خاطرات رزمندگان ۱۴

خاطرات رزمندگان 14

قربان لب عطشانت
یک شهید پیدا کردم. طرفهای سه راه شهادت، چیزی همراهش نبود نه پلاک نه کارت شناسایی، فقط یک قمقمه همراهش بود پر از آب روی آن چیزی نوشته بود:«‌قمقمه را شستم تا بتوانیم متن را بخوانیم، نوشته بود قربان لب عطشانت یا حسین».  
قصه عطش
در اتاق بازجویی غوغا بود همه شان فریاد می‌زدند:«حرس خمینی» (پاسدار خمینی) اما آن پاسدار شجاع هیچ نمی‌گفت:«از لشگر ۱۱ امیرالمؤمنین (ع) بود». فقط گفت:«کمی آب به من بدهید، یکی از آنها از اتاق خارج شد، پس از چند ثانیه بازگشت،‌ دهان پاسدار دست بسته را باز کرد و قیر داغ را در دهانش ریخت.
جسد پاکش را چند دقیقه بعد برای ما هدیه آوردند.   
قلب راست
علی مهدوی معاونت تیپ را بر عهده داشت، در حین عملیات مجروح شد. چند سرباز عراقی در هنگام پیشروی به او تیر خلاصی زدند. تیر درست در سمت چپ بدن و جای قلب بعد هم از کنار او آرام گذشتند. ساعتی بعد بچه‌های خودمان توانستند جلو بروند و مجروحین را بیاورند. علی را هم آوردند در بیمارستان همه شوکه شده بودند که چطور با آنکه تیر به قلبش خورده زنده است.خودش هم تا آن زمان نمی‌دانست قلبش در سمت راست بدنش قرار دارد.   قله همت
۲۵ نفر بودیم که مأموریت فتح قله همت ۲ در عملیات نصر ۷ به ما واگذار شد ،فرمانده ما فتاحیان بود به صورت ستونی به سمت دشمن رفتیم. در حین انجام عملیات عراقیها بچه‌های ما را به رگبار بستند. من به همراه فرمانده و دو نفر دیگر از نیروها به طرف کانال رفتیم ،به سرعت خود را به پشت نیروهای بعث رساندیم و آنها را به رگبار بستیم.تعدادی از عراقی‌ها برای اینکه ما را منحرف کنند فریاد زدند:«خیل الخمینی» تا دوستانشان رزمنده‌های ما را که در آن طرف بودند به شهادت برساندند.اما فتاحیان بدون آنکه به آنها مجال دهد ضامن نارنجک را کشید و چند نفر از آنهارا کشت ولی خودش در همان درگیری توسط سربازان به شهادت رسید.بعد از اتمام عملیات بر روی خاک‌های قله نشستم.باورم نمی‌شد این چنین او را از دست داده باشم.  قلوه سنگ
در گردان جند‌الله از لشگر ۵ نصر بودیم و در منطقه نگهبان. یک دفعه کلوخ نسبتاً بزرگی از بالای خاکریز به پائین غلتید بلند شدم نارنجک بیندازم دوستم که هم پست من بود گفت:«بده من بیندازم» نارنجک را به او دادم ولی دستپاچه شد از ترس اینکه نارنجک در دستش منفجر نشود از سنگر فرار کردم مسئول دسته‌مان که می‌دانست ما هر دو نفر ناشی هستیم و بار اولمان است منطقه آمده‌ایم خودش را به ما رساند، گفتم:«نارنجک انداخته دراز بکش، هر دو خوابیدیم اما هرچه صبر کردیم صدای انفجار نیامد بلند شدیم رفتیم داخل سنگر به دوستم گفتم:«نارنجک را انداختی گفت:«بله فهمیدیم مثل قلوه سنگ، آن را پرت کرده بیرون بدون اینکه ضامنش را بکشد».  قنداق خونین
ساعت ۱۲ شب بود که محمد مرا به همراه یکی از دوستان دیگرم به گلزار شهدا برد، کامیونی پر از جسد در گوشه ای از قبرستان بود، محمد گفت: در این شرایط کسی به فکر دفن شهداء‌ نیست جوانها به طرف دشمن حمله می‌کنند و زن و بچه‌ها از خرمشهر می‌گریزند. این پیکرهای خونین در معرض هجوم حیوانات هستند.
این اولین باری بود که محمد جهان‌آرا از ما کمک می‌خواست تا نماز صبح کار کردیم یک ساعت بعد که بیدار شدم او داشت چیزی زمزمه می‌کرد نزدیکتر رفتم نزدیکتر رفتم روی پایش چیزی بود سرش را به آسمان گرفت و در حالیکه اشک می‌ریخت با خدا سخن می‌گفت باورم نمی‌شد، روی پاهایش پیکر خونین نوزادی در قنداق بود .محمد روی پاهای بچه نوشته بود:«به کدامین گناه کشته شدی؟» بچه‌ را از او گرفتم سمت راست قنداق خونی بود، بچه دست نداشت او را خاک کردیم و محمد فقط فریاد می‌زد :«یا حسین (ع) یا حسین (ع)».   قول مردانه
گفتم:«کی برمی گردی؟» گفت:«خلفای من که هستند؟»
گفتم:«پسرهایت به جای خود ولی هر گلی یه بویی داره»
به غیر از آیه حرفی نزد:«و واعدنا موسی ثلاثین لیله و اتمنا بشر»
گفتم:«یعنی چهل روز دیگه منتظرتان باشم؟»
فقط نگاهم کرد . سر چهل روز، درست سر چهل روز برگشت چه تشییعی هم برایش گرفتند مرد بود، زیر حرفش نمی‌زد.قیامت دریا
برای شناسائی اسلکه الامیه به راه افتادیم نمازمان را در قایق خواندیم دریا چنان ناآرام بود که حتی نشستن کف قایق هم مشکل بود اما ما نماز خواندیم و چه آرامشی داشت. به اسکله که رسیدیم عراقیهال متوجه ما شدند صدای فریادشان بلند شد هرکسی به سمتی می‌دوید و ما بی‌اسلحه با یک قایق و یک پارو چیزی حدود ۲۰۰ نارنجک اطراف اسکله منفجر شد و هر چند ثانیه یکبار گلوله‌ای در کنارمان آبها را به آسمان می‌فرستاد، یک لحظه صدایی مثل شکستن جمجمه در گوشم پیچید پارو از دست محمد افتاد نفس نفس می‌زد یک گلوله به زانویم خورد و دیگری در رانم.فک محمد جدا شده بود خواستم به نزدیکش بروم اما انگار کسی کمرم را با لگد کوفت بلافاصله شکمم شکافته شد بدنم پر از تیر بود.قایق سکان نداشت به سختی گوشی بی‌سیم را برداشتم و کمک خواستم محمد نمی‌توانست کلامی بگوید بالاخره بچه‌ها رسیدند و ما را به عقب بردند آن شب دریا قیامت بود.  کاغذ نسوز
قد و قواره و سن و سال مناسبی نداشتم به همین خاطر مرا به دسته دیگری فرستادند مدتی آنجا بودم تا با سفارش یکی از دوستان و کلی دوندگی توانستم به نیروهای رزمی ملحق بشوم روزی نشسته بودم و با خودم فکر می‌کردم که اگر روی مین بروم چطوری شناسایی شوم؟چون بعد از عوض کردن دسته قبلی هنوز کد و پلاکم از توپخانه نیامده بود این شد که شروع کردم به نوشتن مشخصاتم روی لباسهایم.دوباره فکر کردم که اکر آتش بگیرم و لباسها بسوزد چی؟ چشمم افتاد به زرق و ورق ظرفهای یکبارمصرف یکی از آنها را تکه تکه کردم و در تمام جیبهای پیراهن و شلوار خاکیم گذاشتم اما قسمت بود اسیر بشوم هشت سال و یک ماه در اسارت بودم و هیچ کدام از آن چاره‌اندیشی ها به کارم نیامد.    
کانکس پیکر شهداء
در معراج شهدای اهواز مشغول خدمت بودیم یک روز صبح متوجه سر و صدایی از یکی از کانکسهای حامل شهدا شدیم همگی به آن سمت نگاه کردیم یکی از برادران ارتشی که در آنجا مشغول کار بود گفت:«چرا در کانکس را باز نمی‌کنید،‌ شاید به اشتباه یکی داخل کانکس رفته و در رویش بسته شده» خودش رفت بدون تأمل در را باز کرد یک نفر در کانکس نشسته بود و دستش را به بدنه کانکس می‌زد باورم نمی‌شد او یک مجروح بود که به گمان اینکه شهید شده داخل کانکس شهداء گذاشته بودند،سراسیمه او را به بیمارستان رساندیم. این اولین باری نبود که چنین اتفاقی برای بچه‌ها می‌افتاد یک قدم به مرگ ابدیت، نیستی در حالیکه نفس می‌کشی و هستی و آرزوی داری که نیست شوی.   
کدو حلوایی
روزهای اول که به جبهه رفته بودم مسئول دسته‌ای داشتیم که خیلی سر به سرم می‌گذاشت مرتب می‌گفت:«بیا برو کمین، چون می‌دانست که خیلی می‌ترسم، من هم می‌گفتم:«نمی روم» می‌گفت:«یک بلایی سرت بیاورم که به توپ بگویی کدو حلوایی برای سومین بار گفت:«می روی یا نه؟» گفتم:«نه» بعد گفت:«پس خودم می‌روم!»  کربلایی دیگر
۸ نفر غواص گردان یاسین بودیم که سال ۱۳۶۶ برای شناسایی به آب زدیم،‌ اما در تاریکی شب راه را گم کردیم، از گردانهای دیگر هم بودند، مدام خمپاره‌ای در آب منفجر می‌شد،‌یکی دیگر از بچه‌های گردان نوح مرا پیدا کرد ،هر دو شناکنان به سمت ساحل حرکت کردیم، هنوز چند متری دور نشده بودیم که خمپاره‌ای در کنارمان به زمین اصابت نمود.خمپاره در چند قدمی ما منفجر شد و مرا به روی مینها انداخت.وقتی دوباره به داخل آب رفتم همراهم را با گلوی پاره در آب دیدم.فریاد کشیدم:«چی شده؟» آرام به سختی نفس کشید و جان داد،دلم شکست.
در همین چند لحظه پیش بود که گفت:«این بار هم راهم ندادند، درهای شهادت بسته شد».عهد کردم جنازه را با خود ببرم، در آن تاریکی میان آبهای دریاچه التماسش کردم که شفاعتم کند.ساعت ۲ شب بود که پیشانی‌اش را بوسیدم و دستی بر گلوی پاره اش کشیدم و اورا در میان آبها رها کردم، ۷ ساعت شنا در آب توانم را بریده بود.دلم نمی‌آمد از او جدا شوم، سرم را در آب فرو کردم تا شرمنده‌اش نباشم احساس می‌کردم کربلا در مقابل چشمانم است.  
کفش های نو
علی اکبر کارگر در رفتار اجتماعی خود خیلی دقت می کرد. دوست نداشت کسی از او حتی ذره ای دلخور باشد، به خصوص در مورد فقرا و خانواده‌ی شهدا، علی اکبر تازه ازدواج کرده بود طوری که هنوز مهر سند ازدواجش خشک نشده بود. صبح برای رفتن به نماز جمعه بلند شد، کفش هایش را که خانواده ی عروس برای او خریده بودند به پا کرد، اما نمی دانم چرا دلهره داشت و این پا و آن پا می کرد. بالاخره رفت کنار باغچه و مقداری از خاک باغچه را به کفش هایش کشید و آماده ی رفتن شد. احساس کردم از مدل کفش خوشش نیامده که با گل باغچه رویش را پوشانده است. وقتی علت را پرسیدم در جواب پاسخ داد: « کفش هایم خیلی برق می زند، با داشتن این کفش ها خجالت می کشم کنار بروبچه های جبهه بایستم. » خیلی از خودم خجالت کشیدم که کار علی اکبر را این طور استنباط کرده بودم علی اکبر رفت و من شگفت زده ماندم از خلوصی که رزمندگان روح الله داشتند.   کلاس تشیع
روز گرمی بود. بعید به نظر نمی‌رسید که بحث داغ میان رزمندگان «آب و تشنگی» باشد. در این میان یک رزمنده که هنوز قمقمه‌اش پر از آب بود، قمقمه را به گردان ۳۰۰ نفره‌ی ما هدیه کرد. صحنه‌ی جالبی بود، اشک در چشمانم به خاطر این همه ایثار و از خودگذشتگی جمع شد. خودش آب نخورد که مبادا آب به نفر آخر نرسد. لبانش خشک و دهانش تشنه‌ی آب بود، اما نخورد. خدا می‌داند که این کارش برای خودنمایی و ریا نبود چون که در آنجا نه دوربینی بود و نه مسئولی. ساده بود اما واقعی، خیلی زیبا بود. او کسی بود که در کلاس فرهنگ تشیع نمره‌ی ۲۰ را به خود اختصاص داد.  
 کلاه
کلاه را از روی سرش برداشت.گفتم:این کار را نکن ممکن است در عملیات لازمش داشته باشی با اکراه ذکرش را قطع کرد و گفت:اگر می‌خواهی تو بگیر کلاه را بر سر گذاشتم.عملیات شروع شد سرم را از زیر خاکریز بالا آوردم تا پیدایش کنم و کلاه را پس دهم آتش سنگین بود تفنگم را پاره کردم تا با کمک تک تیرانداز کمی اطراف سنگر را هم بگردم.خمپاره‌ای به زمین خورد یک ترکش اندازه‌ی یک گردو به سرم خورد چشمهایم را که باز کردم صدای خنک شدن خمپاره میان برف‌های صدایی بود که خبر از بی‌توفیقی‌ام می‌داد بی‌اندیشه به راه افتادم.بعد از عملیات توی بهداری پیدایش کردم یک ترکش به اندازه‌ی یک گردو توی سرش خورده بود.نتواستند برایش کاری انجام بدهند    کمپوت
کمپوت گیلاس و کنسرو مرغ از جمله تنقلاتی بودند که بعد از آن یا عملیات بود و یا پیاده‌روی‌های طولانی. برای اینکه این دو خوردنی بدون دردسر بدستمان بیایند، چند روزی خودم را با معنویت و به اصطلاح «نوربالا» نشان دادم. پس از چند روز که کمپوت و کنسروها رسیدند، چند کمپوت گیلاس را دیدم و در فرصتی مناسب برچسب کمپوت‌های سیب را با برچسب کمپوت های گیلاس عوض کردم.هنگامی که کمپوت ها را توزیع می‌کردند من در میان تعجب همه کمپوت سیب را برداشتم و در مقابل چشمان گرد بقیه که دیدند جای کمپوت سیب، گیلاس، است شروع به خوردن کردم. وقتی که تمام شد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و جریان نوربالا لو رفت کسانی که کمپوت گیلاس به دست آورده بودند به هوا می‌پریدند کسانی هم که کمپوت سیب داشتند هرچه دم دستشان بود به طرفم پرتاب کردند.   کنار نهر خین
وقتی به لب نهر خین رسیدم، عراقیها کاملاً بالای سرم بودند رگباری از گلوله‌ها را روی خودم احساس می‌کردم، به داخل آب پریدم به ساحل که رسیدم توانی برای خارج شدن نداشتم. اسماعیل‌زاده فریاد زد:«سید بیا چیزی نمونده» روی خاکریز بود، اما در همان لحظه تیری به سینه‌اش خورد و پرت شد عقب.از لب نهر تا دهانه تونل را عراقیها مدام بمباران می‌کردند .بی‌حال سرم را روی گلها گذاشتم.ناگهان یکی از بچه‌ها از تونل پرید بیرون یک گلوله آرپی‌جی به سمت عراقیها شلیک کرد و دست مرا با تمام قدرت کشید و با زحمت به داخل تونل انداخت.نفس‌زنان به او نگاه می‌کردم تا خواست داخل کانال شود جلوی چشمانم یک تیر رفت داخل دهانش و با خون و دندان خرد شده و زبانش بیرون آمده نگاهش به نگاهم گره خورده بود.با صورت به زمین افتاد و چشمانش برای همیشه بسته شد، نمی‌خواستم دیگر زنده باشم دلم می‌خواست فریاد بزنم،‌ بهترین عزیزانم در مقابل چشمانم آسمانی شدند.  کنسرو پخته
تیمسار حسنی سعدی اولین قرارگاه عملیاتی مشترک سپاه و ارتش را قبل از طریق القدس تاسیس کرد. سه تا تیپ هم درست کرده بود: کربلا، امام حسین (ع)، عاشور و چند گردان مستقل. پشت بی‌سیم به رمز می‌گفت:«کربلا! امام حسین آمد؟ عاشورا امام حسین تنهاست.» هروقت نیروی کارکشته می‌خواست پای بیسیم می‌گفت:«کنسرو پخته بفرستین نه خام».   
گردان یا زهرا (س)
هاشم روحیه خاصی داشت در میان آتش و دود که هرکس به دنبال جان پناهی می‌گشت او قیچی و باند به دست به سراغ مجروحان می رفت. با آغاز عملیات کربلای ۵ بی‌قرار تر شد.زخمهای همه مجروحان گردان یازهرا (س) را یکی پس از دیگری بست با صدای ناله مجروحی سریع خود را به او رساند .در پناه دو الی سه گوئی مشغول مداوای او شد که خمپاره‌ای در نزدیکی‌اش منفجر گشت و همه بدنش آسیب دید با زحمت زیاد روی زانو ایستاد آرام لب به سخن گشود یا…..زهرا (س). به یکباره پیکرش بر خاک افتاد و روحش به آسمان پر کشید.  
گل پرپر
خیلی کم به خانه می‌آمد، با ناراحتی گفتم:«ما داریم، حداقل ماهی یک‌بار با ما سر بزن، سرش را پایین انداخت و آرام گفت: « چشم اما بذار فعلاً اون هایی که فرزندانشان چشم به راهشان هستند بیشتر از مرخصی استفاده کنند و ما به جای آن‌ها بیشتر در جبهه باشیم، نوبت به ما هم می‌رسد وقتی که بچه ما دنیا آمد من هم زیاد مرخصی می‌آیم…. »
هنوز یک ماه مانده به تولد فرزندش آمد همگی به استقبالش رفتیم و مردم شعار می‌دادند :
این گل پرپر از کجا آمده
از سفـــر کربـــبلا آمده

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا