آقای دنیا

آقای دنیا

آقای دنیا

طهورا حیدری

آخرین نفری بود که از کلیسا بیرون آمد. دلش می‌‌خواست همان‌جا توی کلیسا روی صندلی بنشیند و دیگر بلند نشود. آرزو کرد وقتی بیرون می‌رود همه‌چیز عوض شده باشد و دیگر مشکلی نداشته باشد، ولی نمی‌شد. روی سینه‌اش صلیب کشید و راه افتاد. چند قدمی که دور شد، نگاهی به ناقوس انداخت و فکر کرد کاش یکشنبه دیگری که می‌آید کلیسا، از لابه‌لای صدای ناقوس، حرفی، کلمه‌ای، راهی به ذهنش برسد تا هیاهویش، غوغایی که آرامش زندگی‌اش را به هم زده بود، محو کند. مدت‌ها بود اما یکشنبه‌هایی که انتظارش را کشیده‌ بود از پس هم می‌رفت و گذشت زمان، فقط بارش را سنگین‌تر می‌کرد.

درمانده بود و خسته، نمی‌دانست مشکلش را به کی بگوید و چه کسی را صدا بزند. آرزو کرد کاش نبود و بعد فکر کرد اگر پرنده بود راحت بود! موجود بی‌جانی بود چه‌طور؟! از فکرهایش پشیمان شد. نگاهی انداخت به اطرافش، از کلیسا دور شده بود. درست روبه‌روی خانه یکی از همسایه‌های مسلمانش ایستاده بود. چیزی می‌کشاندش سمت آن خانه، به دلش افتاد با همسایه دردودل کند؛ مردد بود اما. چه کاری برمی‌آمد از دست او. خواست برگردد نتوانست. چند قدم رفت جلو، سرش را انداخت پایین و باز فکر کرد، نمی‌دانست در بزند یا نه، دانه‌های درشت عرق از سر و رویش می‌ریخت. به حرف دلش گوش داد و در زد؛ کوتاه و با تردید. همسایه را که روبه‌رویش دید، لبخندی زد و از روی خجالت و با صدایی که می‌لرزید، گفت «سلام! اجازه می‌دهید چند دقیقه وقتتان را بگیرم؟» همسایه، لبخندی زد و راهنمایی‌اش کرد داخل. «سلام! بفرمایید، مهمان حبیب خداست.»

همسایه همین‌طور که داشت می‌نشست، نفس از تعجب سنگین‌شده‌اش را بیرون داد. «چه عجب راه گم کرده‌اید؟!» «بله راه گم کرده‌ام.» «خدا نکند. مشکلی پیش آمده؟» خوشحال شد که همسایه کلمه مشکل را آورد به زبان. سرش را به نشانه تائید تکان داد. «مدتی است گرفتاری‌ای پیش آمده برایم. به هر دری زدم محکم‌تر از قبلی بسته شد به رویم یا این‌که هیچ کی‌ توی اتاق نبود.»

نگاهی انداخت به دورو برش. اگر شماها راهی دارید برای برطرف شدن گرفتاری‌هایتان، من را هم راهنمایی کنید. همسایه بدون این‌که این دست و آن‌دست کند، گفت «راستش من خودم هر وقت مشکلی دارم می‌روم پیش آخرین فرزند پیامبرمان، من به او می‌گویم. شما هم او را صدا بزنید. ایشان زنده است. نذری کنید و از او بخواهید حل کند مشکلتان را. راهی که ایشان پیش پای کسی می‌گذارد جز به نور و گشایش نمی‌رسد. شما هم می‌توانید از او کمک بخواهید.»

به خانه که رسید رفت توی اتاقش. زانو  زد روی زمین. انگشتان درهم فشرده دستش را آورد تا نزدیک صورتش بالا. چشمانش را بست و با زبان خودش او را صدا زد. «ای یاور بی‌نشان! ای پناه بی‌پناهان‌…»

 فردای آن روز نزدیکی‌‌های عصر، همسایه در را که باز کرد، لب هر دو باز شد به لبخند. «آقایتان مشکلم را حل کرد؛ طوری که فکرش را هم نمی‌کردم؛ خیلی زود…» و بعد بسته‌‌ای را داد دست همسایه «این را نذر کرده بودم. لطف کنید از طرف من ببرید مسجد جمکران…» و زود خداحافظی کرد و رفت و منتظر نشد احساس تعجب، خوشحالی یا هر چیز دیگر همسایه را ببیند. خیلی حرف‌ها توی دلش مانده بود که می‌خواست به همسایه بگوید؛ این‌که فهمیده آقای آن‌ها آقای همه است، این‌که او هم منتظر آن نماز موعود پشت سر مسیح می‌ماند… پشت سر او… پشت سر آقای همه دنیا…*

* این کرامت، در واحد ثبت کرامات مسجد مقدس جمکران به ثبت رسیده است.

مجله آشنا، شماره ۲۱۰، صص ۴۲و۴۳.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا