آواز آسمانی عشق

آواز آسماني عشق

نویسنده حمیدرضا سهیلی 
نام بیمار: عبدالحسین محمدی 
اهل: قائن – روسته کلاته بالا 
نوع بیماری: فلج بدن بر اثر ترکش خمپاره در جبهه های جنگ 
جانباز ۷۰ درصد 
تاریخ شفا: اسفند ۱۳۶۵ 

میآیی با هزاران هزار ستاره، با هزاران خورشید لبخند. 
میآیی، با رخساری متبرک از غبار پاک جبهه و پدر شتابان به استقبال تو میآیی. مادر آغوش پر از گل محبت خویش را به سویت میگشاید تا ترا گرم در آغوش بگیرد و دوباره زنده شود، طراوت بگیرد، جوان شود و هرم نفس گرمت را حس کند. 
میآیی و شادی را به همراه میآوری، شور و شوق و شعف و شادمانی را، اما خود شاد نیستی. گویی دلت اینجا نیست، روحت اینجا نیست. آمدهای، اما دلت را جا گذاشتهای، روحت را با خود همراه نیاوردهای، تنهایی. آدم بی دل تنهاست، نیامده هوس رجعت دارد. شوق سفر میل پرکشیدن و رفتن. ذوق به سوی دل شتافتن، به دلدار رسیدن. و تو میروی، بی تأمل، به دنبال دل راهی میشوی. دلت آنجاست، و آنجا؟ … میدان عشق است، میدان میثاق با خدا، تو دل به خدا دادهای و حالیا خدا ترا میخواند، با آواز آسمانی عشق ترا میخواند. 
گریه بدرقه راهت میشود، پدر اشک به راهت میافشاند، مادر دشل را سوغات سفر تو میسازد. تو میروی و دو دل عاشق را نیز همراه خود میبری، و آن دو در غم فراق تو وا میمانند به انتظار، دیده به راه آمدن دگر باره تو. میآیی باز؟ 
به جبهه میرسی، به خاکی پاک، خاکریز لبریز از عشق، دلت دوباره جوان میشود، حتی لحظهای هم نمیآسایی. تا میرسی، عزم رفتن به خط مقدم داری. میدانی که دلت را آنجا نهادهای، به دنبال دلت هستی. دلت در پشت خاکریزهای خط مقدم مانه است، در نزد یاران همدلت یاران همراهت. شب با ستارگان پیش میرانی، ماه همراه و همسفر با تو تا دل سنگرهای سیاه دشمن میآیی، دشمن چونان تاریکی میماند که از نور حضورتان در گریز است. صبح میدمد. صبح سپید، صبح صادق، و تو در مییابی که دل سیاه دشمن را شکافتهای و کیلومترها راه پیشروی کردهای. حالا دشمن قصد آن دارد که بر دل سپیدتان رعب اندازد. حمله میکند، میخواهد سنگرهای به روشنی نشسته از حضور پرنورتان را با حضور تاریک خود به سیاهی کشاند. اما شما دل قرص و محکم دارید، مثل گامهایتان، استوار، پابرجا، ایستاده و ستبر، حتی گاهی هم باز پس نمینشینید قرص میجنگید، دلاورانه، شجاعانه و دشمن را از آهنگ شوماش مأیوس میکنید. دشمن آخرین تلاشش را میکند، مثل بردار آویخته شدهای که بیاثر دست و پا میزند. سنگرهایتان را به توپ میبندد، خمپاره میاندازد، شلیک میکند، راکت میاندازد و از این همه، تنها ترکشی کوچک تقدس مییابد تا در بدن تو جای گیرد و فریادت را برآورد. بیهوش بر زمین میافتی. همدلان ترا به آغوش میکشند و به پشت جبهه میکشانند، اما توی بیدل را طاقت فراق خود نیست، که میمانی. مرهمی بر زخمت مینشیند و حالت بهبود مییابد. این را نمیخواستهای اما تقدیر تو چنین خواسته است، سرنوشت برای تو این گونه رقم خورده است. دوباره دل را بر میداری و راهی میشوی، راهی دیار عشق، به دلیابی دلدار و چه خوب کام دل میستانی از یار. 
نشئه دیدار یار دوباره خمار زندگی میشوی. زنده میمانی. دست چین نمیشوی، گلچین نمیشوی و چشم که میگشایی، نوری شدید و تند به استقبال نگاهت میرود. دریغ میخوری که از مرز کامیابی دل بازگشتهای بی وصال یار. حتی تکانی نمیتوانی، بدنت فلج شده است، خدا در امتحان دیگری را به رویت گشوده است. خشنودی، میدانی که امتحان خاص بندگان خالص خداست پس شکر میکنی: سپاس خدای را که مرا لایق این امتحان یافته است. 
از بیمارستان که به منزل بر میگردی، گریه و غم به استقبالت میآید، گریه مادر دلت را میشکند، غم پدر سینهات را میسوزاند و تو چه چارهای داری جز صبوری که این نیز تقدیر خداوندی است. 
دلت را قرص میکنی و پدر و مادر را به صبوری میخوانی. اما خود نیز میدانی که صبوری ممکن نیست. دلت هنوز در طپش خاکریز و رمل و سنگر و حمله و لقاءالله است، آرزو داری دوباره روی پای خود بایستی و با گامهای خودت به جبهه بازگردی و تا شهادت و رسیدن به خدا ماندگار دیار عشق شوی. اما تو اسیر شدهای اسیر چرخ و عصا. اسیر بیحرکتی و جماد و تو این را نمیخواستهای. پرواز را آرزو داشتی. پرکشیدن، بالا رفتن، عروج و به خدا رسیدن را. 
آن روز، یاران باز میآمدند، از سفر عشق، با بالهای زخمی و در خون نشسته، تو دلت سخت گرفته بود. هوای گریه داشتی، هوای فریاد زدن، ضجّه کشیدن و از ته دل خدا را صدا زدن. 
بر ویلچرت نشسته بودی و به زیارت امام هشتم (ع) میرفتی، پدر نیز همراه تو میآمد. وقتی که مسافران کربلا را آوردند، تو خیلی دلت میخواست بتوانی روی پاهای خودت بایستی و شانه زیر تابوت آن یار از سفر آمده بدهی. دلت میخواست در گوش تابوتش نجوای «التماس دعا» بخوانی. 
آن روز دلت شکست، اشکت را مرهم درد خویش ساختی و نجوایت را به گوش باد سپردی. 
نگاهت همراه با یادت پر گرفت و رفت تا آن سوی خاکریزها. نسیمی شرجی میوزید و بر صورتت شلاق سیلی مینواخت، عطش بدجوری به جانت افتاده بود و بر لبهایت نشسته بود. آب طلب میکردی، اما آب نبود، خیسی خون را با ولع بلعیدی و سعی کردی از جای برخیزی اما توان حرکت نداشتی نگاهت را کنجکاو به اطراف دوانیدی. در آن دورها، آن جا که زمین و آسمان سینه به سینه هم ساییده بود، سایهای ایستاده بود و نگاهت میکرد. صدایش کردی، پیش آمد و رو به رو با نگاهت ایستاد. 
غریوی از شادی کشیدی و او را به نام خواندی: مسعود … 
به رویت خندید و خندهاش چه خورشیدی بود. آمد، کنار تو نشست و دست زیر شانه زخمیات داد، ترا از جا کند و بر دوش خود نهاد. تو از درد فریادی کشیدی و از هوش رفتی. وقتی که به هوش آمدی باز او را بالای سر خود دیدی. هنوز ستاره لبخندی بر لبهایش نشسته بود و تو چقدر وابسته این ستاره بودی. حالا هم او آمده است، بال گشوده بر فراز دستهای عاشق به پرواز آمده است و تو چه دل شکسته و زار، پروازش را به نگاهت میکشی و چه پر سوز میگریی. زیر لب زمزمهای را میآغازی: 
یار همراه بی ما چرا پرواز ؟ 
مسعود بر دستها میرود تا آستان امام هشتم (ع) و تو به شتاب خودت را همراهش میسازی و در داخل حرم، در کنار او جای میگیری و برای لحظهای فرصت گفتگو با او را پیدا میکنی. وه چه لحظه دل انگیزی است، نجوای عاشقانه شهیدی زنده با شهیدی به خدا رسیده. برایش از غم فراق میگویی. از درد جدایی، از تنهایی و صبوری و از او میخواهی که شفاعت ترا نزد امام همام (ع) بکند تا امام نظر عنایتی کند و شافی تو بشود نزد خدا. آن قدر میگویی و میگریی که از هوش میروی. حالا در خلسهای فرو رفتهای که برایت عجیب مینماید، خلسهاس است بس روحانی، صدایی آسمانی ترا میخواند، صدایی آبی، رؤیایی، و تو نوری را مشاهده میکنی که به وی تو میآید و در برابر نگاهت میایستد، تو مثل پرندهای سبکبال به سویش بال میگشایی، اوج میگیری و سر بر شانه نورانیاش میگذاری تا نجوای دل را زیر گوشش زمزمه کنی. صدای آسمانی او را میشنوی: 
برخیز 
نمیتوانم. 
برخیز، تو میتوانی 
من فلج هستم آقا. 
حالا نیستی پسرم، تو مورد عنایت قرار گرفتی، برخیز. 
برمیخیزی، شهیدان را میبینی که در نگاهت شاد میخندند و مسعود را نظاره میکنی که هزاران هزار ستاره لبخند بر لب دارد. صدای نقارهخانه ترا به خود میخواند، نگاهت را که میگشایی خود را تنها در کنار ضریح حرم امام مییابی. 
شهیدان رفتهاند و تو روی پاهای خودت ایستادهای و دستها را بر ضریح حرم حلقه بستهای. پدر ناباور اشک میریزد و سجده شکر به جای میآورد. لباسهایت تکه تکه میشود، هزار تکه میشود و نقاره خانه همچنان شادی ترا آواز میدهد، شهیدان در اوج آسمان به تو لبخند میزنند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا