تقی مهدی هداوند از سنگر بیرون آمد و لباسهایش را تکاند .از آتش دشمن خبری نبود. گویی آتش بس شده بود. ما هم هیچ عکس العملی نشان نمیدادیم. هرازگاه دشمن منطقه را میکوبید، اما آن روز هیچ خبری نبود. بچهها از این سکوت تقریباً خسته شده بودند. این مطلب را از لابلای خندهها و شوخیهایشان میشد فهمید. تقی به سراغ بی سیم رفت؛ بی سیم را آماده کرد و صدا کرد:
حاج صادق! حاج صادق!
از آن سوی خط هیچ صدایی به گوش نمیرسید. بی سیم از کار افتاده بود. تقی دست به کار شد و تا عصر، بی سیم را راه انداخت، وقتی کارش تمام شد از خوشحالی رفت تا وضو بگیرد. آن قدر خوشحال بود که میخواست فریاد بزند. همین کار را هم کرد. بچهها دورش را گرفتند و همه منتظر بوند تا صدایی از آن سوی خط بشنوند.
الان ده روز است که این بلا به سر بی سیم قراضه آمده است.
حاج صادق! حاج صادق! منم تقی هداوند!
و ناگهان از آن طرف صدایی به همه جان تازهای بخشید.
آقاجون معلوم هست شما کجائید!
آنها گرم صحبت بودند که چند خمپارهٔ شیمیایی دشمن کمی آن سوتر بر زمین نشست.
هیچ کس به خمپاره نگاه نکرد؛ هیچ کس هم ماسک نزده بود.
حاج صادق! ما بدجور گیر کردیم، فقط یه راه فرار داریم!
اونم کاملاً دیده میشد! سه نفر از بچهها رو همون جا زدن.
تقی هداوند احساس کرد که کسی گلویش را میفشارد. اشک از چشمانش جاری شد که همه فریاد زدند:
شیمیایی! ماسکاتو بردارین!
همهٔ بچهها به این طرف و آن طرف میرفتند.
آقا تقی چی شد؟ حرف بزن!
و تقی فقط یک جمله گفت:
حاج صادق جیگرم داره می سوزه…!
* * *
منبع: مجموعه خاطرات شهدای استان همدان صفحه ۷۴۶