهانش قوی تر است من با او رفیق هستم. حالا این کسی که به دنبال برهان است، خیلی از چیزها را بدون برهان قبول کرده است. دو مورد آن کاملا درون بینی است که می گوید هیچ برهانی برای آنها وجود ندارد: مسئله خدا و معاد که هیچ برهانی در اثبات خداوند و معاد وجود ندارد و زمانی که به او می گویند پس چرا باور کردی، می گوید چون پیامبر را باور کردم. این سخن شاید عرفانی ترین سخنی است که از این فیلسوف صادر شده است. می گوید چون پیامبررا باور کردم و چون می دانم پیامبر به عیان سخن می گوید، نه به شنیده؛ بنابراین اورا باورکردم. در سومین موردی هم که ابن سینا بدون استدلال و برهان حرفی را می پذیرد، مسئله عرفان و کشف و شهود عرفانی و کرامات عرفا و کلاً هر چیزی که با ذات عارف عجین باشد است. او عقیده دارد که این موارد را هم نمی شود اثبات کرد؛ اما در عین حال انکارش هم نمی توان کرد.مگر می شود انسان در مرز بلاتکلیفی قرار بگیرد و ظاهرش بلاتکلیفی باشد، اما بلاتکلیف نباشد؛ اگر این مرز بلاتکلیفی بود، ابن سینا در طول عمر خود، هیچگاه کشش جدی و محکمی به سمت عرفان پیدا نمی کرد. کتاب اشارات و تنبیهات او به عنوان یک فیلسوف کامل مشائی، با ضابطه های عقلانی که ما در فلسفه با آن سرو کار داریم، هیچ ارتباطی ندارد و این کار خیلی غریبی است که ابن سینا انجام داده است.
بنابر تعبیر عارف، ما به شکل طبیعی، نوعی ارتباط ذاتی با اساس و بنیان عرفان داریم؛ چه عرفان را بشناسیم، چه نشناسیم، چه بدانیم، چه ندانیم و چه بخواهیم، چه نخواهیم. اما کسانی را که ما در این میان عارف تلقی می کنیم، اشخاصی هستند که نسبت به آنچه در وجود ماست، وقوف پیدا می کنند و در پی تثبیت و شناخت بیشتر و نیز ورود به همان عوالمی هستند که در وجودشان هست. این اشخاص را ما عارف می گوییم. براین اساس آنچه که در حوزه ی عرفان اسلامی وجود دارد، چیزی بیرون از وجود خود انسان نیست.
مبنای عرفان را خداوند در وجود شما تعبیر کرده؛ “وماخلقه الجن والانس الا لیعبدون” بنابر تفسیر و شرح بزرگترین مفسر عالم اسلام (ابن عباس): در اینجا لیعبدون در حقیقت لیعرفون بوده است. حکایتی هم از بایزید وجود دارد که البته فهم آن مقداری ثقیل است. بایزید می گوید خداوند در ابتدا انسان را برای معرفت خلق کرد؛ اما چون معرفت را برای انسان ثقیل و سنگین دید، او را به عبادت سوق داد. براین مبنا است که ابن عباس بیان می کند و می گوید که : لیعبدون یعنی لیعرفون. یعنی شما باید عارف باشید. پس می شود و می توان عارف شد و غرض هم همین است که شما عارف شوید. روایاتی هم که این مطلب را تثبیت می کند این است که خداوند اساسا جهان را برای انسان خلق کرده است. حدیث مشهوری هم وجود دارد که معمولا عرفا به آن استناد می کنند : ( کنت کنزاً مخفیا ) خداوند فرمود که من در حکم گنج پنهانی بودم و دلم می خواست شناخته شوم؛ پس جهان را خلق کردم تا اینکه نسبت به من معرفت حاصل کنند. بنابراین در اینجا هم خداوند بیان می کند که غرض عارف شدن است و هنگامی که در کُنه ماجرا دقت می کنیم، می بینیم موقعی که انسان خلق می شود، انگیزه خلق آدم وبنی آدم صرفا به خاطر خلافت برروی زمین بود؛ مگر می شود که خلیفه خداوند عارف نباشد، ممکن است فیلسوف نباشد، متکلم نباشد و یا بسیاری از علوم را نداشته باشد که آنها را هم دارد؛ چون به تعبیر مولانا، همه علوم از دامنه وحی به انسان منتقل شد و آن کسی که خلیفه خداوند است، در مرکز این الهامات و وحی قرار گرفته است و هرچیزی که ما می دانیم و نسبت به آن آگاهی داریم، به تبع جریان وحی و نبوت است که به ما منتقل شده است.
بنابراین از هر زاویه ای که نگاه کنیم می بینیم عرفان در مرکز قرار گرفته است. از این رو عرفان از جمله مقولاتی است که با ورود به آن، قابل درک می شود، نه از بیرون و اگر کسی به عنوان یک عاقل که بیرون از مدار عرفان است، بخواهد عرفان را مطالعه کند، فقط تصویر و عکسی از عرفان را می تواند حاصل کند که این تصویر هم با حقیقتی که در داخل و درون وجود دارد، بسیار متفاوت است. مثل این است که شما عکسی از کسی داشته باشید و بگویید من او را دارم. تصویر یک لحظه از زمان است که برای ما نقش بسته و در لحظه ی بعد، دیگر وجود خارجی ندارد. اگر یک عاقل یا فیلسوف یا حکیم یا متکلم و یا هرکس دیگری، به وسیله ی دانش های فردی خود بخواهد عرفان را بشناسد، بدون اینکه وارد عرفان شود، چنین شخصی یک صورت از عرفان را دارد و فقط یک پرده و یک تابلو در پیش روی او قرار گرفته است. البته برای بسیاری – اگر نخواهند وارد این جریان شوند – وجود این تابلو هم مغتنم است.
در هر صورت، هرزمانی که شما به نوعی در خودتان تأمل و اندیشه کنید – البته این اندیشه، اندیشه فلسفی نیست – خودتان را بکاوید و جایگاه خودتان را پیدا کنید، مدار زندگی تان را برای سیر کمالی مشخص کنید و در این مشخص کردن ها نیز نوعی ارتباط باطنی برقرار کنید با یک موجودی که هست، اما نمی دانید چیست، در شما تاثیر دارد، اما نمی دانید چقدر، بر شما حکومت می کند، اما نمی دانید چگونه و شما را به جریانی سوق می دهد، اما نمی دانید به چه شکلی، نفس ادراک این روابط دو طرفه، چیزی است که به تعبیر همه ی عرفا حقیقت عرفان است و اگر شما این دریافت را داشته باشید، پیامد این دریافت، یافتی خواهد بود که شما باز نمی دانید چگونه به این یافت می انجامد. همچنان که دریافت را به واسطه او پیدا می کنید، یافت هم به واسطه او است. اما اینکه آیا این دریافت و یافت به شکل قطعی است؟ هیچکس نمی داند. دریافت های ما لحظه به لحظه است و یافتمان هم لحظه به لحظه. چند سال از عمر ما می گذرد، ولی هنوز هم وقتی از ما می پرسند خدا کیست، باز همان تعریف پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها را بیان می کنیم و هنگامی که می پرسند نبوت چیست، می گوییم نبوت یعنی خبرآوری از یک عالم دیگر؛ معاد چیست؟ بازگشت به سوی خدا است و… آیا واقعاً اینگونه است؟ اگر بعد از چهل یا پنجاه سال هنوز این تعریف را داریم، پس بین بچگی ما تا به امروز، هیچ تفاوتی از لحاظ فکر و اندیشه و دریافت و یافت صورت نگرفته است و این در حالی است که عارف می گوید :
بیزارم از آن کهنه خدایی که تو داری
هرلحظه مرا تازه خدایی دگر هستی
فرق عارف با غیر عارف در این است که عارف دریافت ها و یافت های لحظه به لحظه دارد. براین مبنا است که می گوید:
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
نویسنده: کاظم محمدی
ابن الوقت، یکی از مشخصه های عرفان و عارف است. کمتر جایی به درستی این را تعریف و تحلیل کرده اندو بسیاری از شارحین مثنوی هم وقتی به این دو عبارت می رسند، معمولا از کنار آنها زود می گذرند. به دلیل تفکر بعضی ها، جنبه ی منفی این ماجرا در سخنان خیام هم هست که دم غنیمتی است. آیا این دمِ غنیمتی که خیام می گوید، همان چیزی هست که عارف و صوفی به عنوان ابن الوقت بیان می کند؟ ابن الوقت که مشخصه ی عارف و عرفان ماست، یعنی چه؟ آنچه مسلم است در سه زمانی که ما داریم، یعنی گذشته، حال و آینده، دوتای آن دروغ است و یکی از آنها راست است. دوتای آنها وجود خارجی ندارد. گذشته کجاست؟ آینده کجاست؟ آینده ای در کار نیست، همچنان که در حال حاضر، گذشته ای در کار نیست. شما یک زمان بیشتر ندارید که آن هم سرمایه شما است و آن، زمان حال است. ما چون قدر زمان را نمی دانیم، (فرق عارف با ما در این است که او قدر زمان را می داند ) زمان حالمان به عنوان تنها سرمایه ما، یا صرف خیالات واهی فردایی می شود که در کار نیست، یا صرف آنچه که گذشته است. فکر کردن به دیروز یا اندیشیدن به فردا، برابر است با از دست دادن تنها سرمایه ما، یعنی زمان حال. کدام یک از ما وقوف کامل داریم که فردا خواهیم بود؟ در سطح جهان خلقت چه کسی این وقوف را دارد؟ حتی پیامبر که بزرگترین موجود عالم خلقت، محبوب خداوند و عارف ترین عارفان است و برتراز او دیگر در عالم وجود نداشته و ندارد و نخواهد داشت، درباره ی وعده ی فردا می فرمایند: هرگز نگو فردا این کار را می کنم ( الا ان یقولوا ان شاء الله ) مگر اینکه بگویید اگر خدا بخواهد. مگر برای شما فردایی هست؟ هیچ موجودی در این جهان نیست که با لحظه ی گذشته یا لحظه بعد سرو کار داشته باشد. ما یک سرمایه بیشتر نداریم ” زمان ” و زمان هم یک حالت بیشتر ندارد “زمان حال”. گذشته وجود دارد، اما نه برای شما، آینده هم خواهد بود؛ (اسمش هم آینده است و بعد خواهد آمد) اما معلوم نیست برای ما باشد، البته از یک دیدگاه برای خداوند وجود دارد، اما از دیدگاهی دیگر، همه اینها در مدار و جریان زمانی خودشان، برای خداوند، حال هستند. هیچ چیزی برای خداوند گذشته و آینده نیست. چه چیزی و چه کسی می توند بگوید که خداوند با زمان ما یعنی با الانِ ما کار دارد و گذشته ی ما را عقب زده است؟ و چه چیزی ضمانت می کند که با آینده ما کار خواهد داشت؟ و الان ما را لحاظ نخواهد کرد؟ هنگامی که می گوید صوفی ابن الوقت باشد، یعنی به تعریف عارف، خداوند به عنوان یک گنج ناشناخته ای است که از پُری به قول مولانا مدام در حال برون ریز است و خداوند در هر لحظه در یک تجلی نوری است.
البته این حرف و سخن عارف نیست، عارف کسی است که دقیقا در مدار وحی الهی و دین قرار گرفته است. حرف خود قرآن است ” کل یوم هو فی شان” خداوند در هر لحظه در یک کار جدیدی است و اصلا معنا ندارد برای خداوندی که خالق همه چیز است بگوییم که یک چیز را دو مرتبه به نمایش درمی آورد. برای انسان و موجودات مخلوق این شدنی است و برایشان عیب هم نیست که یک کار را، یک فکر را، یک اندیشه را، یک حالت را مدام تکرار کنند. چرا؟ چون می گوییم اینها وجودشان معدود و مسدود است. خیلی چیزها به وجود اینها تعلق پیدا نمی کند؛ اینها با آن چیزی که دارند مدام جریان سازی می کنند. اما در خداوند اینگونه نیست. برای خداوند تکرار معنا ندارد. تکرار یعنی بن بست و خداوند در هر لحظه در یک کار جدیدی است. اما کدام کار؟ هیچکس نمی داند. اینکه می گویم هیچکس نمی داند، فکر نکنید که فقط در حوزه انسانی کسی نمی داند، بلکه در حوزه وحیانی هم کسی نمی داند؛ در عوالم شهودی بالا هم کسی نمی داند. کارهایی که خداوند انجام می دهد، از باب حیرت و سرگردانی همه موجودات است. خداوند جهان و کیهان را به گونه حیرت و سرگشتگی خلق کرده است. همه چیز در حال دَوَران است و براین مبنا است که هنگامی که انسان خیلی عارف می شود و مدارج عالی عرفان را طی می کند، از خداوند فقط ازدیاد حیرت را طلب می کند. کار دین همین است.
گه چنین بنماید و گه ضد این
جز که حیرانی نباشد کار دین
کار دین این است که در وجود شما حیرت را افزون کند، و شما را متحیر سازد. به همین دلیل است که پیامبر (ص) با صراحت می فرماید: “وَابنِ زِدنی تَحَیُرا ” بر حیرت من افزون کن. این از آن حیرت هایی است که در هر لحظه ی آن، هزاران باب دانش در وجودش موج می زند که ما از هیچ کدام اینها، هیچگونه اطلاعی نداریم؛ چون هنوز به وادی حیرت راه پیدا نکرده ایم؛ ولی عارف در عین حیرت است، داخل حیرت است و حیرتی که تشکیک پذیر است، هرلحظه در فزونی است.
در اینجا یکی از ماجراهای حیرت برانگیز را در نظام طبیعت از زبان مولانا نقل می کنم تا متوجه شویم که ما هیچ نمی دانیم و عارف همه ی ذوق و شوقش این است که در این حیرت واقع شود. مولانا چنین می گوید:
یک روزی یک تاجری عزرائیل را می بیند؛ وحشت زده می شود و به بارگاه سلیمان فرار می کند و از او کمک می خواهد. سلیمان می بیند که او اصلا در حال خودش نیست و بسیار به هم ریخته است؛ از او می پرسد چه اتفاقی افتاده؟ آن فرد جواب می دهد، عزرائیل را دیدم که با خشم در من نگاه می کرد. سلیمان می گوید چه کاری از دست من ساخته است؟ تاجر می گوید، بادها در اختیار توست، فرمان بده که من را از اینجا منتقل کنند به یک جای دور. سلیمان گفت کجا؟ تاجر گفت به هندوستان. سلیمان هم همین کار را کرد و دستور دادکه بادها او را به هندوستان ببرند. دقایقی بعد عزرائیل برای اینکه به ولی خدا احترام بگذارد، در بارگاه سلیمان حاضر می شود. سلیمان از او می پرسد که چرا این بنده خدا را اینقدر مضطرب کرده ای؟ عزرائیل در جواب می گوید، می دانید که من آینه افراد هستم؛ در غیر این صورت در وجود من خشمی وجود ندارد. سلیمان پرسید پس این چه نگاهی بود؟ عزرائیل با تعجب به او نگریست. سلیمان گفت چرا چنین با تعجب نگاه می کنی؟ عزرائیل گفت حیرت تمام وجودم را فرا گرفت؛ چون خداوند دستور داده بود که جان اورا در هندوستان بگیرم، او اینجا چه می کرد؟ عزرائیل می گوید در این حیرت مانده بودم که او اینجا چه می کرد؟ زمانی که خداوند به من فرمان می دهد که دقایقی بعد جان اورا در هندوستان بگیر، چگونه می شود او چند لحظه پیش اینجا بوده باشد؟ مگر ممکن است محاسبات خداوند اشتباه درآید؟ نمی دانم این را چطور باید حل کرد؟ معادله ای بود که برای او مجهولش حل نشده بود. با این وجود، دقایقی دیگر در هندوستان جان فرد را می گیرد. حتی عزرائیل به عنوان یکی از چهار ملک آفرینش که قوام هستی بخشی بر دوش اوست، نمی داند که چه می کند. او هم دراوج حیرت و سرگردانی است و ازلحظه بعد وقوفی ندارد. براین اساس است که محاسبه زمان حال برای او هم دشوار است.
از که بگریزیم؟ از خود ای محال
از که برباییم؟ از اوای وبالعبارتی از امیرالمومنین در دعای کمیل هست که می فرماید : ” ولایمکن الفرار من حکومه ” از حکومت خداوند نمی شود فرار کرد. به کجا؟ آن تاجر اگر در آنجا می ماند، شاید نجات پیدا می کرد؛ ولی خودش به اراده و خواست خودش به جایی می رود که برای او از قبل تعیین شده است. البته ذهنتان را به سمت قضا و قدر و سرنوشت و چیزهایی که از قبل تعیین شده، نبرید. این را از باب این گفتم که بدانید درعالم همه حیرانند، همه حیران کارهای خداوند هستند. این به این دلیل است که همه موجودات اسیر این زمان هستند و همه فرزند زمان هستند. آن کسی که بیرون از پدیده زمان است، متحیر نیست. حال باید دید که چه کسی متحیر نیست؟ و کیست که در درون زمان اسیر نباشد؟
بسیاری از عرفا زمان رابرای خودشان تا حد صفر تقلیل دادند، اما همچنان گرفتار زمان هستند. مسافت های طولانی را که باید زمان زیادی برای رسیدن به آنجا صرف کرد، عرفا در کوتاه ترین زمان یا به عبارت بهتر در صفر زمانی به آنجا می رسند؛ اما باز اسیر زمان هستند. هنگامی هم که ما گرفتار زمان هستیم، این حیرت و سرگشتگی برای ما هست و این حیرت و سرگردانی برای ما نوعی حکم قهری است؛ اما عارف نه از روی قهر، بلکه به لطف وارد جریان حیرت می شود و در ماجرای همین حیرت است که قدرت خداوند را در طراحی، برنامه ریزی و خلقت متوجه می شود. ما هم تا زمانی که وارد این وادی حیرت نشویم، نمی فهمیم که خداوند چگونه در هر لحظه، در کار جدیدی است. ما فکر می کنیم که خداوند یک بار جهان را خلق کرد و تمام شد رفت و حالا آن بالا بر اریکه قدرت نشسته و فقط تماشا می کند. اما این طور نیست، خداوند ناظر نیست یا بهتر است بگوییم فقط تنها ناظر نیست، رابطه خداوند با جهان، مثل رابطه ی مهندس و پدیده ای که تولید می کند نیست؛ بلکه لحظه به لحظه ی قوام وجودی هر شیئی که از او پدیدار شده و به وجود آمده است، این است که این ارتباط تنگاتنگ و لحظه به لحظه را با او داشته باشد. به همین دلیل است که عارف در این رابطه ی دوسویه از خداوند طلب می کند و می گوید که حتی برای لحظه ای مرا به خودم واگذار نکن. ما که دیگر ظاهرا از وقتی متولد شدیم، واگذار شده به خودمان هستیم و از همین روست که هیچ پیشرفتی در کار ما حاصل نمی شود. عارف می گوید:
ای خدا مگذار کارما به ما گر بگذاری وای براحوال ما
چرا چنین می گوید؟ چون او در وادی تحیر، عشق و معرفت قرار گرفته است و چون در این وادی ها قرار گرفته و عملا در حال سلوک است، لحظه به لحظه بیشتر محتاج خداست. اینجاست که عبادت آنها هم اینگونه توجیه پذیر است که هرکه عارف تر، عابدتر و هرکه محب تر، عارف تر و عابد تر. این سه چنان با هم ادغام شده هستند که تفکیک شان در عرفان اسلامی میسر و شدنی نیست. عارف باید عاشق باشد و عاشق باید عابد. عبادت، معرفت و عشق، سه حلقه طلایی در عرفان اسلامی هستندکه لحظه ای نمی شود اینها را جدای از هم تصور کرد. بنابراین التقاط ها و انحراف هایی که احتمال ظهور وبروز آنها وجود دارد، با این سه حلقه می توان از آنها جلوگیری کرد.
کسانی که می گویند چون ما به حقیقت رسیدیم، پس از شریعت بی نیاز هستیم و چون ما حقیقت را ادراک کردیم، عبادت برای ما ضرورتی ندارد، اما چنین چنین چیزی در عرفان اسلامی معنا ندارد. اینکه بعضی می گویند به جایی رسیدیم که دلمان صاف شده است و با خداوند به طور مستقیم صحبت می کنیم و احتیاجی به این آداب نداریم، اینها هم راست نمی گویند. زیرا کسی که عارف است و خداوند را می شناسد، مگر می تواند در مقابل او کُرنش نکند، مگر می تواند در مقابل شریعتی که او وضع کرده، سر تعظیم فرود نیاورد و خود را فراتر از این مقوله تصور کند. من همیشه مثال می زنم که اگر قرار باشد کسی به عرفان یا به کُنه عرفان به حقیقت راه پیدا کند و از شریعت خودش را بی نیاز تلقی کند، هیچکس اولی تر از رسول خدا نیست و نخواهد بود؛ چون از او عارف تر نیستو در کشف حقایق، برتر از او وجود ندارد. اگر ما در تصور خودمان تا نوک بینیمان پرواز می کنیم و خیال می کنیم معراج کرده ایم، پیامبربه واقع تا خود خداوند معراج کرد. خود قران توضیح می دهد که “قاب و قوسین اوادنی” به جایی رسید که بین او و الله، جز پرده ای چیز دیگریی باقی نماند و چنان در حقیقت خداوند محو شد که اختلاف او در قاعده الوهیت خاص حق، فقط در یک حلقه میم متحقق می شد. به قول شریف محمود :
احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندرآن یک میم غرقند
دایره وجود در همان میم احمد بود. این موجودی است که آن قدر بالا رفته که جبرئیل به عنوان بلد راه و همراه و همسفر او تا سدره المنتهی، به او می گوید که از اینجا به بعد را باید تنها بروی و مولانا بسیار زیبا این داستان را روایت کرده است. پیامبر به جبرئیل می گوید از زمین تا به اینجا رفیق راه من بودی؛ پس بیا ادامه دهیم؛ ولی جبرئیل می گوید: من دیگر نمی توانم. پیامبر می پرسد چرا؟ جواب می دهد:
گر زنم پری بسوزد پر من
جبرئیل می گوید من وجودم تا به اینجا تعریف شده است، این سدره المنتهی، انتهای همه استعدادهای عالم است؛ اما نه برای تو. پیامبر می گوید پس من چه کنم؟ جبرئیل جواب می دهد، تنها باید بروی که از اینجا به آن طرف، وادی است که پیش از تو کسی درآن گام برنداشته و پس از تو هم کسی در آن گام برنخواهد داشت. اما اینکه آنجا چه اتفاقی افتاد و پیامبر در آنجا چه چیزی مشاهده کرد، هنوز هیچکس نمی داند. اصلا نمی دانیم چه عالمی است. ذهن ما برای آن عوالم تعریف نشده است. وقتی جبرئیل می گوید که اگر من یک گام به آن طرف سدره المنتهی بردارم، تمامی وجودمن خواهد سوخت، ادراک او هم سبب همین حالت برای ما خواهد شد. اما یک نکته را پیامبر درباره ی آنجا توصیف می کند، ایشان می فرمایند: چون تنها بودم، درآنجا سرگشتگی شدیدا برمن غالب شد و متحیر شدم و نمی دانستم در چه حالی هستم و اضطراب فراوانی داشتم که ناگهان احساس کردم دستی روی شانه من قرار گرفت و این دست به من آرامشی وصف ناپذیر داد. خود پیامبر می گوید که دست خدا را بر روی شانه هایم حس کردم (سردی دست خدا را برروی شانه هایم احساس کردم).
عارف در کنار آن سه مرتبه ای که ما می شناسیم، یعنی علم الیقین، عین الیقین و حق الیقین، مرتبه ی چهارمی را هم توصیف می کند به نام بَردُ الیقین که مختص پیامبر است. پیامبر که تا آن مرحله بالا رفته است و در خلوت خداوند راه پیدا کرده که هیچکس جز خدا و او در آنجا نبود، در باز گشت خود، بر عبادت و نماز و کرنش های خود افزوده است. ولی ما گاهی اوقات می گوییم که چون حقیقت برما کشف شد، اگر نماز هم نخوانیم اشکالی ندارد.
همان طور که گفته شد، با این سه محک، معرفت، عشق و عبادت که جزء حلقه های طلایی عرفان اسلامی است، می توان سایر اموری را که در جریان تصوف و عرفان در حال صورت گرفتن است و نیز افرادی را که در این مدارمی خواهند سیر کنند، به راحتی مورد بررسی قرار داد و فهمید کدامیک راست می گویند و کدامیک دیگران را فریب می دهند و یا ناخواسته در حال فریب خودشان هستند. این سه عنصر چیزهایی نیست که بیرون و به دور از توان ما باشند؛ زیرا کیفیت وجودی ما به گونه ای است که با هر سه مورد درگیر هستیم. پیکره سوری ما ساخته شده است برای عبادت. قلب ما ساخته شده است برای عشق ورزیدن و روح ما ساخته شده است برای معرفت. برای هر کدام یک چیزی در وجود ماست. چیزهایی در وجود ما تعبیه شده که در هیچ چیزی در این عالم خلقت نمونه و وجود ندارد. برترین موجودات عالم، موجودات عالم ملکوت و عالم فرشتگان هستند. در عالم فرشتگان موجودات به سه حالت در مقابل خداوند قرار گرفته اند؛ گروه اول، از آغاز آفرینششان در مقابل خداوند سربه سجده دارند؛ گروه دوم، از ابتدای آفرینششان در مقابل خداوند راکع هستند و گروه سوم،از ابتدای آفرینششان درمقابل خداوند قائم هستند. بنابراین همه در حال حمد و ستایش پروردگارند. خداوند با خلقت انسان، چنان درسی به ملائک داد که وقتی آدم متوجه این مقولات می شود، آن وقت قدر خودش را بیشتر می داند و معرفت بیشتری نسبت به کیفیت خلقت خداوند پیدا می کند.
آن فرشته ای که دائم سر به سجده دارد، توان رکوع و قیام را ندارد؛ همین طور آن فرشته ای که در حال قیام است، توان رکوع را ندارد و…. خداوند انسان را خلق کرد با اعضایی که قابل خم و راست شدن هستند و تنها موجودی که می تواند همه این سه کار را انجام دهد انسان است. انسان موجود راکع، ساجد و قائم است. هرزمانی که اراده کند، در مقابل ذات پروردگار سر به سجود می آورد و هر موقع اراده کند سربه رکوع و همین طور قائم. در این سه حالت حتی از لحاظ کیفیت فیزیکی هم برتری اورا نسبت به عالم فرشتگان خداوند به اثبات رسانده است. بنابراین خداوند از انسان انتظارات زیادی دارد و زمانی که انسان برخلاف آن مدار حرکت می کند، خداوند حق دارد که از دست انسان عصبانی شود. اینها تعبیر های ماست. گاهی اوقات خداوند به قدری از دست انسان به تنگ می آید و عصبانی می شود که می گوید : ” قتل الانسان ما اکبره ” مرگ بر این انسان ناسپاس و از این روست که از انسان فقط توصیف های منفی را در قران می بینیم. ” ان الانسان لفی خسر”. اما در عین حال مادامی که انسانی خلق و نوزادی متولد می شود، به شوق اینکه یک عارف می تواند برجرگه عرفا افزوده شود، خداوند خودش را تحسین می کند. ” فتبارک الله احسن الخالقین “. اینها همه نشانه این است که یکایک انسان ها می توانند و باید در مسیری که خداوند آن مسیر را به عنوان مسیر عرفان تعیین کرده قرار بگیرد. (البته اگر از این زاویه یعنی از زاویه دین نگاه کنیم؛ چون من اعتقادم این است که آنچه ما آن را به عنوان عرفان تلقی می کنیم، ماهیت درونی دین و باطن شریعت است و در واقع چیزی بیرون از حقیقت دین نیست.
تمام این تعاریف در صورتی است که عرفان اسلامی را لحاظ کنیم؛ اما اگر بخواهیم چیز دیگری را لحاظ کنیم، مثل عرفان سرخپوستی، مثل عرفان زردشتی، مثل عرفان یهود و… شاید بشود به گونه ای دیگر سلوک کرد؛ در بطن قرآن و در جریان حضور ۲۳ ساله پیامبر اسلام به عنوان پیامبر اشرف و در عین حال پیامبر خاتم، چیزی بیرون از این مدار لحاظ نشده است. ضمن اینکه پیامبر در هیبت بشری بوده و این استعداد را داشته که با همین قالب بشریت به معراج برود و جهان های ناشناخته را به عیان و به شهود به عنوان یک عارف و کسی که خداوند را می شناسد و با خداوند رابطه دارد و خداوند هم با او رابطه دارد کشف کند. همان طور که در ابتدای بحث گفته شد، عرفان یک جریان دوسویه بین انسان و خدا است. رابطه انسان با خدا و رابطه خدا با انسان که البته قابل تعمیم و بحث پیچیده ای است که بین انسان و خدا و خداو انسان چه روابطی ممکن است وجود داشته باشد. به هر جهت عرفان اسلامی بشارت و دعوت دین است. براین مبنا که شما هم مکلف شده اید که در این مدار حرکت کنید و هم شما را تشویق می کنند. و در عین حال اگر راه پیدا نکنید، با بیم ها و انزارهای فراوان شمارا به نوعی تحریک می کنند که از عواقب کار بترسید و وارد این مدار شوید. چه وارد بشوید و چه وارد نشوید، عارف خواهید شد و چه بدانید و چه ندانید باز هم عارف خواهید شد. اما آنچه که دعوت دین و عارف است، این است که انسان به میل خودش به این مسیر راه پیدا کند. در غیر این صورت در روزی که خیلی هم دور نیست و با چشمی بسیار نافذ، همه حقیقت را ادراک خواهد کرد. این کلامی است که پیامبر (ص) زمانی که خواستند از ایشان بت بسازند، فرمود. ایشان فرمودند: فرق من با بقیه مردم در این است که عرفانی که در من موج می زند، فعلیت پیدا کرده است؛ در غیر این صورت من هم مثل شما هستم. ” قل انما ان بشرمن مثلکم ” یعنی در وجود من یک چیز خاصی است که البته در وجود شما هم هست، اما باید تقویت شود. درمن به شکل وحی و در شما به شکل عرفان است. “یوحی الی انما الهکم اله واحد ” همان خداوندی که مرا برگزید، خداوند شما هم هست. شما را هم می تواند برانگیخته کند به شرط اینکه بخواهید. ” و من کان یرجوا لقا ربه ” هرکسی که می خواهد اورا ببیند ” فلیعمل ” پس تلاش کند؛ اما چگونه؟ به شکل بسیار مطلوب. ” ولایشرک بربه احد ” برای خداوند در هیچ حالتی، در هیچ موقفی و در هیچ زمانی شریک قائل نشوید که بحث شرک اساسی ترین بحث عرفان اسلامی است و اگر ما ندانیم که شرک چیست، کارمان بسیار دشوار می شود.
بایزید به عنوان سلطان العارفین و به قول برخی از عرفا که اورا جبرئیل معرفت تلقی می کنند، می گوید: شبی شیر خوردم و دلم به درد آمد؛ با خود اندیشه کردم و گفتم که شیر خوردم و دلدرد گرفتم. این ماجرا فراموشم شد تا یک روز خود را در برابر خداوند دیدم و با اشتیاق گفتم که اگر طاعتی بجا نیاورده ام که قابل عرضه کردن باشد، لااقل اینقدر می دانم که شرک هم نورزیده ام. بلافاصله به من گفتند پس آن شب آن شیری که خوردی چه بود، اگر شرک نیاوردی؟ دیدم راست می گوید؛ به جای اینکه بگویم خداوند باعث است، فاعلیت را به شیر نسبت دادم و گفتم شیر دل مرا به درد آورد؛ این در حالی است که شیر هم یک واسطه است و فاعل نیست.
به هر جهت حتی وقتی انسان این روایات و نقل قول ها را هم می شنود، ذوق و شوق اینکه به این حالت ها راه پیدا کند و خودش نیز تجربه شخصی در این مدار و مسیر را به دست آورد، در وجودش پر می زند. اگر دقت کنیم می بینیم که الان هم که ما در اینجا هستیم، همه به طور ناخواسته به این جا آمدیم؛ یعنی نوعی کشش و نوعی جاذبه باعث شده است که ما اینجا باشیم و این جزء همان حیرت ها و سرگشتگی هایی است که تا به حال روی آن فکر نکرده ایم.
نویسنده: کاظم محمدی