خلق نیکوی حضرت

خلق نیکوی حضرت

خلق نیکوی حضرت

هنوز کاروان به شهر نیشابور نرسیده بود که از دوردست ، کوه های بینالود آشکار شد. از دره هایی که باران های بهاری در آن ها راه های پر پیچ و خم ترسیم کرده بود، عبور کردند. سیلاب به سوی جنوب شرقی ره می سپرد. کاروان به نیشابور رسید؛ به شهر مردان نیرومند ؛ شهری که درفش های سیاه ضد ستم اموی در آن جا برافراشته شده بود. مردم چشم انتظار فرزند محمد(ص) بودند. آن که دل ها به یاد او می تپید و نسل ها منتظر عدالت و انسانیت او بودند.

خورشید از فراز بینالود طلوع می کرد، همچون سکه ای سرخ. تو گویی به شوق دیدن کاروانیان ، شتاب بیشتری برای طلوع داشت. راویان حدیث، دوات در دست پیشقراول بودند؛ هزاران چشم ، انتظار می کشیدند. شهر چنین استقبال مردمی به خود ندیده بود. کسی راز آن را نمی دانست و درباره آن تفسیری جز سخنان کهنسالان وجود نداشت؛ سخنان کسانی که در شب های زمستان بر گرد آتشدان حلقه می زدند و از علی (ع) و صفین، حسین (ع) و کربلا، زید و کوفه، و یحیی در کوهستان می گفتند.

کاروان به شهری وارد شد که دست سرنوشت آن را سر راه مروـپایتخت دولت جدیدـقرار داده بود. کاروان در میدان شهر بار افکند. امام مهربانانه به مردم نگریست. جمعیت اطراف شترش حلقه زدند. هر کسی او را به منزل خویش می خواند. امام در میان آنان مردی را دید که سیمایی مهربان داشت و فروتن بود. به منزل او در محله فروی در بخش غربی شهر رفت. درختان گردو و بادام بر حیاط سایه افکنده بودند. نهال هایی مهیای کاشتن در گوشه حیاط به انتظار ایستاده بودند. مرد حجازی نهال بادامی را برداشت و آن را کاشت. در پای آن وضو گرفت و با فروتنی نجوا کرد: «خداوندگارا! به آن برکت ده!»

پس از سفری چنین دشوار، چیزی بهتر از شست و شو در آبی نه چندان داغ نبود. نیشابوریان به مردی می نگریستند که در زمین همانند نداشت ؛ نه رفتارش و نه نگاه گرما بخشش که به خورشید بهاری می مانست. رفتارش دارای فرهنگی بود که مردم تا آن زمان ندیده بودند؛ دلیری و ادبش. امام به حمام عمومی رسید.(۷۸) مردی که « آفریدگار از او پلیدی را دور کرده بود»، وارد حمام شد. از آب گرم، مه بر می خواست. امام نزدیک حوض کوچک نشست. تازه آب گرم بر خویش ریخته بود که صدایی خشن گفت: « با تو هستم!«

امام با مهربانی به او نگریست. مرد خشن فریاد زد:« بر من آب بریز!«
امام برخاست تا بر او آب ریزد. موی سر مرد خشن زیر آب های زلال می درخشید. مردی در آن نزدیکی ، امام را شناخت و بانگ برآورد: « چه کار می کنی مرد؟ فرزند پیامبر(ص) را به کار می گیری ؟!«
مرد خشن بر خود لرزید. شرمگینانه به امام نگریست.
ـ ای فرزند رسول گرامی ! آیا به خاطر دستوری که به تو دادم، نافرمانی خداوند را کرده ام؟

فرزند محمّد(ص) که تبلور خلق نیکوی نیای خود بود، لبخند زد.
ـ این کار برای من ثواب دارد. نخواستم در کاری که پاداش دارد، از دستورت سرپیچی کنم.(۷۹(
امام به هنگام ترک حمام، از سه یا چهار پله بالا آمد. دو سوم حمام ها را زیر زمین می ساختند تا گرم باشد و یک سوم دیگر بر فراز زمین بود تا نور و روشنایی به آنها راه یابد. در پشت بام حمام، امام رو به کعبه کرد و نماز گزارد. تاریخ این لحظات را در زندگی مردی ثبت کرد که دست سرنوشت او را واداشت تا بیابان ها را برای رسیدن به مرو در نوردد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا