امدادگری

امدادگری

بی صبرانه چشم به فروردین سال ۱۳۶۶ دوخته بودم. آخر در همین ماه سنم به حد قانونی میرسید و آن وقت من هم میشدم جزو مردها!
وقتی به آن روز و روز اعزام به جبهه و … فکر میکردم، دهانم آب می افتاد. دیگر دل و دماغی هم برای هیچ کاری نداشتم صبر کردم و صبر تا اینکه شکوفه های بهاری از فروردین خبرداد…. و فروردین ۶۶ .
بدون اینکه دغدغه ای داشته باشم که با دست رد دژبان روبرو شوم، سرحال و بدون آب غوره ریختن، سینه ام را جلو دادم و یک راست رفتم به اتاق پرسنلی. محکم سلام کردم و بدون اینکه منتظر جواب باشم، شناسنامه ام را روی میز گذاشتم و آرام و با اطمینان گفتم:
می خوام برم جبهه.
چشمهای پسر جوانی که پشت میز نشسته بود، بدون اینکه روی شناسنامه ام بیفتد، قفل شد در چشم هایم:
باید شناسنامه بابا تو بیاری!
شناسنامه بابام!؟
آره
من که سنم قانونیه، ۱۵ سالمه.
لبخند نرمی که لبش را پهن کرد، لجم را درآورد.
همین که گفتم.
فهمیدن که این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست. دمق و پریشان برگشتم. در راه فکر می¬کردم که چطور شناسنامه پدرم را از چنگش بکشم بیرون. هر چه فکر کردم، به جایی نرسیدم.
وقتی با سر هم کردن هزار و یک بهانه، شناسنامه را گرفتم، مثل فاتحان سرافراز رفتم به اتاق پرسنلی. این بار خنده پیروزی روی لبهای من بود و چیزی نگذشت که آن خنده آرام و تنها، با برق شادی و هیجان، تمام وجودم را پر از شور و نشاط کرد. آن لحظه، لحظه ای بود که برگه اعزام گذاشته شد جلویم.
با وجود آنکه می دانستم دیگر مشکلی نخواهم داشت، قد کوتاه و قامت استخوانی و ریزم، مرا به وسواس عجیبی انداخته بود. برای اینکه حداقل کمی به بلندی قدم اضافه کنم، صبح روز اعزام یک تخته ۴۰ سانتی گذاشتم کف پوتینم. اتفاقاً وقتی داشتم این کار را می کردم، پدرم سررسید و با تبسمی، نشان داد که همه چیز را فهمیده است، اما وقتی لب از لب باز نکرد، آب دهانم را راحت تر قورت دادم. روز اعزام، روز خوشی بود! روزی که جوانان پیشانی سبز، رو به خدا داشتند. روزی که دختران جوان، نامزدهایشان را به ایمان می سپردند. روزی که پیرمردها هم آمده بودند و جلوتر از همه در صف ایستاده بودند و روزی که صدای محزون آهنگران حال و هوای اهل شهر را عوض کرد:
دوست دارم شمع باشم، گوشه ای تنها بسوزم…
آن روز بیشتر راهیان رفتند جبهه و ما که آموزش ندیده بودیم، رفتیم به پادگان آموزشی. در پادگان تقسیم شدیم و من انتخاب شدم برای آموزش امدادگری.
دوران آموزش با ماه مبارک رمضان همراه شد. به همین خاطر آموزشها از ساعت یک بعد از نیمه شب شروع می شد.
ساعت دو سحری می خوردیم و از ساعت چهار تا ۱۱ صبح هم در کلاسهای تئوری بودیم. بعد از تمام شدن این مدت، ۱۵ روز نیز در بیمارستان «شهید مدنی کرج» آموزش عملی دیدیم و بعد اعزام شدیم به سنندج. با رسیدن به سنندج، دوباره همان مکافات روزهای اول شروع شد. یکی از مسئولان اعزام آنجا، قد و قواره کوتاهم را دید و شروع کرد به ردیف کردن سئوال ها و تراشیدن بهانه ها، چیزی به سرازیر شدن اشکم نمانده بود که با پا در میانی دیگران و نشستن رحمی به دل همان شخص، کار گذشتن از این خان هم جور شد.
از سنندج رفتیم به سقز و از آنجا به واحد بهداری لشکر ۱۰ سیدالشهدا. ما در نزدیکی شهر «سردشت» اردو زده بودیم و آماده می¬شدیم برای عملیات «نصر۴». چند روز قبل از عملیات کرکس های آهنی بغداد شهر را بمباران شیمیایی کردند:

شیمیاییه! شیمیاییه!

ماسک ها رو بزنید!
همه به تقلا افتاده بودند. ما که به طور معمول باید در عرض نه ثانیه ماسکها را می زدیم، در کمتر از پنج ثانیه آن را زدیم به صورت. من چون خیلی هول شده بودم، در هواکش ماسک را باز نکردم و همین، نفسم را به شماره انداخت. چیزی به خفه شدنم نمانده بود که یکی از بچه ها به دادم رسید.
بعد از آرام شدن منطقه، رفتیم داخل شهر. مثل ارواح بود! سوت و کور. فقط چند پیرمرد و بعضی از زنها و کودکانی که نتوانسته بودند خودشان را بیرون بکشند، روی پلاس کوچه ها و خیابان ها ولو شده بودند و آه و ناله و فریادشان تنها همهمه ای بود که از دهان شهر شنیده می شد.
عملیات شروع شد، تا نزدیکی محل درگیری رفتیم جلو. آنجا به مجروح ها رسیدگی می کردیم و بعد از باندپیچی و مداوای سرپایی آنها را می فرستادیم عقب.
بوی تند «ساولن»، باندهای سفید، سوزنهای نوک باریک، خون و خاک؛ خاکی که به باروت آغشته و بدنهایی که با بوی عرق، گرما و تشنج در هاله ای از اضطراب و امید پیچیده شده بود، صحنه هایی از کار ما بود در پشت خط. البته به همه اینها، فرود خمپاره های ۱۲۰ و گلوله توپها را هم می شود اضافه کرد و شهدا و مجروحانی که آنجا از ما می گرفت. با همه این اوضاع، نکته به یادماندنی من از آن ساعتها، مجروحها بودند. من مجروح هایی را دیدم که بدنشان شده بود آبکش، ولی همه آه و ناله شان، ذکر بود و خدا و امامان را به یاری خواستن.
آتش عملیات وقتی فروکش کرد، ما را منتقل کردند به عقب. از آنجا رفتیم به سنندج. و جنوب، قرارگاه بعدی ما بود.
جزیره مجنون شمالی، دومین جبهه ای بود که تجربه کردم. نی های دراز و باریک اندام آن و آب راکدی که به سیاهی میزد و مخصوصاً خشکی هوا و تندی سوزش آفتاب در فصل خرماپزان، با آن سگ ماهی های معروفی که به سر و کول هم می پریدند و … هر یک خاطره ای فراموش نشدنی بودند که تمام شدن ماموریت پرونده شان را بست.
منبع : آن روزها (خاطرات رزمندگان شهر کرج) ، به کوشش: محمد حسن مقیسه، ناشر : حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، چاپ اول
1372، صفحه ۸۳ الی ۸۷
راوی: ابوالفضل محمودیان

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
به بالا بروید