تلخ‌ترین خاطرات یک اسیر جنگ

این‌ها تنها گوشه‌ای از خاطرات رزمنده آزاده حاج‌محسن شفیعی است که پس از لباس رزمندگی و اسارت، تحصیلاتش را ادامه داد، او که دو دکترای تاریخ وحسابداری دارد و این روزها بر کرسی تدریس در دانشگاه اصفهان تکیه زده است، اصلی‌ترین دغدغه‌اش را پاسخ به شبهات نسلی می‌داند که جنگ را ندیده و لمس نکرده‌اند.

حاج‌محسن در سال ۱۳۴۶ در شهر نجف‌آباد به دنیا آمد و در خانواده‌ای دیندار و معتقد رشد کرد. با شروع جنگ با این‌که درس خواندن را بسیار دوست داشت. شوق رفتن و نبرد در کنار همشهری‌ها و هموطن‌هایش بر عشق به یادگرفتن غلبه کرد و برای گذراندن آموزش‌های مقدماتی به بسیج رفت، پس از مدتی کوتاه در ۱۴ سالگی در معیت لشکر ۸ نجف اشرف به جبهه اعزام شد و پس از حضوری شش ماهه در جبهه و در چند عملیات به اسارت درآمد.

با توجه به شرایط ویژه عملیات خیبر و شکست استراتژیک صدام در این عملیات، او می‌کوشید تا به توسل به حربه‌های تبلیغی زخمی را که خورده بود، بهبود ببخشد. یکی از این حربه‌ها دعوت از خبرنگاران از کشورهای مختلف بود که با پوشش خبری چهره‌های معصوم و کودکانه ما به دنیا القا کند، امام خمینی (ره) بچه‌ها را از سر کلاس درس به اجبار به خطوط مقدم جبهه آورده تا کمبود نیروهایش را جبران کند، برای ما که عاشق امام (ره) بودیم و با هزار ترفند و با شوق به جبهه رفته بودیم این مساله خیلی وقیحانه بود، خبرنگاران با دوربین‌ها مشغول مصاحبه و فیلمبرداری از ما شدند، اما هر بار ما به اتفاق می‌گفتیم که داوطلبانه آمده‌ ایم و هیچ اجباری در کار نبوده است، خبرنگاران حدود چهار بار فیلم‌هایشان را پاک کردند و دوباره از نو شروع کردند، اما به نتیجه دلخواه نرسیدند و ناامید شدند و نتوانستند از سن کم ما سو استفاده کنند، ضربات محکم کابل و باتوم نتیجه این سرپیچی و مقاومت بچه‌ها بود، اما ما به درد حاصل از شکنجه که باعث عزت و سرافرازی نیروهای ایرانی بود، افتخار می‌کردیم، رنج‌های دوران اسارت احلی‌من‌العسل بود.

شلواری که ۳۷ بار با گونی وصله کردم

حدود ۱۸ ماه از اسارت ما به بدترین شکل ممکن می‌گذشت، طی این مدت خانواده‌های ما هیچ خبری از ما نداشتند و وضعیت زندگی برای ما بسیار سخت بود. در این مدت هیچ لباس یا پتویی به ماندادند، شلواری که به تن داشتم را ۳۷ بار با گونی وصله کرده بودم تا قابل پوشیدن باشد!

وضعیت زخمی‌ها بسیار بدتر از ما بود، زخم‌هایشان عفونی شده و کرم افتاده بود، چون هیچ اثری از دارو و درمان نبود، بعد از گذشت یک سال‌ونیم تحول عجیبی اسارتگاه را در بر گرفت، زمزمه‌هایی از ورود نیروهای صلیب سرخ به گوش می‌رسید، لباس‌ها و ملحفه‌های نو به اسرا داده شد، سرو کله پزشک و دارو هم پیدا شد، زخمی‌ها مداوا شدند و آسایشگاه رنگ‌و روی دیگری پیدا کرد.

اسارتگاه برایمان دانشگاه شد

اسارت پدیده رنج‌آوری بود که در هر صورت باید آن را پشت سر می‌گذاشتیم، انسجامی که بین اسرا در این اردوگاه موصل دو حاکم بود، مثال‌زدنی و باعث پیشرفت بچه‌ها در همه زمینه‌ها شد، دکتر علی ارشادی یکی از هم‌بندی‌های ما بود که قبل از اسارت به سه زبان خارجی مسلط بود، وقتی صلیب سرخ آمد از آن‌ها تقاضا کرد کتاب‌های آلمانی، انگلیسی و فرانسوی را در اختیار ما قرار دهند، عراقی‌ها هم که تنها دغدغه‌شان دوری ما از آشوب و سیاسی بازی بود موافقت کردند و شاید خوشحال هم شدند که ما به این شکل سرگرم می‌شویم و دردسر کمتری برایشان به وجود می‌آوریم، به همین شکل کلاس‌ها شروع شد، ما از همان امکانات کم بهترین بهره‌ها را بردیم.

کلاس‌های زبان تنها گوشه‌ای از مطالبی بود که فرا می‌گرفتیم، کلاس نهج‌البلاغه، حفظ قرآن، کلاس‌های اعتقادی و اخلاقی بخشی از این آموزه‌ها بود، شاید حدود ۹۹ درصد بچه‌ها حافظ قرآن شدند و حدود ۹۰ درصد هم به یک زبان خارجی مسلط شدند، ما از ثانیه به ثانیه این هفت سال‌ونیم اسارت نهایت بهره را بردیم، ما خودمان را سفیران جمهوری اسلامی ایران می‌دانستیم و باید تلاش می‌کردیم در شأن این نام بمانیم.

اردوگاه ما با رشادت‌ها و خوبی‌هایی که مرحوم ابوترابی در حق مسؤلین عراقی کرده بود و باعث شده بود افسر عراقی به احترام او کلاه از سر بردارد، به شکل و شمائلی در آمده بود که نماینده صلیب سرخ در یکی از بازدیدهایش به شوخی گفت، اینجا خود کشور ایران است، تنها یک پرچم جمهوری اسلامی کم دارد!

عهدی که با دوستان شهیدمان بستیم، فراموش نمی‌شود

برخلاف انتظاری که از مصاحبه دارم، لحظات اسارت را با هیجان و شیرینی خاصی بیان می‌کند، اما خاطره آزادی را با اشکی ممتد که قطع نمی‌شود، به قول خودش به این جای ماجرا که می‌رسیم حالش منقلب می‌شود و می‌گوید: سال‌ها گذشت و روز آزادی فرارسید، ما را با اتوبوس به اسلام‌آباد غرب منتقل کردند، لحظه پا گذاشتن به وطن پس از چندین سال درد و رنج حال غریبی داشت، به خاک ایران که رسیدیم به سجده افتادیم، تصور ورود به ایرانی که حالا دیگر عزیزترین کس و کارمان یعنی امام خمینی (ع) را در خود نداشت، تاب آمدن را از ما می‌گرفت، گریه امانمان نمی‌داد، اینقدر شرایط تغییر کرده بود که در باورمان نمی‌گنجید، ظاهر آدم‌ها با روزی که رفته بودیم، خیلی تفاوت داشت.

چند روز اول حضورمان در شهر خیلی سخت بود، آمدن مادران شهیدی که عکس‌های پسرانشان را در دست داشتند و هر روز به خانه و مسجد می‌آمدند تا نشانی از عزیزانشان را از ما بیابند، وجودمان را آزار می‌داد، ما زنده و سالم برگشته بودیم در حالی که رفقای شهیدمان مفقودالاثر بودند و جوابی نداشتیم که به مادران آن‌ها بدهیم، این لحظات برایمان از سال‌های اسارت سخت‌تر بود.

حاج‌محسن شفیعی در پایان گفتگو می‌گوید از اردوگاه ما بسیاری از اسرا درس و تحصیل خود را ادامه داده و هم اکنون در کرسی‌های مختلف علمی و سیاسی کشور مشغول خدمت هستند، ما عهدی را که با دوستان شهیدمان بسته‌ایم، هرگز فراموش نمی‌کنیم و اگر نتوانستیم حقایق و معارف جنگ و شهادت را برای نسل نو به گونه‌ای که شایسته بود، بازگو کنیم تا ابد شرمنده آنها هستیم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا