به میدان رفتن حضرت على‏اکبر(ع)

به ميدان رفتن حضرت على‏اكبر(ع)

نوشته‏اند تا اصحاب زنده بودند،تا یک نفرشان هم زنده بود،خود آنها اجازه ندادند یک نفر از اهل بیت پیغمبر،از خاندان امام حسین،از فرزندان،برادر زادگان، برادران،عموزادگان به میدان برود.مى‏گفتند آقا اجازه بدهید ما وظیفه‏مان را انجام بدهیم،وقتى ما کشته شدیم خودتان مى‏دانید.اهل بیت پیغمبر منتظر بودند که نوبت آنها برسد.
آخرین فرد از اصحاب ابا عبد الله که شهید شد،یکمرتبه ولوله‏اى در میان جوانان خاندان پیغمبر افتاد.همه از جا حرکت کردند.نوشته‏اند:«فجعل یودع بعضهم بعضا»شروع کردند با یکدیگر وداع کردن و خدا حافظى کردن،دست‏به گردن یکدیگر انداختن،صورت یکدیگر را بوسیدن.
از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسى که موفق شد از ابا عبد الله کسب اجازه کند، فرزند جوان و رشیدش على اکبر بود که خود ابا عبد الله در باره‏اش شهادت داده است که از نظر اندام و شمایل،اخلاق،منطق و سخن گفتن،شبیه‏ترین فرد به پیغمبر بوده است.سخن که مى‏گفت گویى پیغمبر است که سخن مى‏گوید.آنقدر شبیه بود که خود ابا عبد الله فرمود:خدایا خودت مى‏دانى که وقتى ما مشتاق دیدار پیغمبر مى‏شدیم،به این جوان نگاه مى‏کردیم.
آیینه تمام نماى پیغمبر بود.این جوان آمد خدمت پدر،گفت:پدر جان!به من اجازه جهاد بده.در باره بسیارى از اصحاب،مخصوصا جوانان،روایت‏شده که وقتى براى اجازه گرفتن نزد حضرت مى‏آمدند،حضرت به نحوى تعلل مى‏کرد(مثل داستان قاسم که مکرر شنیده‏اید)ولى وقتى که على اکبر مى‏آید و اجازه میدان مى‏خواهد، حضرت فقط سرشان را پایین مى‏اندازند.جوان روانه میدان شد.
نوشته‏اند ابا عبد الله چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود:«ثم نظر الیه نظر ائس‏» (۱) به او نظر کرد مانند نظر شخص ناامیدى که به جوان خودش نگاه مى‏کند. ناامیدانه نگاهى به جوانش کرد،چند قدمى هم پشت‏سر او رفت.اینجا بود که گفت:خدایا! خودت گواه باش که جوانى به جنگ اینها مى‏رود که از همه مردم به پیغمبر تو شبیه‏تر است.جمله‏اى هم به عمر سعد گفت،فریاد زد به طورى که عمر سعد فهمید:«یابن سعد قطع الله رحمک‏» (۲) خدا نسل تو را قطع کند که نسل مرا از این فرزند قطع کردى.بعد از همین دعاى ابا عبد الله،دو سه سال بیشتر طول نکشید که مختار عمر سعد را کشت.
پسر عمر سعد براى شفاعت پدرش در مجلس مختار شرکت کرده بود.سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار در حالى که روى آن پارچه‏اى انداخته بودند،و گذاشتند جلوى مختار.حالا پسر او آمده براى شفاعت پدرش.یک وقت‏به پسر گفتند:آیا سرى را که اینجاست مى‏شناسى؟وقتى آن پارچه را برداشت،دید سر پدرش است.بى اختیار از جا حرکت کرد.مختار گفت:او را به پدرش ملحق کنید.
این طور بود که على اکبر به میدان رفت.مورخین اجماع دارند که جناب على اکبر با شهامت و از جان گذشتگى بى نظیرى مبارزه کرد.بعد از آن که مقدار زیادى مبارزه کرد،آمد خدمت پدر بزرگوارش-که این جزء معماى تاریخ است که مقصود چه بوده و براى چه آمده است؟-گفت:پدر جان‏«العطش‏»!تشنگى دارد مرا مى‏کشد،سنگینى این اسلحه مرا خیلى خسته کرده است،اگر جرعه‏اى آب به کام من برسد نیرو مى‏گیرم و باز حمله مى‏کنم.این سخن جان ابا عبد الله را آتش مى‏زند،مى‏گوید:پسر جان!ببین دهان من از دهان تو خشکتر است،ولى من به تو وعده مى‏دهم که از دست جدت پیغمبر آب خواهى نوشید.این جوان مى‏رود به میدان و باز مبارزه مى‏کند.
مردى است‏به نام حمید بن مسلم که به اصطلاح راوى حدیث است،مثل یک خبرنگار در صحراى کربلا بوده است.البته در جنگ شرکت نداشته ولى اغلب قضایا را او نقل کرده است.مى‏گوید:کنار مردى بودم.
وقتى على اکبر حمله مى‏کرد،همه از جلوى او فرار مى‏کردند.او ناراحت‏شد،خودش هم مرد شجاعى بود،گفت:قسم مى‏خورم اگر این جوان از نزدیک من عبور کند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت.من به او گفتم:تو چکار دارى، بگذار بالاخره او را خواهند کشت.گفت:خیر.على اکبر که آمد از نزدیک او بگذرد، این مرد او را غافلگیر کرد و با نیزه محکمى آنچنان به على اکبر زد که دیگر توان از او گرفته شد به طورى که دستهایش را به گردن اسب انداخت،چون خودش نمى‏توانست تعادل خود را حفظ کند.
در اینجا فریاد کشید:«یا ابتاه!هذا جدى رسول الله‏» (۳) پدر جان!الآن دارم جد خودم را به چشم دل مى‏بینم و شربت آب مى‏نوشم.اسب، جناب على اکبر را در میان لشکر دشمن برد،اسبى که در واقع دیگر اسب سوار نداشت. رفت در میان مردم.اینجاست که جمله عجیبى نوشته‏اند:«فاحتمله الفرس الى عسکر الاعداء فقطعوه بسیوفهم اربا اربا» (۴) .
و لا حول و لا قوه الا بالله
پى‏نوشت‏ها:
1 و ۲) اللهوف،ص ۴۷.
3) بحار الانوار،ج ۴۵/ص ۴۴.
4) مقتل الحسین مقرم،ص ۳۲۴.
کتاب: مجموعه آثار ج ۱۷ ص ۳۴۵
نویسنده: شهید مطهرى
 
روضه حضرت على اکبر(س)   
ما بچه‏هایمان را دوست داریم.آیا حسین بن على علیه السلام بچه‏هاى خود را دوست نداشت؟!مسلما او بیشتر دوست داشت.ابراهیم خلیل این طور نبود که کمتر از ما اسماعیلش را دوست داشته باشد،خیلى بیشتر دوست داشت‏به این دلیل که از ما انسانتر بود و این عواطف،عواطف انسانى است.
او انسانتر از ما بود و قهرا عواطف انسانى او هم بیشتر بود.حسین بن على علیه السلام هم بیشتر از ما فرزندان خود را دوست مى‏داشت اما در عین حال او خدا را از همه کس و همه چیز بیشتر دوست مى‏داشت،در مقابل خداوند و در راه خدا هیچ کس را به حساب نمى‏آورد.
نوشته‏اند ایامى که ابا عبد الله علیه السلام به طرف کربلا مى‏آمد،همه خانواده‏اش همراهش بودند.واقعا براى ما قابل تصور نیست.وقتى انسان مسافرتى مى‏رود و بچه کوچکى همراه دارد،یک مسؤولیت طبیعى در مقابل او احساس مى‏کند و دائما نگران است که چطور مى‏شود؟
نوشته‏اند همین طور که حرکت مى‏کردند،ابا عبد الله علیه السلام خوابشان گرفت و همان طور سواره سر روى قاشه اسب(به اصطلاح خراسانیها)[یا]قربوس زین گذاشت.طولى نکشید که سر را بلند کرد و فرمود:«انا لله و انا الیه راجعون‏» (۱) .تا این جمله را گفت و به اصطلاح کلمه‏«استرجاع‏»را به زبان آورد،همه به یکدیگر گفتند این جمله براى چه بود؟آیا خبر تازه‏اى است؟فرزند عزیزش، همان کسى که ابا عبد الله علیه السلام او را بسیار دوست مى‏داشت و این را اظهار مى‏کرد،و علاوه بر همه مشخصاتى که فرزند را براى پدر محبوب مى‏کند،خصوصیتى باعث محبوبیت‏بیشتر او مى‏شد و آن شباهت کاملى بود که به پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله داشت-حال چقدر انسان ناراحت مى‏شود که چنین فرزندى در معرض خطر قرار گیرد!-یعنى على اکبر جلو مى‏آید و عرض مى‏کند:«یا ابتا لم استرجعت؟»چرا«انا لله و انا الیه راجعون‏»گفتى؟
فرمود:در عالم خواب صداى هاتفى به گوشم رسید که گفت:«القوم یسیرون و الموت تسیر بهم‏»این قافله دارد حرکت مى‏کند ولى مرگ است که این قافله را حرکت مى‏دهد.این طور از صداى هاتف فهمیدم که سرنوشت ما مرگ است،ما داریم به سوى سرنوشت قطعى مرگ مى‏رویم.[على اکبر سخنى مى‏گوید]درست نظیر همان حرفى که اسماعیل علیه السلام به ابراهیم علیه السلام مى‏گوید (۲) .
گفت: پدرجان!«اولسنا على الحق؟»مگر نه این است که ما بر حقیم؟چرا فرزند عزیزم.وقتى مطلب از این قرار است،ما به سوى هر سرنوشتى که مى‏رویم برویم،به سوى سرنوشت مرگ یا حیات تفاوتى نمى‏کند.اساس این است که ما روى جاده حق قدم مى‏زنیم یا نمى‏زنیم.ابا عبد الله علیه السلام به وجد آمد،مسرور شد و شکفت.این امر را انسان از این دعایش مى‏فهمد که فرمود:من قادر نیستم پاداشى را که شایسته پسرى چون تو باشد بدهم.از خدا مى‏خواهم:خدایا!تو آن پاداشى را که شایسته این فرزند ست‏به جاى من بده(جزاک الله عنى خیر الجزاء).
به چنین فرزندى،چقدر پدر مى‏خواهد در موقع مناسبى خدمتى بکند،پاداشى بدهد؟حالا در نظر بیاورید بعد از ظهر عاشوراست.همین جوان در جلوى همین پدر به میدان رفته است و شهامتها و شجاعتها کرده است،مردها افکنده است،ضربتها زده و ضربتها خورده است.
در حالى که دهانش خشک و زبانش مثل چوب خشک شده است،از میدان بر مى‏گردد.در چنین شرایطى-و من نمى‏دانم،شاید آن جمله‏اى که آن روز پدر به او گفت‏یادش بود-مى‏آید از پدر تمنایى مى‏کند:«یا ابه!العطش قد قتلنى و ثقل الحدید اجهدنى فهل الى شربه من الماء سبیل؟»پدرجان!عطش و تشنگى دارد مرا مى‏کشد،سنگینى این اسلحه مرا سخت‏به زحمت انداخته است،آیا ممکن است‏شربت آبى به حلق من برسد تا نیرو بگیرم و برگردم و جهاد کنم؟جوابى که حسین علیه السلام به چنین فرزند رشیدى مى‏دهد این است:فرزند عزیزم!امیدوارم هر چه!۲۲۷ زودتر به فیض شهادت نایل شوى و از دست جدت سیراب گردى.
و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم.
پى‏نوشت‏ها:
1) بقره/۱۵۶.
2) وقتى ابراهیم علیه السلام به اسماعیل علیه السلام مى‏گوید:فرزندم!مکرر در عالم رؤیا مى‏بینم و این طور مى‏فهمم که دیگر رؤیاى عادى نیست‏بلکه یک وحى است و من از طرف خدا مامورم سر تو را ببرم(ابراهیم به فلسفه این مطلب آگاه نیست ولى یقین کرده است که امر خداست)،این فرزند چه مى‏گوید؟آیا مثلا گفت:بابا!خواب است،اگر خواب مردن کسى را ببینید عمرش زیاد مى‏شود،ان شاء الله عمر من زیاد مى‏شود؟نه،گفت: یا ابت افعل ما تؤمر ستجدنى ان شاء الله من الصابرین (صافات/۱۰۲)پدر!همینکه این مطلب از ناحیه خدا رسیده و وحى و امر خداست کافى است، دیگر سؤال ندارد.
وقتى ابراهیم مى‏خواهد سر اسماعیل را ببرد،به او وحى مى‏شود. فلما اسلما و تله للجبین.و نادیناه ان یا ابراهیم.قد صدقت الرؤیا (صافات/۱۰۳-۱۰۵)ابراهیم!ما نمى‏خواستیم که سر فرزندت را ببرى.
هدف ما آن نبود.در آن کار فایده‏اى نبود.هدف این بود که معلوم شود شما پدر و پسر در مقابل امر خدا چقدر تسلیم هستید،تا کجا حاضرید امر خدا را اطاعت کنید.این تسلیم و اطاعت را هر دو نشان دادید:پدر تا سر حد قربانى دادن،و پسر تا سر حد قربانى شدن.ما بیشتر از این نمى‏خواستیم.سر فرزندت را نبر.
کتاب: مجموعه آثار ج ۱۷ ص ۲۲۵
نویسنده: شهید مطهرى
 
مقتل به نقل از کتاب شرح شمع
حضرت علی اکبر(ع) که در واقعه عاشورا حدود ۲۵ یا ۲۸ سال داشت، برای کسب اجازه میدان رفتن از امام حسین(ع)، محضر پدر رفت.
بلافاصله حضرت به او اجازه دادند. زن و بچه و اهل حرم متوجه میدان رفتن او شدند، همگی گرد او را گرفتند و در این میان دختر خرد سال امام حسین(ع) در حالی که دست به دامن برادر شده بود، گفت: «یا علی ارحم غربت أبینا»، علی جان! به غربت پدرمان رحم کن و همه گریه کردند… وارد میدان شد.
جنگ سختی نمود و عدّه زیادی را کشت، تا این که ضجه مردم از زیادی کشته بلند شد. نزد امام(ع) بازگشت.
عرضه داشت: ای پدر تشنگی مرا کشت و سنگینی آهن، توان مرا بُرد. آیا امکان تهیه آب هست؟ امام حسین(ع) گریه کردند و فرمودند: پسر عزیزم! اندکی دیگر بجنگ.
به زودی جدت رسول خدا(ص) را دیدار می کنی و او جامی پر به تو می نوشاند که هرگز تشنه نشوی.
به میدان بازگشت و جنگ نمایانی کرد. مره بن منقذ عبدی که در کمین حضرتش به سر می بُرد، نیزه ای رها کرد و فرق مبارک علی اکبر(ع) را شکافت. حضرت تاب مقاومت نیاورد .
سر بر شانه مرکب نهاد و خون او، دیدگان اسب را پوشاند و حیوان به سمت دشمن رفت، دشمنان، علی اکبر(ع) را از زین به پائین کشیدند و با شمشیر و نیزه بدن مبارکش را مورد حمله قرار دادند، به گونه ای که بعضی می نویسند: «فَقَطَّعُوهُ بِالسُّیُوفِ اِرْباً اِرْبا»، با شمشیر پیکر مطهرش را تکه تکه نمودند.
حسین(ع) بر بالینش آمد. صورت به صورت عزیزش نهاد،‌ خون از چشم و دهانش گرفت و با او نجوا کرد: عزیزم! با من حرف بزن. خدا بکشد قومی که تو را کشتند، ای عزیزم! این قوم چقدر بر خداوند رحمان گستاخند و بر شکستن حرمت رسول خدا(ص) جرأت دارند. پسرم پس از تو خاک بر سر دنیا.
شرح شمع: صفحه ۱۹۱ و ۱۹۲

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
به بالا بروید