بامیه فروش

بامیه فروش

بامیه فروش

زهرا وافر

نزدیکی‌های خانه‌مان یک بامیه‌فروش بود؛ بامیه‌فروشی که نمی‌شد بی‌تفاوت از کنارش گذشت.  این‌که می‌گویم نمی‌شد بی‌تفاوت از کنارش گذشت،  به‌خاطر بامیه‌هایش نبود، که البته بامیه‌هایش هم تازه و خوش‌طعم بود، بلکه به‌خاطر جذابیتی بود که در کارش می‌دیدیم؛ جذابیتی که شخصیت او به شغلش بخشیده بود. او یک ظرف شیشه‌ای لامپ‌دار به موتورش بسته بود و هر روز با ظرف پر از بامیه می‌آمد و یک‌گوشه خیابان می‌ایستاد و تا آخرین دانه بامیه‌هایش را نمی‌فروخت نمی‌رفت. نکته جالب این بود که او همیشه بود، در هر شرایط جوی و درهرحال و روزی. فرقی نمی‌کرد زیر تیغ آفتاب مرداد یا در برف و سرمای بهمن، او را می‌دیدی که ایستاده و منتظر است کسی از او بامیه بخرد، با صورتی که در اثر گرما و سرما به‌شدت سوخته بود. نکته جالب‌تر این‌که او حتماً باید تا آخرین دانه بامیه‌هایش را می‌فروخت و بعد می‌رفت. خیلی وقت‌ها می‌دیدی که زیر باران شدید ایستاده و در ظرف او فقط یک بامیه باقی‌مانده است! با تعجب نگاهش می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم یعنی او فقط به‌خاطر فروش همین یک عدد بامیه هزارتومانی این‌جور زیر باران خیس می‌شود؟ اما او منطق خودش را داشت. چیزی که درکش شاید برای خیلی از ماها سخت باشد. او ناامید نمی‌شد، خسته و بی‌حوصله نمی‌شد، بی‌خیال نمی‌شد و به این راحتی دست از کار نمی‌کشید.

خیلی وقت‌ها با خودم می‌گویم اگر هر یک از ما در هر شغل و سمتی، چه خانه‌داری و مادری، چه معلمی و مهندسی و فروشندگی و… همین‌قدر سماجت و پشتکار و امید داشتیم، حتماً حالا اوضاعمان بهتر بود و حال و روز کشورمان قشنگ‌تر بود.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا