صنعتگری با دقت بسیار دواتی ساخت . او تصمیم گرفت آن را تقدیم پادشاه کند و با این کار مورد توجه پادشاه قرار بگیرد . مرد سکاک در ابتدا به هدف خود رسید و مورد تشویق پادشاه قرار گرفت .این شادی و نشاط ساعتی بیشتر طول نکشید ، زیرا خبر آوردند که یک فاضل بسیاردانا وارد شهر شده و می خواهد به قصر پادشاه بیاید . پادشاه به یک باره ، همه ی هنر و ظرافت مرد صنعتگر را فراموش کرد و سر گرم پذیرایی از مرد فاضل شد .مرد صنعتگر با مشاهده این همه تعریف و تمجید پادشاه از مرد فاضل دگرگون شده و تصمیم گرفت درس بخواند و از آن پس آرزوهای خود را در خواندن درس جستجو کند . او دیگر پیر شده بود واستعداد در وجودش خاموش شده بود ولی او تصمیم خود را گرفته بود و در آن بسیار مصمم بود . با پشتکار فراوان سرگرم درس خواندن شد. استادی داشت که به او عربی تدریس می کرد . استاد هر چیزی را که به صنعتگر یاد می داد او یاد نمی گرفت.روزی از روزها استاد جمله ای به او یاد داد (پوست سگ با دباغی پاک می شود).
مرد صنعتگر این جمله را هر روز تکرار می کرد ،از بد روزگار وقتی می خواست جمله ی یاد گرفته شده را تحویل استاد بدهد این گونه بیان کرد ( پوست استاد با دباغی پاک می شود ). حاضران در جمع به او خندیدند و به او گفتند : حافظه ی تو دیگر یاری نمی کند و باید دنبال صنعت خود بروی .مرد از غصه به کنار رودخانه ای رفت و به آب رودخانه خیره شد ،او مشاهده کرد که گذر آب سنگ های سخت را نیز صیقل داده و شکل آن ها را عوض کرده است .با خود اندیشید من هر چقدر هم کندذهن باشم از این سنگ ها سخت تر نیستم .به روستای خود بازگشت و آن قدر تلاش و پشتکار از خود نشان داد ،تا عاقبت یکی از بزرگان ادبیات عرب شد .
خواستن ،توانستن است
- مهر ۵, ۱۳۹۲
- ۰۰:۰۰
- No Comments
- تعداد بازدید 150 نفر
- برچسب ها : پادشاه, داستان ها و حکمت ها, دوات, سکاک, صنعتگر, عاشقانه و عالمانه