خاطرات رزمندگان ۱

خاطرات رزمندگان 1

۱۲ بسیجی
نیروها سعی داشتند به آن طرف نهر جاسم بروند عده‌ای بسجیان که شنا بلد بودند خود را به آب انداختند تا به آن طرف روند، آب نهر سرعتی نداشت ولی هربار که گلوله توپ یا خمپاره‌ای در آن فرود می‌آمد مثل فواره‌ای قوی نهر را متلاطم می‌کرد بسیجیها با یک دست تفنگشان را به هوا گرفته بودند تا خیس نشوند و با دست دیگر شنا می‌کردند هنوز چند متری با محل بریدگی پل خیبر فاصله داشتند که ناگهان همراه با آبهایی که به هوا پرت می‌شد چند دست و پا دیده شد تعدادشان ۱۲ نفر بود هیچ‌کدام سالم نماندند.گلوله درست به وسطشان خورد و فوران آب را رنگ سرخ زد.۱۲ بسیجی به شهادت رسیدند دست و پاهایشان روی آب آمد و موج آنها را به کنار نهر کشاند.    
منبع: کتاب شبهای قدر کربلای ۵
۱۳ کبوتر
مهرماه سال ۱۳۶۶ بود، ۱۳ تن از نیروهای گردان امام حسین (ع) در ۳۵ کیلومتری بوکان مستقر شدند ۱۳ پیشمرگ کرد مسلمان، که مردانه در حال مقاومت بودند اما دیگر سلاحی نداشتند به ناچار به اسارت اشرار منطقه درآمدند نیروهای منافق آنها را آرام آرام به بالای کوه ترنمان که ۳۰۰۰متر ارتفاع دارند بردند.
ساعتی گذشت نیروهای منافق یکی یکی بچه‌ها را از بالای کوه به دره پرتاب کردند ۱۳ مرد دلاور بر خاک افتادند، سپس گلوله‌ای بر سر هریک شلیک نمودند.
روز هفتم مهرماه سال ۱۳۶۶ یادآور خاطره شهادت ۱۳ گل بوستان بهشتی است، ۱۳ حماسه ساز که جان خویش را فدای اسلام نمودند.     
منبع: کتاب سفر عشق  
۲۵ کیلومتر تا کربلا
در منطقه راننده بهداری بودم روزی یکی از برادران مجروح را به پشت خط بردم چون حالش خوب نبود با عجله می‌رفتم وسط راه کنار جاده چشمم افتاد به تابلویی که روی آن نوشته بود کربلا ۲۵ کیلومتر! چشمهایم داشتند ۴ تا می‌شدند، محکم ترمز کردم و دور زدم همراه مجروح گفت:«چرا اینطوری می‌کنی؟برای چه برگشتی؟» گفتم:«می‌دانی کجا هستی؟» گفت:«نه از شوق داد زدم ۲۵ کیلومتری کربلا! بعد برگشتم راهم را ادامه دادم، و مجروح را به اورژانس رساندم سریع سروته کردم به طرف خط، دوباره به تابلو رسیدم، دیدم عددپنج ۵۲۵ را غبار گرفته و نتوانسته بودم آن را تشخیص بدهم.    
منبع: سررسید سال ۸۴ جبهه فرهنگی حزب الله  
 
آب
نشستم روبه‌رویش زانوهایش را جمع کرد توی سینه‌اش. قمقمه آب را آوردم نگاه کرد زل زده بو دبه غروب از لبهایش آرام آرام قطره‌های خون سر می‌خورد زیر گلویش. گفتم:«بخوردیگه» قسمت این جوری بوده حالا فقط تو از آن گروه زنده موندی نباید تا ابد آب بخوری؟
بغضش ترکید، اشکهایش راه افتاد. بریده بریده گفت:«آب آب آب، نمی‌دونی چقدر از شنیدن اسمش حالم به هم می‌خورد چی می‌گی تو؟» آب بخورم برای چی؟ همه دوستانم تشنه شهید شدند آب دیگه به چه دردی می‌خوره؟ آب فقط اون موقع مزه داشت که همه با هم بودیم آب اون جا آب بود به درد می‌خورد چه جوری من آب بخورم تک و تنها …..
    
منبع: سالنامه ۱۳۸۵ لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص)آب اروند
سیاهی شب همه جا را گرفته بود بچه‌ها آرام و بی‌صدا پشت سر هم به ترتیب وارد آب می‌شدند هرکس گوشه‌ای از طناب را در دست داشت.گاه‌گاهی نور منورها سطح آب را روشن می‌کرد و هر از گاهی صدای خمپاره‌های سرگردان به گوش می‌رسید.۳۰ متر به ساحل اروند یکی از نیروها تکان خورد خواست فریاد بزند که نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش چیزی زمزمه نمود اشک از چشمان جوان سرازیر شد، چشمهایش را به ما دوخت و در حالیکه با حسرت به ما می‌نگریست گوشه طناب را رها کرد و در آب ناپدید شد.از مرد پرسیدم:«چه چیزی به او گفتی؟» با تأمل گفت:«گفتم نباید کوچکترین صدایی بکنیم وگرنه عملیات لو می‌رود اون وقت می دونی جون چند نفر… عملیات نباید لو بره» تمام بدنم می‌لرزید،‌جوان در میان موج خروشان اروند به پیش می‌رفت.    
منبع: مجله طراوات شماره ۲۲  
راوی: آقای جابری
آب کاربراتور
راه را گم کرده بود وسط بیابان، پنج، شش روز، غذا و آب نداشتم. گرسنگی را می شد تحمل کرد اما تشنگی را نه.
در میان راه به چند ماشین خراب رسیدم، هرچه گشتم داخل ماشین آب نبود شلنگ کاربراتور یکی از آن‌ها را با سرنیزه سوراخ کردم آبش گرم بود بدمزه و بدرنگ اما چاره‌ای نبود هرچی آب داشت با ولع خوردم و حالم جا آمد.     
منبع: سالنامه ۱۳۸۵ لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
آثار جنگ
تابستان سال ۱۳۷۹ بود که پدر و مادرم برای تحقیق مادرم عازم سفر به انگلستان شدم. در فرودگاه بعد از مهر و پاسپورت و غیره باید مسافران از محلی عبور می‌کردند که مبادا اسلحه یا چاقویی همراه داشته باشند. مادرم از محل مورد نظر عبور کرد. نوبت به پدرم رسید اما زمانیکه می‌خواست از محل مورد نظر عبور کند دستگاه شروع به آژیرزدن کرد ماموران پدرم را به اتاقی بردند تا بدنش را بازرسی کنند و جسم موردنظر را که باعث شده بود دستگاه آژیر بکشد را پیدا کنند، اما با تعجب از اتاق بیرون آمدند و گفتند که هیچ چیز پیدا نکرده‌اند. در اینجا بود که در حالی اشک در چشمانش مادرم جمع شده بود گفت:«در بدن همسر من چندین ترکش وجود دارد که آنها باعث شدند آژیر دستگاه به صدا دربیاید.» ماموران با شرمندگی کنار رفتند و اجازه دادند که پدرم همراه مادرم به انگلستان برود.     
منبع: کتاب پنجمین یادواره لاله‌های جاویدان  
راوی: ثمین دودانگه آخرین تله
شنبه بود، درست روز چهارم اسفندماه سال ۱۳۶۲ صبح که رجبی از خواب بلند شد، قامت به نماز بست، انگار حال و هوایی دیگر داشت. آرام دعای توسل را زمزمه کرد «یا وجیهاً عندالله اشفع‌ لنا عندالله» انگار حاجتی از خدا می‌خواست. دعایش که تمام شد، اسلحه‌اش را برداشت و به راه افتاد. میدان جنگ مرد می‌خواست و او دلاورمرد این میدان بود. مین‌ها را یکی پس از دیگری خنثی کرد. ناگهان پایش به یکی از منورها خورد و منطقه را نورانی کرد حسین بی‌آنکه ترسی داشته باشد برای اینکه بتواند جلوی نور را بگیرد و بچه‌ها را از محل عبور دهد تلاش فراوانی نمود، و همه‌ی ما نگران بودیم، در همین لحظه تیری به قلب او اصابت کرد او مهمان قرب پروردگار گشت.    
منبع: ماهنامه سبز سرخ شماره ۱۲ص۷
آخرین سجده
گردان جعفر طیار راهی کردستان بود ،عملیات کربلای ۴ در انتظار قربانیان عاشق ثارالله (ع) چشم به جاده داشت. کریم اهوازی نیز حضور داشت. آن شب گلوله‌ای به پیشانی‌اش اصابت نمود، یکباره بر سجده افتاد. نور مهتاب بر پیکرش می‌تابید اما هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که او در این سجده خونرنگ به لقاء حق رسیده است برای ساعتها آنجا ماند و رهروان بی‌آنکه لحظه‌ای تأمل کنند به گمان اینکه در حال نجوای شبانه خویش است از آنجا گذشتند.    
منبع: کتاب آه باران
آخرین عکس
روزی عکسی از خودش را آورد و به من داد و گفت:« مامان می‌خواستم این را بزرگش کنم ولی چون فردا اعزام می‌شوم به منطقه،‌وقت نشد این کار را بکنم با شد پیش خودت».عکس را گرفتم و گذاشتم روی طاقچه، روز بعد او را از زیر قرآن رد کردم و او به سرزمین اخلاص و ایثار رفت.چند روزبعد ناگهان دیدم عکس ناصر خود به خود از روی طاقچه افتاد دلم ریخت.دلشوره‌ی عجیبی به من دست داد بعد فهمیدم که ناصر درست در همان موقع که عکسش به زمین افتاد شهید شده بود.    
منبع: سالنامه شیدا ۱۳۸۳ لشگر ۲۷ محمدرسول‌الله (ص)  آخرین گلوله
عملیات بیت‌المقدس بود، رزمنده‌ای تیربارش را برداشت و بر روی خاکریز نشست، نمی دانم چرا ناخودآگاه نگاهم بر روی پسرک خیره ماند.ناگهان گلوله‌ای به سینه‌اش اصابت نمود اما دستش را از تیربار جدا نکرد، جلو رفتم او به شهادت رسیده بود اما نمی‌دانم چرا دستش از روز ماشه تیربار جدا نشد و تا آخرین گلوله شلیک نمود.    
منبع: کتاب سفر عشقآخرین لبخند
صبح با قایق رفت جلو، مدام خودش را نفرین می‌کرد چرا که با گردان اسماعیل نرفته، به کنار اسکله که رسید، جا خورد بدنش لرزید، بچه‌های روی میله‌های تیز خورشیدی دراز کشیده بودند. صورت‌هایشان هنوز سبز نشده بود که این میله تیز از کمرشان بیرون آمد.
خونابه زیر شکم‌هایشان، اطراف میله‌های خورشیدی را سرخ کرد آب رفته بود که خورشیدی‌ها سرشان آمده بود بیرون. این‌ها بچه‌های گردان غواص بودند که خورشیدی‌ها را بغل گرفته بودند تا پیکرشان روی آب شناور نشود و کمین دشمن متوجه حضور نیروها نشود.
اشک در چشمانش حلقه زد یکی از آن‌ها را می‌شناخت. سربند سبز بر سر داشت به زحمت انگشتان او را از لای خورشیدی بیرون کشید. نمی‌دانست گریه کند داد بکشد، فقط سرش را به سر او نزدیک کرد هنوز لبخند بر لبش بود.
    
منبع: مجله فکه شماره نهم و دهم صفحه ۹  آخرین مرخصی
خنده شیرینی بر لب داشت از مهندس‌های جهاد بود گفت:«زنگ زدند گفتند بابا شدم اگه می‌شه می‌خوام برم مرخصی».
لبخند زدم و گفتم:«مبارکه، باشه تا کارت رو تمون کنی من هم برگه مرخصی رو می‌نویسم». هنوز نیم ساعت نشده برگشت، خونی و بی‌حرکت خمپاره خورده بود کنارش کارش برای همیشه تمام شده بود او شهید شد همانگونه که سال‌ها آرزویش را داشت و دیگر به مرخصی احتیاجی نداشت.     
منبع: کتاب روزگاری جنگی بود  
آخرین نفس
معمولاً در خط کانالهایی برای تردد نیروها حفر می شد آن روز بعد از یک درگیری طاقت‌فرسا در هنگام عبور از داخل کانال متوجه شدم یکی از برادران رزمنده سرش را بین دو زانو گذاشته بود به نظرم خواب آمد دستی به روی شانه اش زدم و چند مرتبه گفتم:برادر بلند شو، این جا جای خواب نیست» جوابی نداد، فکر کردم او باید چقدر خسته باشد که صدای من را متوجه نمی‌شود، خواستم او را به پشت برگردانم تا راحت‌تر بخوابد وقتی سرش را بلند کردم ناگهان خون پرفشاری از ناحیه گلویش به بیرون پاشید گلوله دقیقا به گلویش اصابت کرده بود چشمهایش نیمه باز بود و به من نگاه می‌کرد او هنوز داشت جان می‌داد، آخرین صدای نفس کشیدنش را شنیدم از ترس چند قدم به عقب برداشتم،‌ او پیش خدا رفت اما هنوز صدای آخرین نفس کشیدنش در ذهنم باقی مانده است.    
منبع: کتاب سفر عشق  آخرین نفس
با عده‌ای از بچه‌ها در سنگر مشغول صحبت بودیم احمد گفت:«من دیشب خواب می‌دیدم روحانی ‌شدم و رفتم بالای منبر، روبه‌روی من آیینه‌ای بود نگاهی در آن انداختم، عمامه‌ام را بد بسته بودم ….. یکباره فریاد یا حسین بلند شد، همه جا را دود و خاک گرفت صدای یا زهرای احمد از میان خروارها خاک بلند شد او را بیرون آوردیم .سرش شکافته بودامدادگری با شتاب سرش را باندپیچی کرد در همان لحظه خواب احمد درباره عمامه بستن تعبیر شد همه متحیر و هراسان او را نگاه می‌کردیم که احمد آخرین نفس را کشید ومایا حسین گویان بر سر و سینه خود می‌زدیم.    
منبع: کتاب روایت عشق
آدم عجیب
راه افتادیم طرف خاک ریزهایشان، برای پاک سازی، اسرائیلی هااین خاکریزها را برایشان طراحی کرده بودند ایستاده بودیم کنار کانال بچه ها می خواستند توی میدان مین معبر بزنند یک گلوله توپ خورد جلوی گردان، حسین مجروح شد فرستادیمش عقب. از کانال رد شده بودیم دیدم با همان وضع پا به پای بچه ها می آید بهش دستور دادم برگرددبرگشت. مانده بودیم توی خاک زیر عراقی ها طوفان شدیدی بود، حتی چشمهایمان را هم نمی توانستیم باز کنیم باز سر وکلش پیدا شد از بیمارستان در رفته بود، کمک کرد بچه ها را جمع کردیم و راه را پیدا کرد دست هامان را دادیم به هم و برگشتیم. رفتیم بهداری بخیه های دستش باز شده بود زخم عفونت کرده بود رویش پر از خون بود اشک توی چشمهای دکتر جمع شده بود پیشانی اش را بوسید و گفت:«شما چه انسان های عجیبی هستین!».     
منبع: کتاب کاش ما هم ….  
آدمخورها
عملیات والفجر۳ بچه‌ها چند اسیر گرفته بودند گویا همزمان عراق تبلیغات کرده بود که نیروهای ایرانی خصوصا پاسدارها آدمخوار هستند و اگر اسیر شدید خودتان را بکشید، به همین خاطر هنگام اسارت خواسته بودند تا آنها را به بسیجی‌ها تحویل دهند من هم بی‌خبر از این قضیه دیدم دوتا از این اسیرها لخت هستند گفتم شاید بدن اینها تا مقصد بسوزد که چشمم به یک بلوز افتاد تصمیم گرفتم لخت بشوم و زیر پیراهنم را به آنها بدهم تایکی از آن دو بپوشد ناگهان دیدم همینکه دکمه‌ها را باز کرده و نکرده بودم زدند زیر گریه و فکر می‌کردند دارم لباسم را درمی‌آوردم تا آنها را بخورم و بعد که قضیه را متوجه شدند فریاد الموت الصدام سر دادند.    
منبع: سررسید سال ۸۴ جبهه فرهنگی حزب الله  
 آرزو
من و مسعود علیجانی هر دو در گردان امام حسین(ع) لشکر کربلا بودیم. بعد از این‌که از هم جدا شدیم با نامه با یکدیگر ارتباط داشتیم. یک‌بار عکسی از خودش را برایم فرستاد. اما تصویر پشت عکس تصویر یک پاسدار بدون سر بود که جای سر در بدنش شمع روشن کرده‌بودند. برایم جالب بود. علت انتخاب این نقاشی را از او در نامه‌ام پرسیدم پاسخ داد :« دوست دارم وقتی شهید می‌شوم سر در بدن نداشته‌باشم و مشت‌هایم گره کرده‌باشد » چندی بعد به زیارت پیکر خونینش شتافتم. پیکر بی سر و مشت‌های گره کرده‌اش اشک را چشمانم جاری ساخت. بدنم می‌لرزید. همانجا خدا را به پاس برآوردن این آرزو سپاس گفتم.     
منبع: ماهنامه‌ی سبزسرخ شماره ۴۴ آبان ۸۳ صفحه ۸ آزمایش
در منطقه دوستی داشتیم به نام آزمایش، قد رشیدی داشت، یک بار از او پرسیدم چرا ازدواج نمی‌کنی؟ آرام به طوریکه کسی نشنود گفت:«من بسیجیم و هیچ‌کس این را نمی‌داند». راست می‌گفت همه بچه‌های گردان از جمله خودم فکر می کردیم او پاسدار است. پس ادامه داد:« بعد از چند سال جبهه اگر با دست خالی برویم خواستگاری تحویلمان نمی‌گیرند چه رسد به اینکه پاسدار هم نیستیم.»
پرسیدم:«چرا رسمی سپاه نمی‌شوی؟»
خندید و گفت:«هنوز لیاقت ندارم قبل ازعملیات کربلای ۴ و ۵ مجروح شدم و او را ندیدم سالها بعد وقتی از مزار شهداء در بهشت زهرا می‌گذشتم به مزار شهید آزمایش برخوردم.     
منبع: سالنامه یادیاران ۱۳/۹/۸۴  آزمایش الهی
ساعت ۹ صبح اعلام شد شهر پیرانشهر بمباران شده ساعتی بعد اطلاع دادند دفتر کار من نیز مورد اصابت گلوله قرار گرفته است.وقتی به محل حادثه رسیدیم صحنه ناگواری در مقابل چشمانم ظاهر شد حسین بابازاده مسئول دفترم در حال خوردن صبحانه به علت اصابت ترکش دو نیم شده بود. اشک پهنای صورتم را پوشاند، جنگ آزمایشی بزرگ بود امتحانی که هرکسی نمی‌توانست سربلند از آن بیرون بیاید، ما در این آزمایش الهی عزیزترین افراد زندگیمان را از دست دادیم.     
منبع: کتاب سفر عشق  

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا