جام آزادی
در آخرین روزهای اسارت که موعد تبادل اسرا نزدیک شد، بچهها مسابقهی فوتبال برگزار کردند که اسم آن را «جام آزادی» گذاشتند.
وقتی عراقیها کاپ برنده را که بچهها آن را از آجر تراشیده بودند، از نزدیک دیدند، باورشان نمیشد که جام به این زیبایی از آجر درست شده باشد.
جانمازی برای تسلی
بعضی از اسرا در بیکاری برای بقیه کمربند درست میکردند و با جورابهایی که عراقیها سالی یکبار میدادند، برای مریضها شال کمر درست میکردند.
در سال مقداری پارچه به ما میدادند که بچهها با آن جانماز درست میکردند و به همدیگر هدیه میدادند و اگر کسی از خانوادهی بچهها فوت میکرد و یا شهید میشد این مطلب را در نامهای مینوشتند و به او میگفتند.
وقتی نامه به دستش میرسید و ناراحت بود، بچهها به او تسلیت گفته و تسلی میدادند و آن جانماز را به او هدیه میدادند که جزو خانوادهی شهدا قرار گرفته است. گاهی جانماز و سجادهای را که بر روی آن آیتالکرسی را نوشته بودند، خیاطی میکردند و برایش میبردند تا در اسارت به او سخت نگذرند.
جایزه ی ۲۲ بهمن
یک روز که مصادف با ۲۲ بهمن بود، عراقیها چون میدانستند که ما در آسایشگاه برنامههای مختلفی داریم، تفتیش را بهانه کردند و از ساعت ۲ بعدازظهر تا ۹ شب، تمام وسایل ما را یکییکی بیرون میبردند و همه چیز را به هم می ریختند تا شاید چیزی مانند خودکار یا کاغذ که از نظر آنها داشتنش جرم و نگهداریش ممنوع بود، پیدا کنند.
با این همه سختگیری ما توانستیم خودکارهایی را که به عنوان جایزه تهیه کرده بودیم، به برندگان مسابقه بدهیم و عراقیها متوجه نشدند.جرم پاسداری
یادم هست برادر پاسداری را به جرم سپاهی بودن آنقدر با کابل زدند که تمام بدنش کبود شد و بعد آب جوش بر بدنش ریختند و پس از تاول، دوباره با کابل به جانش افتادند و او را روی شیشه خرده غلتاندند و نمک روی بدنش پاشیدند تا اینکه او شهید شد.
جرم سجده ی طولانی
نگهبان، خیره به یکی از بچهها که بعد از نماز مشغول دعا بود، مینگریست. دقایقی بعد با خشم پرسید: چرا این همه در سجده بودی؟ برای چه کسی دعا میکردی؟ برای خمینی؟ برادر اسیر با چشمانی پر از اشک پاسخ داد: نه، برای آزادی خودمان.
سرباز بعثی وقیحانه آب دهانش را بر روی او انداخت و بعد از یادداشت کردن اسمش، از آنجا رفت. صبح روز بعد، آن برادر همسلولی را به جرم دعا و سجدهی طولانی به ۲۵ ضربه شلاق محکوم کردند و با کابل پشت او را سیاه نمودند، به طوری که بیهوش شد و در اغما فرو رفت.
جشن آزادی خرمشهر
در آنجا توانسته بودیم چند رادیو از ماشینها و مطب پزشکی بیاوریم، بچههای خیلی مواظب بودند که رادیوها لو نروند چون توسط این رادیوها میتوانستیم خبرها را بشنویم.
یکی از عملیاتها، عملیات آزادی خرمشهر بود، هنگامیکه خرمشهر آزاد شد، بچههای اردوگاه جشن گرفتند و اشک شوق از دیدگان برادرها سرازیر شد.
جعبه ی اسلاید
یکبار صلیب سرخ برای ما عدسی آورد که از آن برای عینک استفاده کنیم. چون قطر عدسی زیاد بود، به درد عینک نمیخورد، لذا بچهها آن را جزو دکوراسیون گذاشتند.
وقتی صلیب سرخ این عدسیها را به ما داد فکر ساختن یک دستگاه اسلاید به ذهن ما خطور کرد. البته برای ساختن آن، وسیله کم داشتیم و مشکل بود که بتوانیم با یک عدسی یک جعبهی اسلاید درست کنیم.
به هر حال کار ساخت جعبهی اسلاید تقریباً از سال ۶۴ شروع شد و اواخر هفتهی جنگ سال ۶۷ به پایان رسید. قبل از آن یک کار به اصطلاح آزمایشی انجام دادیم که پخش شد و بچهها از آن استقبال کردند.
کار اصلی دستگاه اینچنین بود: «دو محفظه را به شکل لوله که عدسی در آن قرار میگرفت، درست کردیم. این لوله داخل جعبه و در درون جعبه هم یک جعبهی دیگر بود و این تو رفتن و بیرون آمدن باعث تاریک و روشن شدن صحنه میشد».
البته دستگاه طوری درست شده بود که قسمتهای مختلف آن از هم جدا شده و به صورت جعبهی کفش درمیآمد. بچهها هم کفششان را داخل جعبه میگذاشتند که عراقیها متوجه آن نشوند.
جوایز مسابقات ورزشی
در ماه بهمن برنامهی مسابقهی فوتبال و دومیدانی را برنامهریزی کردیم. مرحلهی مقدماتی قبل از ۲۲ بهمن برگزار شد و فینال هم در روز ۲۲ بهمن. هر روز مسابقات را با تلاوت آیاتی از «کلامالله مجید» آغاز میکردیم و بچهها در آسایشگاه میدویدند و خود را برای مسابقه آماده میکردند.
جوایز قرار بود به سه دسته و سه نفر داده شود. یکی به تیم برنده، یکی به تیمی که بیشتر گل زده بود و یکی هم به تیمی که در مسابقه، اخلاق اسلامی را بیشتر رعایت کرده است.
جوایز هم همه معنوی بودند. برای برندگان یک یا دو جز قرآن ختم میشد، تعدادی صلوات فرستاده میشد، و برندهها عموماً اجر و حسنهی این جوایز معنوی را به امام امت هدیه میکردند.
چرا صلح نکردید ؟
هرجا که از من بازجویی میکردند، مرا به عنوان «مسئول آموزشی» میشناختند. زمانی که مرا برای بازجویی به استخبارات بغداد بردند، یکی از افسران رده بالای عراقی هم که به علم و سیاست روز آگاهی کامل داشت، آنجا بود و هدف اصلی هم این بود که ضعف مرا پیدا کنند.
افسر بازجو گفت: «جمشیدی! من یک آیه قرآن میخوانم، اگر اشکالی داشت بگو!» او خواند و ان طائفتان من المؤمنین تقاتلوا» دستم را بلند که یعنی فهمیدم تو چه میخواهی بگویی، گفت: «کجای آیه اشکال داشت؟» گفتم: «اقتتلوا فاصلحوا بینهما»
پرسید: «پس چرا بزرگان ایران به این آیه عمل نمیکنند و صلحی را که خدا از او یاد کرده به مرحلهی عمل درنمیآورند؟» آنقدر مرا کتک زده و شکنجه داده بودند که هیچ نای و رمقی نداشتم و از درد مثل مار به خود میپیچیدم.
گفتم:«صلح به چه قیمتی؟» کی میخواهد جواب این همه ظلم و ستمی که در حق ملت ایران شده بدهد؟ چرا از خرمشهرخونینشهر ساختید؟» چرا هویزه و سوسنگرد را خراب و ویران کردید؟ چرا صدها هزار مرزنشین را کشته و اسیر و ویلان نمودید؟ چرا قصرشیرین، خسروی، دهلران و موسیان را به آتش کشیدید؟
پس از این سخنان نفس افسر بازجو بالا نیامد و سرش را روی زانو گذاشت و بلند نکرد. چراغ خواب
با میلههای خودکار به وسیلهی آتش و سیم داغ یکسری چراغخوابهایی درست کردم که در آسایشگاه یکی از آنها موجود بود.
برای شش هفت تا آسایشگاه دیگر هم درست کردم و برایشان به عنوان هدیه بردم. این چراغخوابها نمای قشنگی به آسایشگاهها میدادند.
چهل حدیث
نقش روحانیت در طول دوران اسارت بسیار چشمگیر بود. آنان از هر فرصتی برای ترویج مسائل اسلامی در بین برادران استفاده میکردند. هرگز تلاشهای یکی از برادران طلبه را که در آسایشگاه ما بود فراموش نمیکنم. با تمام محدودیتهایی که در اردوگاه وجود داشت، ایشان شب و روز خود را صرف یاد دادن قرآن و یا مسائل احکام مینمود. وی و دیگر برادران مخلص و دلسوز در همین زمینه مسابقههایی را برای تشویق بیشتر بچهها، ترتیب میدادند. آنها وسایل خصوصی خود را از قبیل لباس و یا اجناس که به وسیلهی حقوق ناچیز ماهیانه دریافت میکردند، به عنوان جایزه قرار میدادند.
یکی از مسابقات به نام چهل حدیث بود. این مسابقه در ایام هفتهی وحدت برگزار شد. برنامهریزی این مسابقه به این صورت بود که بچههایی که مایل به شرکت بودند بایستی چهل حدیث از پیامبر را که توسط برادران اردوگاه، جمع آوری شده بود، حفظ میکردند. در روز مقرر، مسابقه برگزار شد و به نفرات برتر جوایزی اهدا شد.
حاج آقا ابوترابی
رهبریت تمام اردوگاهها به شیوهای بود که آقای ابوترابی قرار داده بود؛ با سیستم و شکلی که خودش داخل اردوگاهها ترسیم کرد، برای بچهها جا افتاده بود که چه برخوردی با عراقیها بکنند و با خود برادران داخل اردوگاه چه برخوردی داشته باشند و حتی با مسئولین صلیب سرخ که به اردوگاهها میآمدند، چگونه باشند و به چه کارهایی مشغول باشند که بتواند نتیجهی خوبی از اسارت بگیرند.
اگرچه او در یک اردوگاه حضور داشت، ولی شکل و فکری که ترسیم کرده بود، در تمام اردوگاهها وجود داشت و بچهها سعی میکردند از آن شکل تبعیت کنند. سعی آنها بر این بود که همیشه اول نظرات حاج آقا را در کارها به کار گیرند و بعد با مسائل برخورد کنند.
حاج یحیی
حاج یحیی ۵۶ سالش بود، بلند و محکم حرف میزد؛ وقتی دعا میخواند یا اذان میگفت، صدایش توی آسایشگاه میپیچید.
آن روز از رادیو عراق آمده بودند مصاحبه کنند. از او پرسیدند: « مقلّد کی هستی؟ » بلند گفته بود: «حضرت آیت الله العظمی امام خمینی (ره)»
سرگرد عراقی همانجا با کابل، محکم کوبیده بود توی صورتش و دندانش را شکسته بود؛ بعد هم لختش کرده بود و زیر دوش آب سرد، آن قدر کابل زده بود که از حال رفته بود. وقتی از زیر در برای یکی از بچهها وصیت میکرد، صدایش میلرزید. نمیدانم از سرما بود یا از درد.
حتی بدون معلم
در اوقات فراغتی که داشتیم، سؤالهای شرعی خود را از یکدیگر میپرسیدیم، مثلاً من از دوستم چیزی را سؤال میکردم، اگر جواب را نمیدانست آن را از کس دیگری میپرسیدیم و بالاخره جواب پیدا میشد.
اگر معنی کلمهای را کسی نمیدانست به کتاب المنجد (لغتنامه) مراجعه میکردیم که از عربی به فارسی و انگلیسی بود. ما آنجا چند نوع لغتنامه داشتیم که بچهها لغات آنها را حفظ میکردند و به دیگران هم یاد میدادند.
خیلی از بچهها بدون وجود معلم زبانهای ایتالیایی و فرانسوی را از لغتنامهها یاد گرفتند و در آخر میتوانستند به راحتی با این زبانها صحبت کنند.
حرف آخر
عصر یکی از روزهای ماه مبارک رمضان، بعد از آمارگیری عراقیها هرکس در گوشهای نشسته بود و به کارهای شخصی خود رسیدگی میکرد. به دیوار آسایشگاه تکیه زده بودم و به زن و فرزندم فکر میکردم. در افکارم بودم که با صدای محمد به خود آمدم. ناخنگیری خواست، به او داده و دوباره در فکر فرو رفتم.
بعد از مدتی چشمم به آقا محمد افتاد، که سجادهی کوچکی پهن کرده بود و در حالی که عکس فرزند کوچکش به نام زهرا را در دست داشت ذکر میگفت. لیوان آبی در کنار سجاده قرار داشت که موقع افطار از آن استفاده میکرد. بعد از خواندن نماز جماعت که با احتیاط و در فواصل کم بین اسرا خوانده شد.
آقا محمد در حال قرآن خواندن بود. به شوخی به او گفتم: «محمد آقا آمادهی پروازی دیگه؟!» خیلی آرام و با لبخندی که حکایت از راز درون سینهاش بود، در جواب پاسخ داد: «آره و الله» محمد عربی را آموخته بود و به عنوان ارشد آسایشگاه احترام زیادی داشت.
در حال دوختن لباسم بودم که در جلوی آسایشگاه همهمهای برپا شد. همه فریاد میزدند، ارشد… ارشد… بچهها را کنار زدم، صورت و دستان محمد یخ کرده بودم. دلم فرو ریخت. یکی از بچهها که دورهی پزشکی را گذرانده بود گفت: «سکته کرده… » باور نمیکردم که محمد به دیار ابدی رفته باشد.
مقداری از تربت کربلا را که دور از چشم عراقیها پنهان کرده بودم زیر زبانش قرار دادم و خیره به او منتظر عکسالعمل او شدم. عراقیها بعد از تقریباً ۲۰ دقیقه به دنبال محمد آمدند، اما خیلی دیر شده بود. صدای «لاالهالاالله» فضای آسایشگاه را پر کرده بود.
دلم برای دختر کوچکش که حالا باید خانمی شده باشد سوخت و در دل برای تمام شهیدان غریب از جمله آقا محمد، طلب دیدار امام زمان (عج) را کردم.
خبرپراکنی کپسولی
یک روش زیرکانهی دیگر برای پیامرسانی این بود که بچهها پیامهای مخصوص را روی کاغذهای خاصی مینوشتند و داخل کپسولهای آنتیبیوتیک که قبلاً خالی کرده بودند، جاسازی میکردند. سپس کپسول را در دهان میگذاشتند و از پست بازرسی عبور میکردند. اگر چنانچه هنگام بازرسی از آنها خواسته میشد دهانشان را باز کنند، کپسول را قورت میدادند. خبرهای برعکس
گاهی از سخنرانیهایی که ناچار به گوش دادن آن بودیم نیز خبرهایی درمیآمد.
به طور مثال در عملیات والفجر ۸ شیخ علی تهرانی اعلام کرد: «چه کسی باور میکند ۸۰ فروند هواپیمای عراقی سقوط کرده باشد؟» و ما میفهمیدیم که ۸۰ فروند هواپیمای عراقی سرنگون شده است. یا جای دیگر گفته بود: «چرا ایران سرزمین پر از نمک را تصرف میکند، مگر زمین نمکی ارزش دارد؟» و ما میفهمیدیم که عراق جبههی جدیدی را از دست داده است.
ختم شهدا
خبرهای زیادی از طریق نامهها به دست ما میرسید، بعد از اینکه صلیب سرخ میرفت، خبرها جمعآوری و در کل آسایشگاهها خوانده میشد. برای شهدایی که در نامهها خبر شهادت آنها رسیده بود، مراسم ختم گرفته میشد.
خرمشهر نه محمره
سالهای آغازین جنگ بود. در میان اسرا پسربچهی هشت سالهای به نام مهدی، از اهالی خرمشهر، همراه مادرش اسیر شده بود. مهدی با آن که ظاهراً خردسال بود، اما استقامتی مردانه داشت.
یک روز، افسر بعثی که قصد داشت او را اذیت کند، گفت که نام خرمشهر، محمره است و تو باید این جمله را تکرار کنی؛ اما مهدی اصرار میکرد که: « نخیر، خرمشهر، خرمشهر است». افسر عصبانی شد و با چوب او را کتک زد، مهدی در حالی که میگریست باز هم گفت:«خرمشهر!»
ما برای مهدی تکبیر فرستادیم و او را به مقاومت تشویق کردیم. بالاخره با یاری حق این ماجرا با پیروزی مهدی تمام شد. خمینی
حسن و رضا با هم بودند. یکی آر پی جی و دیگری کمکی. از موضع استتار عراقی استفاده کردند و تانکهای زیادی را شکارکردند. وقتی در محاصره قرار گرفتند، حسن گفت: رضا ما یا اسیر میشویم یا شهید. اگر اسیر شدیم تو هیچ کارهای، من همه چیز را به عهده میگیرم. حسن از رضا جدا شد. چند لحظه بعد سر از تانکهای نیمسوخته درآورد و لولهی کالیبر اتوماتیک تانک را به سوی عراقی گرفت و ۶۰ – ۷۰ نفر را زد. وقتی آن دو نفر را جدا جدا گرفتند، رضا خود را آشپز معرفی کرد. نوبت بازجویی حسن شد. افسر عراقی فریاد زد: فامیلیات؟ حسن با آرامش جواب داد: خمینی. نام پدر: خمینی. نام پدربزرگ: خمینی. حسن را به پل بستند. فریاد زد: اشهد ان لا اله الا الله که گلوله آر پی جی بدنش را آتش زد. او در عشق خدا سوخت. بعثیها هم سوختند؛ از آتشی که حسن به جگرشان زد.
نحوهی دیگر چنین بود که کاغذ حاوی خبر را در شیشههای دارو جاسازی مینمودند تا در اردوگاهی دیگر مورد استفاده قرار گیرد. البته بسیاری از این امور بخصوص در این اواخر توسط عراقیها کشف میشد ولی باز هم بچهها به رد وبدل کردن پیامها ادامه میدادند.