یوسف هاتف
بعد از شهادت فرزندم یوسف که در عملیات والفجر یک در فکه به شهادت رسید، با جمعی از خانوادههای شهدا به زیارت امام (ره) در جماران مشرف شدیم. ما را از آنجا به بهشت زهرا و سپس به جمکران بردند.
به علت خستگی مفرط سفر در محوطهی جمکران در نزدیکی یک آب سردکن برای لحظاتی نشستم تا استراحت کنم. همانجا در حال خواب و بیداری که انگار چشمانم باز بود، و همه چیز را میدیدم، تشنگی شدیدی بر من غلبه کرد، با اینکه میدانستم کنار آب سردکن دراز کشیدهام، ولی رمقی نداشتم تا تقلایی بکنم و به آب برسم.
با خود گفتم: «کسی نیست تا جرعهای آب به من برساند، در این اثنا یک لحظه یوسف را با لباس بسیجی بالای سرم دیدم، زانوهایش خاکی بود و سبویی با آب خنک در دست داشت و به من تعارف کرد. تشنگی زیاد از یک طرف و دیدن یوسف از سوی دیگر زبانم را بند آورده بود، با لکنت گفتم: «یوسف! تو که شهید شدی، چهطور شده که برای من آب آوردی؟»
گفت: «پدر ما همیشه زندهایم، و در کنار شما هستیم». با دستهای لرزان از دست یوسف جام آب را گرفتم، آب خنک و گوارا را نوشیدم تا به خود آمدم، یوسف رفته بود و من سیراب شده بودم.
منبع :کتاب لحظه های آسمانی
راوی : پدر شهید هاتف
یاران امام
هنوز انقلاب پیروز نشده بود و حضرت امام (ره) در تبعید به سر میبردند. یک روز صبح که میخواستم او را برای نماز از خواب بیدار کنم، دیدم بیدار است و ناراحت.
پرسیدم: چی شده مادر؟
گفت: امام را در خواب دیدم. من و عدهی زیادی در یک طرف ایستاده بودیم و شاه و سربازان و درجهدارانش در طرف دیگر.
شاه رو به امام کرد و گفت: «پس کو آن یاران باوفایی که از آنها صحبت میکردی؟» امام دست مبارکش را روی گردن من گذاشت و گفت آنهایی که میگفتم همینها هستند که به ثمر رسیدهاند!
چند سالی از این قضیه گذشت. انقلاب پیروز شد و در دوران جنگ مثل بقیهی جوانان برای دفاع از مرزهای میهن اسلامی راهی جبهه شد.
آخرین بار که میخواست به جبهه برود، گفت: عملیاتی مهمی در پیش داریم. من هم میخواهم در آن عملیات داوطلب باشم و اگر خدا بخواهد شهید میشوم. حرفهایش را زد و ساکش را برداشت و با همه خداحافظی کرد. چند روز بعد که مارش عملیات به صدا درآمد برای ما یقینی شده بود که او به شهادت رسیده است. همینطور هم بود. پیکر پاکش را که آوردند دیدیم درست از همان قسمت که امام دست مبارکشان را نهاده بودند ترکش خورده و شهید شده است.
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۷۰
راوی : مادر شهید سید رضا سیدین
اسم حضرت زهرا (س)یکبار اتفاق افتاد که بچهها چند روز میگشتند و شهید پیدا نمیکردند. رمز شکستن قفل و پیدا کردن شهید، نام مقدس حضرت زهرا (س) بود. ۱۵ روز گشتیم و شهید پیدا نکردیم. بعد یک روز صبح بلند شده و سوار ماشین شدیم که برویم. با اعتقاد گفتم: «امروز شهید پیدا میکنیم، بعد گفتم که این ذکر را زمزمه کنید:
دست و من عنایت و لطف و عطای فاطمه (س)
منم گدای فاطمه، منم گــــــدای فاطمه (س) »
تعدادی این ذکر را خواندند. بچهها حالی پیدا کردند و گفتیم: «یا حضرت زهرا (س) ما امروز گدای شماییم. آمدهایم زائران امام حسین (ع) را پیدا کنیم. اعتقاد هم داریم که هیچ گدایی را از در خانهات رد نمیکنی.»
همانطور که از تپه بالا میرفتیم، یک برآمدگی دیدیم. کلنگ زدیم، کارت شناسایی شهید بیرون آمد. شهید از لشگر ۱۷ و گردان ولیعصر (عج) بود.
یک روز صبح هم چند تا شهید پیدا کردیم. در کانال ماهی که اکثراً مجهولالهویه بودند. اولین شهیدی که پیدا شد، شهیدی بود که اول مجروح شده بود. بعد او را داخل پتو گذاشته بودند و بعد شهید شده بود. فکر میکنم نزدیک به ۴۳۰ تکه بود.
بعد از آن شهیدی پیدا شد که از کمر به پایین بود و فقط شلوار و کتای او پیدا بود. بچهها ابتدا نگاه کردند ولی چیزی متوجه نشدند. از شلوار و کتانیاش معلوم بود ایرانی است. ۱۵ _ ۲۰ دقیقهای نشستم و با او حرف زدم و گفتم که شما خودتان ناظر و شاهد هستی. بیا و کمک کن من اثری از تو به دست بیاورم. توجهی نشد. حدود یک ساعت با این شهید صحبت کردم، گفتم اگر اثری از تو پیدا شود، به نیت حضرت زهرا (س) چهارده هزار صلوات میفرستم. مگر تو نمیخواهی به حضرت زهرا (س) خیری برسد.
بعد گفتم که یک زیارت عاشورا برایت همینجا میخوانم. کمک کن. ظهر بود و هوا خیلی گرم. بچهها برای نماز رفته بودند. گفتم اگر کمک کنی آثاری از تو پیدا شود، همینجا برایت روضهی حضرت زهرا (س) میخوانم. دیدم خبری نشد. بعد گریه کردم و گفتم عیبی ندارد و ما دو تا اینجا هستیم؛ ولی من فکر میکردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بیاید، غوغا میکنید. اعتقادم این بود که در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واکنش نشان میدهید.
در همین حال و هوا دستم به کتای او خورد. دیدم روی زبانهی کتانی نوشته است: «حسین سعیدی از اردکان یزد.» همین نوشته باعث شناسایی او شد. همانجا برایش یک زیارت عاشورا و روضهی حضرت زهرا (س) خواندم.
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۸۸
راوی : حاج حسین کاجی
آخرین پلاکدو ماهی میشد که در اطراف پاسگاه سمیه _ منطقهی فکه _ مستقر شده بودیم. هر روز از طلوع تا غروب خورشید، زمین منطقه را جستوجو میکردیم، ولی حتی یک شهید هم نیافته بودیم. برایمان خیلی سخت بود. در آن هوای گرم با امکانات محدود و هزار مشکل دیگر، فقط روز را به شب میرساندیم. روزهای آخر همه ناامید بودند و من از همه بیشتر. دو سال بود که در آتش حضور در گروه تفحص میسوختم و پس از التماس بسیار توانسته بودم جزو این گروه شوم، ولی آمدنم بیفایده بود. اول فکر میکردم آن موقعها سنم کم بوده و نتوانستهام در جبهههای جنگ حضور داشته باشم اما حالا جبران مافات میکنم ولی…
روز عید غدیر خم بود، طبق روال هر روز وسایل کارمان را برداشتیم و سوار تویوتا وانت شدیم و راه افتادیم. وقتی به منطقهی مورد نظر رسیدیم، همه پیاده شدیم، ولی حاج صارمی _ مسئول اکیپ تفحص لشکر ۳۱ عاشورا مستقر در منطقهی فکه _ پیاده نشد. وقتی با تعجب نگاهش کردیم، گفت: «من دیگر نمیتوانم کار کنم؛ چرا باید دو ماه کار کنیم و حتی یک شهید هم پیدا نشود. من از همه شکایت دارم. چرا خدا کمکمان نمیکند. مگر این بچهها به عشق امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) نیامدهاند؟چرا…
بیل مکانیکی شروع به کار کرد و ما هم چهار چشمی پاکت بیل را میپاییدیم تا شاید نشانی از یک شهید بیابیم. دستگاه سومین بیل را پر از خاک کرد که همه با مشاهدهی جمجمهی یک شهید در داخل پاکت بیل فریاد سر دادیم. فریاد یا زهرا (س) دشت فکه را پر کرد. پریدیم تو گودال و شروع کردیم به جستوجو. بدن شهید زیر خاک بود. آن را درآوردیم. اولین بار بود که با پیکر یک شهید روبهرو میشدم. حالتی داشتم که وصفناپذیر است.
به امید یافتن پلاک یا نشان هویتی از جنازه، تمام آن قسمت را زیر و رو کردیم، اما هیچ چیز نیافتیم. خوشحالیمان ناتمام ماند. همه در دل دعا میکردیم که پس از ناامیدی دو ماهه، خداوند دلمان را شاد کند. کمی آن سوتر، جنازهی دو شهید دیگر را پیدا کردیم. دومی دارای پلاک و کارت شناسایی بود و سومی بدون هیچ نام و نشانی.
صارمی که خوشحالی مینمود، خاکهای اطراف را الک میکرد تا شاید پلاکش را پیدا کند. تلاشش بینتیجه بود. از یک طرف خوشحال بودیم که عیدیمان را گرفتهایم و از طرف دیگر دو شهید بینام و نشان خوشحالی و آرامش را از دلهایمان میزدود. چارهای نبود. باید با همان وضع میساختیم. پیکر شهیدان را برداشتیم و برگشتیم وبه مقر. هیچکدام روی پاهایمان بند نبودیم. قرار شد نمازمان را بخوانیم و پس از صرف ناهار برگردیم به منطقهی تفحص.
عصر راه افتادیم. از توی ماشین که پیاده شدیم، ذکر دعا روی لبهایمان بود. آرام راه افتادیم تا محل کشف پیکرها. انگار داشتیم روی زمین پر از تیغ راه میرفتیم. دل توی دلمان نبود. یکی از بچهها که جلوتر از همه بود، فریاد کشید: «پلاک… پلاک را پیدا کردم».
دوید و شیرجه رفت روی خاکی که آنقدر آن را الک کرده بودیم، نرم نرم بود. برخاست. زنجیر یک پلاک لای انگشتانش بود. شروع کردیم به جستوجو. چهار دست و پا روی زمین از این سو به آن سو میرفتیم و چشمهایمان زمین را میکاوید تا اینکه پلاک شهید را پیدا کردیم.
هوا تاریک شده بود و ما همچنان چشم به زمین داشتیم. هنوز از سومین شهید نشانی برای شناسایی نیافته بودیم و دلمان نمیخواست برگردیم به مقر. گریهام گرفته بود. در دل گفتم: «یا علی! عیدمان را دادی ولی چرا ناقص…».
صدای صارمی از کنار تویوتا وانت درآمد که اعلام میکند کار را تعطیل کنیم.
بیلهای دستیمان را برداشتیم و راه افتادیم طرف ماشین. اصلاً دلمان نمیخواست از آنجا برویم.
برگشتیم و ولو شدیم توی چادر. هوا گرم بود، یکدفعه فریاد عموحسن از بیرون چادر بلند شد: «مژده بدهید. ..».
آمد و جلوی در چادر ایستاد و پیروزمندانه دست به کمر زد. نگاهش کردیم که یک پلاک را بالا آورد و جلوی صورت گرفت. برخاستیم و کشیده شدیم طرفش. یکی پرسید: «چیه عمو حسن؟ از کجا آوردیش؟» عمو حسن از ته دل خندید و گفت: «مال آن شهید مفقود است. لای استخوانهای جمجمهاش بود….». بچهها خندیدند و من در دل گفتم: «ممنونم آقا! عیدیمان کامل شد».
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۱۳۳
راوی : گروه تفحص لشگر ۳۱ عاشورا
بازگشت از دیداریک شب که در جبههی غرب در سنگر خوابیده بودم، یکی از دوستانم که در عملیات بیتالمقدس (فتح خرمشهر) شهید شده بود، به خوابم آمد. بعد از احوالپرسی گفت: «آقا محمود وسایلت را جمع کن، وصیتنامهات را بنویس و آماده شو که چند روز دیگر قرار است پیش ما بیایی. پرسیدم: «تو از کجا میدانی» گفت: «اینجا کسانی هستند که به من اشاره میکنند به شما بگویم، پیش ما خواهی آمد.»
نیمههای شب از خواب پریدم. از شدت ترس و اضطراب تمام وجودم به شدت میلرزید، بوی مرگ چنان در جانم پیچیده بود، که به کلی خودم را از یاد برده بودم، بلند شدم، دو رکعت نماز خواندم، پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم که چرا خداوند مرا برای شهادت برگزیده است، از یک طرف حالت شوق داشتم که میخواستم دنیا را پشت سر بگذارم و از طرف دیگر با خود میگفتم: «براستی پس از رفتنم از این دنیای خاکی پدر و مادرم چه حال و روزی پیدا خواهند کرد، حالتی توأم با ترس و شادی مرا در کش و قوس انداخته بود.
چند روزی در این حالت بودم، بالاخره در یکی از شبها همان دوستم به خوابم آمد و گفت: «آقا جان شما خیلی چیزها با خود اندیشیدی. خیلی فکرها کردی، فعلاً در همین دنیایی که به آن وابسته هستی خواهی ماند، دست و پاهایت از تو پذیرفته میشود، اما خودت فعلاً نمیآیی»، پرسیدم: «بعداً چهطور؟»
گفت: «بعداً خواهی دانست». پرسیدم: اما حالا چه؟ گفت: «به آن جایی که اشاره میکنم نگاه کن، دیدم همان دوستانی که قبلاً به شهادت رسیدهاند، دور هم جمع نشستهاند و یک جای خالی در بین آنهاست.
او گفت: «آن جای توست ولی حالا نه، چون خودت خواستی بمانی» از خواب بیدار شدم. زمان گذشت، پس از مدت یک روز هنوز آفتاب نزده بود که کسی مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «بلند شو، به چند نفر نیاز است تا از منطقه گزارش بیاورند، آن روز در کمین ضد انقلاب از ناحیهی دست و پا مجروح شدم. در مجموع هفده گلوله به من اصابت کرد و تمام دوستانم در اطرافم به شهادت رسیدند».
۱_ شهید محمدسعید امامجمعه شهیدی در سال ۱۳۳۸ در قزوین متولد شد و در دوران سربازی با عضویت در بسیج در مناطق عملیاتی حضور یافت و چند بار مجروح شد، و در تاریخ ۴/۳/۱۳۶۱ در سن ۲۳ سالگی در مرحلهی اول عملیات بیتالمقدس به شهادت رسید.
منبع :کتاب لحظه های آسمانی صفحه ی ۷۳
راوی : محمود رفیعی