پاسی از شب گذشته بود. صداها فروکش کرده و آمد و شد کم شده بود. اکثر بیماران به خواب رفته بودند. حدس زدم ساعت حدود ۱۲ شب است. سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما بود و من سنگینی آن را بر دوش خود احساس میکردم. یک دفعه احساس عجیبی در من پیدا شد، احساسی که وحشتناک مینمود.
آرامش بیمارستان هم بر آن وحشت میافزود. قادر به بیان آنچه که پیش آمده بود نیستم. حالتی چنین که گویی به سختی نفس میکشم. در گلویم احساس خفگی میکردم، مثل اینکه گلویم مسدود و از کار افتاده بود.
وحشتزده بلند شدم و با مشت محکم به میز چرخدار جلو تخت کوبیدم. متوجه شدم نفسم باز شده است لذا با تمام وجود فریاد کشیدم:
حاجی رحمان به دادم برس، دارم میمیرم…
نتوانستم ادامه دهم نفسم بند آمد. یعنی «دم» بود اما «بازدم» نبود که حدود ۱۰ الی ۲۰ ثانیه طول میکشید. حاجی رحمان که از خواب پریده بود، هراسان پرسید:
چیه؟ چه خبر است؟
حاجی دارم میمیرم!
کی میگه تو میمیری؟! تو که حالت بهتر از من بود!
نه این طور هم نیست. مطمئناً خواهم مرد، میبینی! نفسم گاه گاه بند میآید.
از او خواستم سعی کند، قلم و کاغذی برایم بیاورد. چون میخواستم وصیتنامه بنویسم. با خونسردی جواب داد:
مگر دیوانه شدهای چه خبره! وصیتنامه میخواهی چیکار؟…
شبها برای ما به سختی میگذشت. خصوصاً شب دوم که از وحشت و دلهره هیچ کس نفسش در نمیآمد. پس از استحمام برای مداوا و کاهش سوزش میبایست سوختگیها را پماد بمالند در غیر این صورت سوزش به مراتب شدیدتر میشد.
از صحبتهای کسانی که داخل اتاق بودند، فهمیدم به تهران اعزاممان میکنند. یاد مسافرتهای تهران افتادم که به دلیل مسافت زیاد، برایم خسته کننده بود.
با خود گفتم چطور میشود؟! با این وضع، این همه راه را در ماشین بود، به دکترها گفتم مرا با هواپیما منتقل کنید. آنها جواب دادند: تا دو روز دیگر پرواز نداریم.
اما آمبولانسهای ما بسیار مجهزند هیچ نگران نباش. راحت و سریع شما را میرسانند.
بالاخره رضایت دادم. با من چند مصدوم دیگر را هم اعزام کردند.
این در حالی بود که از شب هفتم تیر ماه به بعد از خانواده؛ پدر، مادر و برادرانم هیچ اطلاعی نداشتم و سخت نگران حالشان بودم.
از همراهان ما یکی «افسر ارتش» بود و دیگری بهیاری که از صحبتهایشان فهمیدم بسیجی است. حدود ۴۰ سال سن داشت، اسم و زادگاهش را هم پرسیدم که متاسفانه هیچ کدام را به یاد ندارم.
ما در آمبولانسی نشاندند. عثمان کنار من جای گرفت. کسی دیگر هم جلو ماشین بغل راننده نشست. آمبولانس دومی پنج سرنشین داشت (دو مصدوم، راننده، کمک پزشک و برادر افسر) همسر افسر خیلی اصرار داشت او را با شوهرش اعزام کنند که به دلیل نبودن جای اضافی موافقت نشد.
ادامه درمان در بیمارستان بقیه الله تهران
ساعت حدود ۵ بعد از ظهر روز یازدهم تیر بود که راه افتادیم و احتمالاً ساعت ۱۱ شب به تهران رسیدیم.
ماشین مثل شهابی اتوبان را میپیمود تا این که عثمان گفت:
رسیدیم. این جا میدان آزادی است.
خدا خدا میکردم، شانس آورده ما را به یک بیمارستان خوب ببرند. ماشین خیابانها را با سرعت طی میکرد. کمی بعد توقف کردیم.
حالم بد بود، اگر به همین شکل میماندم، خفگی به من دست میداد.
سرم را به اطراف میچرخاندم که شاید تنفسم بهتر شود، اما فایدهای نداشت.
در این لحظه غرش هواپیمای مسافربری که به نظر فرود میآمد، آن قدر نزدیک به گوش میرسید که حتم دادم باید در فرودگاه باشیم.
ظاهراً مصدومین اعزامی به تهران را ابتدا به ستادی در فرودگاه میآوردند، سپس از آن جا ترتیب انتقال آنان به بیمارستانها داده میشد.
این کار مزایایی داشت؛ اولاً با مراجعه به آن ستاد معلوم شد مثلاً فلان مصدوم در چه بیمارستانی بسـتری است و دیگر لازم نـبود برای یافتن وی بیمارستانهای تهران را گشت. دیگر این که ستاد با اطلاع از ظرفیت پذیرش بیمارستانها عمل میشد و در نتیجه بستگان مصدومین، در آن شهر بزرگ و شلوغ برای یافتن بیمارستان سرگردان نمیشدند.
آمبولانس پس از دقایقی از فرودگاه خارج شد و حدود نیم ساعت بعد به بیمارستان رسیدیم.
پس از چند بار این طرف و آن طرف دویدن بالاخره دربی را که میخواستند پیدا کردند. ما را پیاده نموده و با خود بردند. سرم را کمی بالا کشیدم و تابلوی روشنی را که در آن تاریکی درخشندهتر مینمود، دیدم.
«اورژانس بقیه الله»
داخل آسانسور که شدیم حدس زدم باید بیمارستان مجهزی باشد، چون به راحتی میشد دو بیمار را با برانکارد در آن جای داد. آسانسور ایستاد. ما را در راهرو آن طبقه دم در اتاقی گذاشتند. صدایی به گوش رسید:
اتاق شماره ۵ خالی است.
من و افسر مصدوم را در آن اتاق خواباندند. سر انجام پس از چندین شبانه روز ترس و دلهره نفس راحتی کشیدم، چه قلبم گواهی میداد که این جا با حساب و کتابتر و دارای پزشکانی متخصصتر است.
در بیمارستان بقیه الله روال کار بدین شکل بود که مصدومین صبحها پس از خوردن صبحانه، استحمام میکردند، سپس به نوبت جهت مداوا به اتاق پانسمان که بیشتر عنوان «اتاق مرگ» برازندهاش بود، میرفتند.
این برنامه هر روز تا بهبودی مصدوم تکرار میشد.
سه شنبه ۱۶ تیر ماه ۱۳۶۶
از امروز علیرغم این که قدرت دیدم خوب نبود، «نوشتن» را شروع کردم. ناهار جوجه کباب سوپ، ماست و سالاد بود. بر خلاف روزهای قبل که تنها مایعات میخوردم، امروز توانستم غذایی کامل بخورم. بسیار لذیذ بود. انتظار چنین غذایی نداشتم.
من دیگر در سراشیبی تندرستی و بهبود قرار گرفته بودم. هر بار تنـگی نفس دست میداد، از یکی میخواستم، سینه-ام را مالش دهد.
امروز به زخمهایم نوعی پماد جدید مالیدند و پس از مداوای معمول روزانه لباس عجیب و خنده آوری تنم کردند، حولهای که با گره زدن روی تنم جا خوش کرده بود.
موقع ناهار اشتهای فراوانی داشتم که برایم بسیار عجیب مینمود دیوانهوار میخوردم حتی مقداری هم ماست اضافی گرفتم. شام هم این چنین با اشتها صرف شد.
همان طوری که قبلاً هم گفتهام هیجان و شوق رهایی از بیکسی روزهای اول چنان ذوق زدهام کرده بود که نزدیک بود بال در آورده پرواز کنم.
دلم میخواست دائم صحبت کنم آنچه را این چند روزه بر سرم آمده بود برای همه بازگو نمایم و درد دلهایم را بیرون بریزم. بسیار پرحرف و وراج شده بودم تا یکی حالم را میپرسید، از اول تا آخر همه چیز را بازگو میکردم.
چند بار تذکر دادند که این همه صحبت برایت خوب نیست. قول دادم زیاد حرف نزنم، اما مگر شدنی بود. ورقهای به میزم چسبانیده شده بود که رویش نوشته بودند «از صحبت با نامبرده خودداری شود» و من تکه کاغذهایی را تهیه دیده بودم تا در صورت لزوم آنچه را میخواستم بگویم، بنویسم.
هرگاه خبر شهادت یکی از مصدومین را میشنیدیم دلهرهای شدید همه را فرا میگرفت، دلهره این که؛ سرانجامِ بقیه مصدومین نیز جز این چیز دیگری نیست منتهی مانده به این که کی نوبت میرسد.
با رحیم – از همشهر هایم – در این خصوص صحبت میکردیم که آیا سردشت را دوباره مثل سابق زنده، پرجوش و سر حال خواهیم دید؟ و آیا شهر دگر بار حیات و زندگی خود را باز مییابد؟
او به من گفت: چندی قبل دیوارهای خانهمان را رنگ زدهایم، جاهایی را که به تعـمیر نـیاز داشـت، درست کردهایم، چهها و چهها … اما افسوس که این همه زحمت به هدر رفت.
به نظر تو مثل اول خواهد شد؟
در جوابش گفتم:
زندگی مثل رودی جاریست. اگر شهر ده بار دیگر هم بمباران شود، زندگی در آن ادامه مییابد. در کتابهای تاریخ نخواندهای؟! چه بسیار سلطانها و حاکمان که بارها مردم سرزمینی را قتل عام کردهاند، چشمه حیات و زندگی را خشکاندهاند.
اما زندگی در آن سرزمین دوباره جان گرفته است. درست به مانند طبیعت، زمستان که به سر میآید چگونه با آب شدن برفها و بارش باران زندگی دوباره جان میگیرد! و اما بعد از این همه فشار و غم و اندوهی که به آدمیان تحمیل میگردد چه عاملی آنها را دگر بار زنده و امیدوار میسازد؟
آیا فراموشی است؟ فراموشی آنچه روی داده است و التیام زخمها و دردها، یا این که این قانون طبیعت است و تا انسانها باشند زندگی و زنده بودن هم میماند پس باید زندگی کرد.
اعزام به اسپانیا و ادامه درمان:
بعد از ظهر به دنبال تلفنی که صبح شده بود، یکی از دوستانم به نام «کمال آقایی» به همراه شخصی از «وزارت کشاورزی» به دیدنم آمدند.
از دیدن کمال بسیار خوشحال شدم. او تعریف کرد که امروز پس از رسیدن به تهران بیدرنگ به وزارت کشاورزی رفته و آن جا جریان بمباران و مصدومیت یکی از همکارانشان را – که من باشم- به همراه چیزهایی دیگر برای مسئولین بازگو و سپس مسئله اعزام به خارج مرا جهت مداوا با استفاده از امکانات آن وزارتخانه با آنان در میان نهاده است.
مشخص شد که اعزام ما نزدیک است. ضمناً فهمیدم «صالح عزیز پور» هم جزو اعزامیهاست.
ساعت دو طبق معمول ملاقات کنندهها آمدند. امروز به دلیل مسئله اعزام ملاقات حال و هوای دیگری داشت. در بین اعزامیها هم جنب و جوش بیشتری دیده میشد. از رحیم و شهریاری پرسیدم:
سوغاتی چه میخواهید برایتان بیاورم؟
شهریاری گفت:
تمبر خارجی.
محمد رسولی نیا که در محله ما در سردشت، مغازه میوه فروشی داشت و همدیگر را میشناختیم آمد و از من پرسید:
میخواهند دخترم را اعزام کنند به نظر تو موافقت کنم یا نه؟
نمیدانستم چه جوابی بدهم. گفتم:
ظاهراً خارج برای مداوا بهتر است، اما خودت بهتر میدانی موافقت کنی یا نه.
از اعزام دخترش به تنهایی آن هم به کشوری بیگانه در شک و تردید بود. شاید حق هم داشت؛ چون سه روز بعد دخترش در ایتالیا و در غربت فوت شد. (شهید شد)
روز اعزام در داخل آمبولانس نُه نفر بودیم. عدهای را از بیمارستانهای دیگر آورده بودند.
از رادیو و تلویزیون برای تهیه گزارش آمدند. میکروفن را جلوی من گرفتند تا چیزی بگویم. در آن لحظه نمیدانستم چه بگویم. صدایم هم در نمیآمد.
میکروفن را به کامران دادند و او هم شروع کرد:
مرگ بر آمریکا مرگ بر صدام…
یکی از مسئولین بیمارستان که همراه ما بود، گفت:
ساعت پنج صبح پرواز میکنیم. مدت پرواز هم تا اسپانیا حدود هفت یا هشت ساعت است.
بالاخره وارد هواپیما شدیم. بسیار دلم میخواست چشمانم سالم بود تا بیرون را بهتر میدیدم. هواپیما درست رأس ساعت پنج به آرامی راه افتاد. حرکتش حالتی خاص داشت مثل این که در مسیر، دست اندازهای ملایمی وجود داشت.
کنار جادهای که از آن گذر میکرد علفزار خشکی به چشم میآمد لحظه به لحظه بر سرعـت هواپیما افزوده میشد. ثانیههای بعد سرعت هواپیما آن قدر افزایش یافت که بیرون چیزی تشخیص داده نمیشد. از زمین کنده شدیم به نظر پایین منظره جالبی داشت. هواپیما اوج گرفت و من دیگر چیزی را نمیدیدم. از یکی مقصد و مدت پرواز را پرسیدم. جواب داد:
مقصد ما اتریش است و ساعت ۱۰ خواهیم رسید.
سر جای خود دراز کشیده بودم. کاهش سوزش سوختگیها این اجازه را میداد که به فکر فرو روم. ابتدا خاطره آنها که در جریان بمباران مرده بودند از نظرم گذشت. بیشترشان را از نزدیک میشناختم. در میان آنان همکار، همسایه، دوست و آشنا بودند.
کسی که بیش از همه فکر مرا مشغول میکرد؛ رسول جنگدوست همکار اداریام بود. او را ساعتی پس از بمباران در نقاهتگاه دیدم که بچه شیر خوارش را که بیتابی میکرد، بغل کرده بود. اصلاً به خیالش هم نمیرسید که مصدومیت خودش را هم میکشد. این آخرین دیدار ما بود.
شهر را در نظر آوردم. خیابانها، کوچهها و خانههایش را با همه خاطرات تلخ و شیرینی که برایم داشت.
حال که بیست و سه روز از بمباران میگذرد باید چگونه باشد؟!
آیا بیجنب و جوش و خالی از سکنه است یا کمی جان گرفته؟ در شهر چه کسانی ماندهاند.
در تهران از دکتر کشاورز شنیدم که این گاز بسیار پایدار است و در جبهه پس از سه ماه شستشو باز هم اثرش مانده است. همچنین به این فکر میکردم، آنها که جان سلامت به در بردهاند و از شهر رفتهاند چه وضعی دارند؟!
این همه از دست رفتهها با انبوه بیشمار مصدومین آنان را به چه حال انداخته است؟ یک لحظه احساس کردم بغض گلویم را گرفته است.
هیچ وقت خود را اینقدر تنها ندیده بودم. دلم میخواست در گوشه دنجی میبودم و گریه میکردم. بالاخره پس از هشت ساعت در فرودگاه شهر مادرید فرود آمدیم و فوراً به بیمارستان نظامی «گموزیوجای» منتقل شدیم.
آن بیمارستانی بود؛ عظیم در منطقهای ییلاقی با سازماندهی و مدیریت بسیار بالا.
در ساعات اولیه ورود؛ تصور آن همه امکانات درمانی، و آن فضا برایم غیر قابل باور بود.
همه چیز در نهایت نظم و زیبایی بود.
تیمهای درمانی اعم از پزشک و پرستار و غیره از ما به گرمی استقبال کردند.
چند روز بعد «احمد معصومی» عکسی از قادر را که از روزنامه «آل پائیس» بریده بود با خود همراه داشت. عکس که از روبرو گرفته شده قادر را داخل آمبولانسی که او را از فرودگاه به بیمارستان حمل میکرد، نشان میداد. قادر ظاهراً بسیار سالم و سر حال در اتاقک عقب ماشین روی برانکارد در حالی که پاهایش را دراز کرده و به ماشین تکیه داده بود یک دستش را بالا گرفته و با تبسم عکاس را مینگریست.
عکس به اندازهای زنده مینمود، گویی که صاحبش مقابلم نشسته مرا نگاه میکند. آنچه مایه تعجب من شد این بود که؛ چطور شد او با این سلامت ظاهری در اثر شدت مصدومیت فوت کرد؟
آن عکس را بعدها به همسرش مهری دادیم تا آن را پیش خود نگه دارد.
دو تن که از سفارت کشورمان برای دیدن ما آمده بودند و اظهار داشتند سه روز دیگر برای خرید لباس ما را بیرون خواهند برد.
مدت حضور ما در کشور اسپانیا ۲۵ روز بود.
در آنجا علاوه بر طی یک دوره درمانی بسیار عالی و کسب بهبودی نسبی از لحاظ روحی نیز به حالت تعادل بازگشتم و با فرهنگ حاکم بر روابط انسانها در آن کشور آشنا شدم.
احساس میکنم در اسپانیا چیزهای خوبی آموختم.
ما با پزشکان و پرستاران بیمارستان ارتباط خوبی برقرار کردیم و به نظرم توانستیم، با توجه به وضعیت جسمی و روحی از فرهنگ و تاریخ کشورمان برای آنها مختصری بیان کنیم.
من دارای مطالعات تاریخی زیادی بودم و برای آنها از اسپانیا و غرناطه ای میگفتم که قرنهای متمادی داراری دین اسلام بوده و اکثریت داشته.
روز به روز به سلامتی نزدیک میشدم. نماز میخواندم و خدای بزرگ را شکر میکردم.
حس میهن دوستی ایرانیانی را میدیدم که به چه سختی و از مناطق دور دست خود را به بیمارستان میرساندند و به ملاقات ما میآمدند.
* * *
برگرفته از کتاب بویی نا آشنا؛ نوشته حسین محمدیان