علی کوچولو یه توپ رنگارنگ داشت.
توپش را خیلی دوست داشت.
هر روز عصر بهانه میگرفت و میخواست بره تو کوچه بازی کنه ، ولی مادرش اجازه نمیداد و میگفت: پسر گلم، کوچه خطرناکه ، یه وقت ماشین میاد ، موتور و دوچرخه میاد، همین جا توی خونه بازی کن تا منم خیالم راحت باشه.
علی کوچولو میگفت:
اما من میخوام برم تو کوچه بزنم زیر توپم ،اینجا توی اتاق که نمیشه .
اونوقت مامانش راضی میشد و همراه علی میرفت توی کوچه.
علی بازی میکرد و مامانش مواظبش بود.
کوچهی اونها خلوت بود.
بچهها زیاد توی کوچه نمیومدند.
یه روز ، یه پسر کوچولوی دیگه ، درست همقد علی کوچولو، توی کوچه پیداش شد.
اون بچهی همسایهای بود که تازه به خونهی روبرویی اونها اومده بودند.
پسر کوچولو حوصلهاش سر رفته بود و همراه مامانش اومده بود دم در نشسته بود.
مادر علی به مادر اون سلام کرد و اسم پسرش را پرسید.
اسم پسر کوچولو نادر بود.
نادر میخواست با علی توپ بازی کنه اما علی توپش را به نادر نمیداد.
مادرها ایستاده بودن دم در و با هم حرف میزدند.
علی توپش را توی بغلش گرفته بود و زل زده بود تو چشمای نادر و هرچی نادر میگفت: بیا با هم بازی کنیم ، علی محلش نمیذاشت و باهاش بازی نمیکرد.
نادر ناراحت شد و رفت جلوی در خونهشون نشست .
مامان علی که متوجه شده بود علی توپش را دست نادر نمیده، بهش گفت: علی جون، علی کوچولو ، مگه تو نمیگفتی از تنهایی حوصلهات سر رفته، حالا که نادر اومده نمیخوای باهاش دوست بشی؟
نمیخوای باهاش توپ بازی کنی؟
علی ابروهاشو انداخت بالا، یعنی نمیخوام.
مامانش اومد و آهسته در گوش اون چیزی گفت. علی به حرفای مامانش گوش داد، اونوقت بلند شد و رفت دست نادر را گرفت و گفت: بیا با من بازی کن.
نادر خوشحال شد و با علی بازی کرد.
بعد هم از علی پرسید: مامانت چی بهت گفت که اومدی با من بازی کردی؟ علی گفت:مامانم گفت اگه توپت را فقط برای خودت نگه داری اونوقت یه دوست خوبو از دست میدی اما اگه با نادر بازی کنی یه دوست خوب پیدا میکنی.
منم دیدم خیلی وقته که دلم یه دوست خوب میخواد، اومدم با تو بازی کردم تا باهام دوست بشی.
نادر خندید و رفت به مامانش گفت: مامان جون من و علی دیگه باهم دوستیم.
مامانش گفت: چه خوب! من و مامان علی هم دیگه با هم دوستیم.
اونوقت هر چهارتاشون با هم خندیدند.
نادر و علی حسابی با هم بازی کردن تا خسته شدن و از هم خداحافظی کردن و به خونههاشون رفتن.
از اون روز به بعد اون دوتا هر روز با هم بازی میکردند و خیلی بهشون خوش میگذشت.
بعضی وقتها هم ، همراه مادراشون به پارک میرفتند و تاب بازی و سرسره بازی و الاکلنگ بازی میکردن.
اونها هنوز هم با همدیگه دوست هستن و خیلی همدیگه رو دوست دارند.
راستی بچهها شما چند تا دوست خوب دارید؟
توپ علی کوچولو
- آبان ۱۲, ۱۳۹۴
- ۰۰:۰۰
- بدون نظر
- تعداد بازدید 84 نفر
- برچسب ها : داستان هاي كودكانه, مشاوره, نوزاد و کودک