نماز مطابعه
بچهها مشغول نماز جماعت بودند که افسر اردوگاه وارد آسایشگاه شد و رو به من کرد و گفت: ماجد، مگر دستور را نشنیدی که نماز جماعت ممنوع است؟ حالا از دستور ما امتناع میکنی؟ من در پاسخ گفتم: سیّدی، این که نماز جماعت نیست ! درست است که عدهای در کنار هم در یک صف و به امامت فردی نماز میخوانند، ولی نام این نماز، نماز مطابعه است نه نماز جماعت ! بعد پیرامون لغت مطابعه شروع به تحلیل و تفسیر کردم و افسر عراقی هم که سعی کرد خود را مسلمان نشان بدهد، گفت: اگر نماز مطابعه است اشکالی ندارد، اما اگر نماز جماعت بخوانید وای به حالتان ! و رفت. سپس ما ماندیم و نماز جماعتی پرصفا و دلی شاد از حماقت و نادانی افسر عراقی اردوگاه.منبع: کتاب طنزدراسارت
ولا الضالین
ابتدا از اهواز به سمت پادگان حمیدیه رفتیم و بعد از آنجا راهی کرخه نور شدیم و سه شبی آنجا ماندیم. بعد از آن مدتی در جفیر (خط مقدّم) در خدمت برادران عزیز به عنوان یک نیروی رزمی که لباس بسیجی به تن داشت، بودیم. البته گاهی عمّامه به سر میگذاشتیم و گاهی هم خیر. روز جمعه ۲۴/۲/۶۱ بود که در همان خط مقدّم دعای ندبه را برپا کردیم. بسیار حال و هوای خوبی برقرار بود و این در حالی بود که عدّهی زیادی از برادران عزیز فرمانده به این امر که نیروها را جمع کرده بودیم، اعتراض داشتند. حدود ساعت دو بعد از ظهر بود که تیراندازی به صورت پراکنده شروع شد. ساعت حدود چهار یا پنج بود که در محاصره شدیدی قرار گرفتیم. عدهای از نیروها عقبنشینی کردند و جمعی دیگر شهید شدند و فقط تنی چند نجات پیدا کردیم. من و یک روحانی دیگر به نام سیداحمد رسولی و برادر دیگری که مجروح شده بود، چالهای پیدا کردیم و داخل آن رفتیم، بعد مقداری خاک روی خودمان ریختیم که البته همه بدنمان را نپوشانده بود ولی روی هم رفته جای خوبی بود. اتفاقاً در نزدیکی ما برادر دیگری هم به نام ناصر ایستاده بود. عراقیها وقتی او را دیدند و برای دستگیریش آمدند، ناصر به ما نگاه کرد و همین نگاه کردن او باعث شد که عراقیها متوجه ما بشوند و به این ترتیب چهار پنج نفر از آنها آمدند و ما را دستگیر کردند. موقعی که دستگیر شدم تنها یک زیرپوش و یک شلوار بسیجی به تن و یک جفت کتانی به پا داشتم و سی چهل تومان پول هم در جیبم بود و به جز اینها اسلحه و سایر وسایل را زیر خاک پنهان کرده بودیم. عراقیها دستهایم را بستند و در حالی که با آن وضعیت هیچ شباهتی به یک روحانی نداشتم من و بقیه را به اسارت بردند تا اینکه حدود یک ماه بعد از اسارت، سرهنگ محمودی خبیث که با تمام لهجههای ایرانی آشنایی کامل داشت، از قضیه سردرآورد. روزی بعد از اینکه ادا نماز جماعت به امامت من تمام شد، مرا خواست و گفت وسایلت را جمع کن و بیا دم در. وقتی آمدم، چند سؤال کرد. ابتدا پرسید اهل کجایی و بالاخره فهمید مازندرانی هستم. بعد از آن گفت: چند سال نجف بودی؟ در جواب گفتم: نجف نبودم. گفت: اما این ولاالضالینی که من از تو شنیدم به من میگوید چهارده سال در نجف بودهای. به هر حال، او متوجه شد و از استان الانبار به موصل ۱، ۲ و ۳ تبعید شدم و بعد هم به بغداد کشانده شدم.منبع: کتاب ظهور – صفحه: ۷۳
هدیهی صدام
هفتاد روز میگذشت که ما در آسایشگاههای بعثیها زندانی بودیم . تنها روزی یک بار برای دادن آب و غذا درها باز میشد. یک روز مسئول اردوگاه آمد و گفت: از طرف رییس جمهور عراق صدام حسین برایتان هدیه فرستاده شده است که فردا به شما میدهیم. بسیار کنجکاو بودیم که بدانیم هدیهی صدامحسین چیست. یکی میگفت لباس میدهند؛ دیگری میگفت شاید کارت آزادی است و خلاصه هر کس نظری میداد تا این که چیزی را تحویل گرفتیم که هیچ کدام حدس نمیزدیم. فردای آن روز مسئول اردوگاه با تشریفات رسمی به همراه چند نگهبان عراقی که یکی از آنها کارتنی کوچک در دست داشت، وارد آسایشگاه شد و پس از مدتی سخنرانی در خصوص شخصیت صدامحسین و این که تا چه حد به فکر اسرای ایرانی است، گفت: به گفتهی رییس جمهور صدامحسین، شما مهمان ما هستید و خلاصه از این قبیل مهملات بسیار سرهم کرد و سرانجام یکی از برادران آزاده را صدا زد تا محتویات آن کارتن را که هدیهی رییس جمهور عراق بود، بین برادران توزیع کند. در زیر نگاه متعجب ما قاشقهای رویی و سیاه و ناصافی از کارتن خارج شد و بین ما توزیع گردید. یکی از عراقیها گفت: آیا شماها در ایران چنین چیزهایی داشتهاید؟ غذایی را که ما به شما میدهیم، با این قاشق این طور بخورید. بعد طرز به دست گرفتن قاشق را هم به ما گفت. آنها آن قدر بدبخت و ناآگاه بودند که نمیدانستند ما در ایران از چه نعمتهایی برخوردار بودیم. البته ناگفته نماند که از شخص صدامحسین جز این هم انتظار نمیرفت که در کنار صدها نوع شکنجه و آزار مختلف، یک قاشق رویی سیاه را به عنوان هدیه به برادران آزاده تقدیم کند.منبع: کتاب طنزدراسارت – صفحه: ۱۰۵
هندوانه
یک بار آمدند و انارهایی کوچک و بعضاً خشک شده را میان بچهها تقسیم کردند و سپس افسر عراقی به میان جمع بچهها آمد و گفت: میدانم در کشورتان چنین چیزهایی ندارید و اینها را باید این طور خورد و … بچهها همه خندیدند و افسر عراقی داشت متغیر میشد که یکی از بچهها برخاست و گفت: ما هم در ایران چیزهایی شبیه به این اما بزرگتر، تازهتر و آبدارتر داریم که همینطور که شما میگویید آن را میخوریم. و خلاصه یک جوری دل افسر عراقی را به دست آورد. یک بار هم هندوانه دادند که این بار افسر عراقی آمد و گفت که این میوه، هندوانه است و نباید پوستش را بخورید و … که باز هم با خنده و تمسخر بچهها روبرو شد. جالب این بود که این مسائل در شرایط و زمانی مطرح و عنوان میشد که شاهد بودیم لباسها و یا لوازم یدکیهایی که بعضاً عراقیها استفاده میکردند، همان وسایل و لوازم تاراج شده و مسروقه گمرک خرمشهر با مهر و نشان آنجا و یا ایران بود.منبع: کتاب طنزدراسارت – صفحه: ۴۳
هدیه
در اردوگاه موصل ۱ (آسایشگاه ۱۳) اینجانب باغبان اردوگاه بودم. یک روز در فصل بهار فرمانده اردوگاه از من خواست تا مقداری خیار برای فرمانده عراقی به عنوان تشکر و قدردانی ببرم. من به داخل باغ رفتم و مقداری خیار قلمی ریز چیدم و در یک سطل ریختم و برای فرمانده اردوگاه بردم. فرمانده عراقی به من و فرمانده ایرانی گفت: چرا این خیارها را آوردهاید؟ ما در جواب گفتیم که در ایران رسم است بهترین چیز را هدیه میکنند. حال ما این خیارها را برای شما به عنوان هدیه و قدردانی آوردهایم. او در پاسخ گفت: شکراً، حال خیارها را بیاور. رفتم خیارها را آوردم، گفت: ای مسخره، خیارهای بزرگ را خودتان خوردهاید و خیارهای کوچک را برای ما آوردهاید؟! برو خیار بزرگ بیاور! من هم رفتم و مقداری خیار بزرگ و زرد چیدم و برای او آوردم. او نیز تشکّرکرد و یک بکس سیگار به عنوان قدردانی به من داد!
منبع: کتاب طنزدراسارت – صفحه: ۷۲
نظام آقاعادل
در اردوگاه نوعی نظام به نام «نظام آقا عادل» داشتیم. عادل از درجهداران عراقی بود که در حد جانشین اردوگاه به حساب میآمد. او بسیار متکبر و مغرور بود و دوست داشت همه او را تحسین کنند. البته این تکبر و غرور از حماقتش نشأت میگرفت. عادل معتقد بود به هنگام پا کوبیدن باید آنچنان پاها را محکم کوبید که تمام چیزهایی که روی طاقچهها هست به زمین بریزد! یکبار وقتی وارد آسایشگاه ما شد. ارشد آسایشگاه برپا دارد و بچهها طبق معمول پا کوبیدند. عادل با حالتی تحقیرآمیز سرش را تکان داد و خودش پا کوبید و گفت:«دیدید؟ میبایست به این صورت پا کوبید» و مجدداً همان جملهی همیشگی را که باید تمام چیزها از روی طاقچه به زمین بریزد، تکرار کرد. تا آن موقع نشنیده بودم که او از پا کوبیدن افراد یک آسایشگاه راضی بوده باشد لذا به اتفاق برادران نقشهای کشیدیم و قرار گذاشتیم وسایل شخصیمان نظیر لیوان، ریشتراش و کاسه را روی هشت طاقچهی آسایشگاه بگذاریم و به هرکدام از آن وسایل نخهایی وصل کنیم و سر نخها را در مسیری که بسادگی قابل رؤیت نبود به دست سر گروه هر ردیف بدهیم. سر گروهها هم موظف شدند به محض گفتن برپای ارشد، این نخهارا بکشند. همین کار را هم کردیم وقتی عادل وارد اسایشگاه شد تمام آن وسایل از روی طاقچهها به زمین ریخت و او هاج و واج از ارشد پرسید:«این چه وضعی است؟» ارشد جواب داد:«نظام، نظام آقا عادل». عادل که تازه فهمیده بود موضوع از چه قرار است فکر کرد واقعاً ضربهی پای ما بوده که باعث ریختن آن وسایل روی زمین شده است. به همین سبب با خوشحالی و رضایت گفت:«احسنت ، احسنت…..» از آن به بعد آسایشگاه ما در کوبیدن پا نمونه شناخته شد. بطوریکه عادل از آن بسیار تعریف میکرد.منبع: کتاب طنزدراسارت