ناقل: شیخ محمّد حسین قمشهای قدّس سرُّه (۱)
هرگز فکر نمیکردم که لازم شود به خاطر یک دانهی چرکین روی یک انگشت، دست را از کتف جدا کنند. من که غریب بودم و خیلی مشهد را نمیشناختم، ولی رفقایم مرا به مریضخانه بردند. وقتی دکتر جرّاحی که اتفاقاً مسیحی بود دستم را گرفت که معاینه کند از شدّت درد چنان نعره زدم که بی اختیار دستم را رها کرد و یکی، دو قدم رفت عقب. بالاخره به هر زحمتی بود دستم را معاینه کرد و گفت: – جناب شیخ! انگشت شما بدجوری چرکین شده است و باید همین الان آن را قطع کنیم، در غیر این صورت اگر بماند به فردا، ناچار خواهیم شد دستِ شما را از مچ قطع نماییم. با شنیدن این حرفها، یکباره دستم را پس کشیدم و گفتم: – چی؟! انگشتم را قطع کنید؟! آن هم به خاطر یک دانهی چرکی؟! نه، نه! لازم نکرده… این حرفها را گفتم و با عصبانیت از مطب دکتر زدم بیرون. امّا تا فردا صبح به جز ناله و فریاد، کاری نداشتم و لحظهای خواب به چشمانم نیامد. از این که نگذاشته بودم انگشتم را قطع کنند بدجوری پشیمان شده بودم و ثانیه شماری میکردم که کِی صبح شود تا برای قطع کردن انگشت برویم مریضخانه. این بار وقتی دکتر، دستم را معاینه کرد گفت: – همانطور که دیروز گفتم، امروز باید دست شما از مچ قطع شود و اگر بروید و فردا بیایید، چرکِ دست به بالا سرایت کرده و ناچار خواهیم شد آن را از کتف قطع کنیم و اگر بازهم تعلّل کنید، چرک به قلب سرایت کرده و شما را خواهد کشت. من به قطع انگشت راضی شده بودم ولی به قطع دست ازمچ هرگز! این بود که باز هم مثل روز قبل با حالت قهر از مطب دکتر زدم بیرون. امّا همانطور که دکتر جرّاح مسیحی پیش بینی کرده بود، فردا به قطع دست از مچ راضی شدم ولی دیگر خیلی دیر شده بود و باید دست از کتف قطع میشد. درد شدید و غیر قابل تحمّل، تا عمق استخوانهایم دویده بود و چارهای جز قبول نداشتم. رو کردم به دکتر و گفتم: – من حرفی ندارم که دستم از کتف قطع شود ولی اگر ممکن است دو، سه ساعتی به من مهلت بدهید. – دو، سه ساعت اشکال ندارد ولی به فردا نیفتد که خطرناک است. و در حالی که از شدت درد، خیس عرق بودم و به زحمت میتوانستم حرف بزنم رو کردم به همراهانم و گفتم: – میترسم نتوانم از زیرِ عمل زنده بیرون بیایم، مرا به حرم امام رضا علیه السّلام ببرید تا یک بارِ دیگر آقا را زیارت کنم.
وقتی کسی از نزدیکیام رد میشد – بی آنکه به من برخورد کند – دادَم به آسمان بلند میشد. این بود که مرا درگوشهی خلوتی از حرم جای دادند و خودشان به سمت ضریح رفتند. با چشمانی اشکبار و دلی پُر خون و گلویی بغض گرفته، رو کردم به سوی ضریح و عرض کردم: – آقا! من این همه راه را از نجف تا به اینجا به عشق زیارت شما آمدهام و در اینجا غریبم. مردم، مریض به پابوستان میآیند و سالم برمی گردند آن وقت آیا شما رضایت میدهید که من سالم به پابوست آمده باشم و با دستِ از کتف قطع شده برگردم خدمت جدّتان امیرالمؤمنین علیه السّلام در نجف؟! من شما را به عنوان «امامِ رئوف» میشناسم. آقا، بیا و مرا پیش این جرّاج مسیحی، سرافکنده نکن. تو را به جان جوادت… همین طورکه داشتم با آقا، راز و نیاز میکردم که درد، زورآورد و بی هوشم کرد. نوری از ضریح زد بیرون و به شکل یک آقا در آمد که یوسف در برابر زیبایی، درخشندگی، جلال و جبروتش، لُنگ میانداخت. دوست داشتم در برابرش از جا بلند شوم، دستش را ببوسم و خودم را به روی پاهایش بیندازم. ولی از ترس درد، جرأت نکردم. امّا آقا با آن بزرگواری و تواضعِ بی مثالش، آمد به سراغم و گرفت کنارم نشست. همان طور که نشسته بودم کمی خودم را جمع و جورکردم. آ قا پرسید: – آقا شیخ محمّد حسین! چه شده است؟ – آقا! خودتان که ملاحظه میفرمایید و بهتر از هر کسی می دانید که وضع من چگونه است و از دست این دستم چه میکشم… حرفم که به اینجا رسید آقا دست مبارکش را کشید روی دستم. از کتفم شروع کرد و از سر انگشتانم دستش را عبور داد. اوّلش ترسیدم که «نکند دستش که به دستم بخورد از شدّت درد، دادَم برود هوا.» امّا نتوانستم دستم را پس بکشم. از هر جا که دستِ آقا عبور میکرد، درد هم به همراهش میگذاشت و میرفت! دیگر هیچ دردی حس نمیکردم. تا خواستم از آقا تشکر کنم و دست و پایش را بوسه باران نمایم، به هوش آمدم؛ – نکند این تنها یک رؤیای شیرین بوده و هنوز دستم خوب نشده باشد. ای کاش از این خواب خوش بیدار نمیشدم و دوباره درد به سراغم نمیآمد. امّا انگار که راستی، راستی از درد خبری نیست. نکند واقعاً آقا شفایم داده باشد! بهتر است امتحان کنم… با احتیاط و همراه با شکّ و تردید، خیلی آهسته، با انگشت سبّابهی دست دیگرم، تلنگری به دست چرکینم زدم. امّا دردی احساس نکردم. محکمتر زدم، فشارش دادم و حتّی بالا و پایینش کردم، امّا از درد خبری نبود. خواستم از فرط شادی داد بزنم، جیغ بکشم! امّا با دستم جلوی دهانم را گرفتم تا کسی متوجّه شفا یافتنم نشود و الّا لباسی به تنم نمیماند و مردم تا لباسهای زیرم را هم به قصد تبرّک، تکّه پاره میکردند. کم کم سر و کلّهی همراهانم پیدا شد و من اصلاً به روی خودم نیاوردم که شفا یافتهام… دکتر جرّاج مسیحی، رو به من کرد و پرسید: – برای قطع دست، آمادگی داری؟ – بله آقای دکتر. من آمادهام. – خُب، دستت را بده ببینم در چه حال است. و من دستم را بردم جلو، بی آن که آخ و اوخی بکنم. دکتر و همراهانم که میدیدند من ناله نمیکنم نگاهی به یکدیگر کردند، ابروانشان را بالا انداختند و لبانشان را وَرچیدند و چیزی نگفتند! دکتر، خیلی با احتیاط، آستین پیراهن مرا بالا زد و در همان حال به چهرهی من نگاه میکرد. وقتی آثار درد کشیدن را در چهرهام ندید، با دقّت به دستم خیره شد و لحظهای بعد، انگار که مطلب مهمّی را کشف کرده باشد، در چشمانم خیره شد و لبخند زنان گفت: – می گویم چرا ناله نمیکنی؟ عجب روحیهی خوبی داری که در این وضعیت داری با من شوخی میکنی! این دستت را نه، آن دست
دیگرت را که پر از چرک است و سیاه شده و باید قطع شود بیاور جلو. و من بی آن که کلمهای بر زبان آورم، دستهایم را عوض کردم دکتر جرّاح، این بار هم با احتیاط آستین مرا بالا زد و در چشمانِ من خیره شد. امّا وقتی اثری از احساس درد در من ندید با دقّت دستم را مورد معاینه قرار داد و یکباره، در حالی که چشمانش گِرد شده بود، گفت: – خدای من! چه میبینم؟! امّا انگار که به چشمان خود اعتماد نداشته باشد چندین بارِ دیگر این دست و آن دستم را مورد معاینهی دقیق قرار داد و ناگاه فریاد زد: – این معجزهی حضرت مسیح علیه السّلام است… این معجزهی حضرت مسیح علیه السّلام است. حضرت مسیح علیه السّلام شما را شفا داده است… در حالی که همراهانم، مات و مبهوت به یکدیگر نگاه میکردند من لب به سخن گشودم: – این معجزهی حضرت مسیح علیه السّلام نیست. این معجزهی استادِ حضرت مسیح علیه السّلام است. – استادِ حضرت مسیح علیه السّلام؟! استاد حضرت مسیح علیه السّلام دیگر کیست؟! – امام رضا علیه السّلام. بله، این آقای بزرگوار پس از مرگ هم بیماران لاعلاج را شفا میدهد. او استادِ حضرت مسیح علیه السّلام است… سخنان من که به اینجا رسید، همراهانم ریختند بر سرم و دستِ شفا یافتهام را غرق بوسه کردند.
وقتی داستان نحوهی شفا یافتنم را برای جرّاج مسیحی تعریف کردم، پرسید: – جناب شیخ! ممکن است مرا راهنمایی بفرمایید که چگونه میتوانم مسلمان شوم؟
پینوشت:
۱.این کرامت در بین اهل نجف بسیار معروف است و ما آن را از زبان مرحوم حاج محمد هادی الهی قمشهای پدر شهید محمد علی قمشهای نقل میکنیم همچنین آیت الله شهید آقای سید عبدالحسین دستغیب این کرامت را در کتاب داستانهای شگفت، داستان نهم تحت عنوان «معجزهی رضویه» از قول «آقای میرزا محمود مجتهد شیرازی» نقل نمودهاند.