اصحاب قتلگاه
یکی دو روزی میشد که شهیدی پیدا نکرده بودیم؛ یعنی راستش، شهدا ما را پیدا نکرده بودند. گرفته و خسته بودیم. گرما هم بدجوری اذیتمان میکرد. همراه یکی از بچهها داشتیم از کنار گودال قتلگاه شهدای فکه، که زمانی در زمستان سال ۶۱ عملیات والفجر مقدماتی آنجا رخ داده بود، رد میشدیم.
ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به خودش جذب کرد. متوجه نشدم چیست، ولی احساس کردم چیزی مرا به سوی خود میخواند. ایستادم، نظرم به پشت بوتهای بزرگ جلب شد. همراهم تعجب کرد که کجا میروم. فقط گفتم: «بیا تا بگویم.»
دست خودم نبود انگار مرا میبردند. پاهایم جلوتر میرفتند. به پشت بوته که رسیدیم، جا خوردم. صحنهی خیلی تکان دهنده و عجیبی بود. همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود. آرام بر زمین نشستم و ناخواسته زبانم به «سبحان الله» چرخید همراهم که متوجه حالتم شد، سریع جلو آمد، او هم درجا میخکوب شد.
شخصی که لباس بسیجی به تن داشت، به کپه خاک کنار بوته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود. یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود و دراز کشیده و خوابیده بود. پانزده سال بود که خوابیده بودند. آدم یاد اصحاب کهف میافتاد ولی اینها: «اصحاب فکه، اصحاب قتلگاه، اصحاب والفجر و اصحاب روحالله بودند.»
بدن دومی که سرش را روی پایش گذاشته بود. تا کمر زیر خاک بود. باد و طوفان ماسهها و رملها را آورده بود رویش. بدن هردویشان کاملاً اسکلت شده بود. آرام در کنار یکدیگر خفته بودند. ظواهر امر نشان میداد مجروح بوده، در کنار تپه خاکی پناه گرفته و همانطور به شهادت رسیده بودند.
آرام و با احترام با ذکر صلوات پیکر مطهرشان را جمع کردیم و پلاکهایشان را هم کنارشان قرار دادیم.
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۹۰
راوی : حاج رحیم صارمی
امضایی از بهشت
ماه شعبان رسیده بود و حال و هوای جشن و شادی در همهجا موج میزد. به حاج آقا پیشنهاد کردم که در ایام شعبان، سفری به تهران داشته باشیم که بچهها هم هوایی عوض کنند. ایشان هم ما را به تهران فرستادند.
چند شبی نگذشته بود که در عالم خواب، آقا اباعبدالله الحسین (ع) را دیدم که به خانهی ما آمدهاند و دنبال چیزی میگردند، از ایشان پرسیدم: «آقا چی میخواین؟» ایشان فرمودند: «من میخواهم چیزی را از شما بگیرم!
گفتم:
_ آقا! شما اختیار دارین! این چه فرمایشی است که میفرمایین…؟!
_ اومدم زیارت! شما اینجا چه میکنی! چرا کردستان رو رها کردهای؟!
_ خسته شدم؛ از کردستان خسته شدم و تسویه کردم.
حاجی تعجب نمود و نگاه عمیقی به من کرد؛
_ نه به کردستان برو! میخواهی برات حکم جدیدی بزنم؟!
و بعد حکمی به من داد؛ وقتی نگاه کردم دیدم که حکم، درست مثل سربرگهای سپاه بود، آرم هم داشت؛ به محل امضایش دقت کردم، دیدم نوشته:
فرماندهی سپاه خراسان _ علیبن موسی الرضا (ع) از طرف محمد بروجردی.
دیدم امضا، امضای شهید بروجردی است…..
خواب، واضح و گویا بود، هیچ احتیاجی به تعبیر و تأویل نداشت، صبح که از خواب برخاستم، یکراست به محل کارم بازگشتم! جایی که به هزار مشقت آن را رها کرده بودم».
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۱۱۳
راوی : سردار سید رحیم صفوی
ابر مأمور
قبل از عملیات محرم، نیروها بایستی در جای خودشان برای حمله به دشمن آماده میشدند، چون دشمن دید داشت، نقل و انتقال نیروها باید در شب انجام میشد.
نیمهی ماه بود و مهتاب همه جا را پوشانده. این مسئله ذهن فرماندهان را به خود مشغول کرده بود، شهید حسنپور گفت: «خدا معجزهاش را امشب به عینه به ما نشان خواهد داد.» گفتم: «چهطور.» گفت این نیروها باید از دیدگاهی رد شوند که دشمن آنها را خواهد دید، مگر قدرت الهی ما را کمک کند.
در این صحبت بودیم که گردان اول به فرماندهی شهید علی مردانی وارد دیدگاه شد. در این اثنا، تکه ابر کوچکی آرام آرام ماه را به صورت کامل پوشاند. خیلی اهمیت ندادیم، گردان که مستقر شد ابر نیز کنار رفت. نیم ساعت بعد گردان دوم به فرماندهی سید جوادی وارد دیدگاه شد، دوباره تکه ابر ظاهر شد. این بار همهی رزمندگان به آسمان نگاه میکردند و اشکها سرازیر بود، چرا که امداد غیبی الهی را به چشم خود میدیدیم.
در این موقعیت جملهی شهید حسنپور در ذهنم جولان میکرد:
«وقتی شما از خداوند کمک بخواهید، او هم کمکش را صد در صد شامل حال شما خواهد کرد.»
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۱۰۵
راوی : هاشم ذوالقدر
بوی پیراهن یوسف
چند ماه پس از شهادت همسرم (۱)، فرزند یک سالهام دچار سرماخوردگی شد و پس از آن از چشمش خونابه میآمد. شبی با تأثر از این مسأله به خواب رفتم و همسرم را دیدم. پس از درد دل و شکایت از بیماری علیرضا به او گفتم: «نگاه کن تو رفتهای و ما گرفتار شدهایم. هر چه به دکتر مراجعه میکنم، پسرمان خوب نمیشود.» همسرم گفت: «از این مسأله خبر دارم. در زیر زمین منزلمان چمدانی است که در آن وسایل شخصیام را که از جبهه برای شما آوردهاند، گذاشتهاید. داخل آن پارچهای هست. آن را بردار و به چشم علیرضا بکش، چشم درد او خوب میشود.»
به خواب اعتنایی نکردم و در یکی از روزهای وسط هفته کنار مزارش رفتم و دوباره از او کمک خواستم. عصر روز بعد به زیرزمین رفتم و در چمدان را باز کردم؛ ولی هرچه گشتم پارچهای ندیدم. داشتم ناامید میشدم که چشمم به یک زیرپوش سفید افتاد. آن را برداشتم و چند بار روی چشمان پسرم کشیدم و از خدا خواستم تا این مشکل برطرف شود. صبح روز بعد با حیرت و شگفتی زیادی دیدم چشمان فرزندم کاملاً خوب شده است.
۱_ شهید علینقی ابونصری در سال ۱۳۴۱ در روستای مهدیه کازرون متولد شد. مسئولیت گروه تخریب تیپ فاطمه الزهرا (س) و معاونت تخریب لشگر ۱۹ فجر و مسئول واحد مهندسی در جزایر جنوب (بندرعباس) را بر عهده داشت. وی دانشجوی رشتهی زبان آلمانی دانشگاه شهید بهشتی بود. در عملیاتهای مختلف از جمله والفجر مقدماتی، خیبر، والفجر ۳ و والفجر ۸ شرکت کرد و آخرین بار با سپاهیان محمد (ص) اعزام شد و در سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید.
منبع :کتاب لحظه های آسمانی
راوی : همسر شهید
ارتباط با خدا
«شهیدجعفر حجازی» نمونهی کاملی از اخلاص بود.
او میگفت روزی از پلههای دبیرستان ابن سینا _ همدان _ که بالا میرفتم لحظهای تردید مرا فرا گرفت. نمیدانم به خاطر چه بود. گفتم خدایا اگر میگویند قادری و بدون اذن تو هیچ کاری انجام نمیشود، همین الآن نگذار که از این پلهها بالا بروم. در همان موقع بود که پاهایم بر زمین میخکوب شد و توان کوچکترین حرکتی را در خود ندیدم.
پس از شهادت او بچهها دفتر خاطراتش را از کوله پشتیاش بیرون آوردند، در آن نوشته بود: «خدایا مرا مثل علیاصغر امام حسین (ع) بپذیر.»
سرانجام در عملیات صاحبالزمان (عج) (اردیبهشت ۶۵ ) ترکشی گلویش را درید و دعایش را مستجاب کرد.
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۷۶ و ۷۷