ارزشمندتر از جواهر

ارزشمندتر از جواهر

بی ارزش؟! من بی ارزشم؟ من افتخارم را با همه جواهرات دنیا عوض نمی کنم!
جنگ احد که تمام شد، داستان من تازه داشت شروع می شد. من همان وقتی که روح حمزه را به بهشت می بردند.
آنروز تازه فهمیدم که خداوند چقدر دوستم دارد.
من میزبان بدن حمزه، عموی پیامبر شدم.
از آن پس هرگاه پیامبر(ص) به زیارت عمویش می آمد، بیشتر به خودم میبالیدم فقط خدا میداند که وقتی قطرات گرم رسول خدا بر من میریخت چه احساسی داشتم.
آنروز داغ را هرگز فراموش نمیکنم.
روزی که یادگار پیامبر خدا به سراغم آمد.
فاطمه (س) را می گویم، مادر امام حسین(ع).
آنروز وقتی که برمی گشت، دست بر مزار حمزه گذاشت و مشتی از من برداشت.
باور می کنید؟ من، مشتی خاک، در دستان برترین زن دنیا بودم.
زنی که در تمام تاریخ بی مانند است.
همان کسی که هرگاه پیامبر خدا دلش برای بهشت تنگ می شد، به دیدار او می آمد.
وقتی مرا به خانه آورد، از من تسبیحی ساخت و پس از آن، من همنشین ساعت های مناجاتش بودم.
وقتی که دستان فاطمه(س) بعد از هر نماز مرا در بر می گرفتند، فرشتگان با صدای ملکوتی او همراه می شدند:
الله اکبر، الله اکبر ……………….. الحمدالله، الحمدالله ………………………………. سبحان الله، سبحان الله
چهره زهرا (س) با این کلمات هر لحظه نورانی تر می شد.
و وقتی پیامبر خدا(ص) به خدا پیوست، در تنهایی خاندان پیامبر، من همواره در میان آنها بودم.
راستی؛ هنوز هم فکر می کنی خاک بی ارزش است؟

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا