حق تعالى مى فرماید او کالذى مر على قریه وهى خاویه على عروشها که ترجمه لفیظش آن است که : آیا دیده اید مانند کسى که گذشت بر قریه اى که آن خالى بود و دیوارهایش بر سقفهایش افتاده بود و خراب شده بود؟، بعضى گفته اند او عزیر بود چنانچه از حضرت صادق علیه السلام منقول است ؛ و بعضى گفته اند ارمیا بود چنانچه از حضرت باقر علیه السلام منقول است . و آن قریه بعضى گفته اند بیت المقدس بود که بخت نصر خراب کرده بود؛ و بعضى گفته اند ارض مقدسه بود؛ و بعضى گفته اند آن قریه اى بود که پیش مذکور شد و چند هزار کس از آن گریختند از ترس مرگ و همه مردند .قال انى یحیى هذه الله بعد موتها گفت : کى یا چگونه خدا زنده خواهد کرد این شهر و اهلش را بعد از خراب شدن و مردن ایشان ؟! و این را بر وجه انکار نگفت بلکه از براى بیان عظمت و قدرت الهى گفت یا مى خواست بداند کیفیت زنده شدن ایشان را مانند حضرت ابراهیم علیه السلام به سبب آنکه ظاهر آیه موهم ضعف اعتقاد است .
بعضى از مفسران گفته اند: این عزیر و ارمیا نبود بلکه مرد کافرى بود ، و این مخالف احادیث بسیار است .
فاماته الله ماه عام ثم بعثه پس خدا میراند او را صد سال پس زنده کرد او را، قال کم لبثت قال لبثت یوما او بعض یوم چون زنده شد گمان کرد که در خواب بوده و بیدار شده است از او پرسیدند: چند مدت است در این مکان مکث کردى ؟ گفت : یک روز – و در اول روز خوابیده بود، چون نظر کرد دید هنوز آفتاب غروب نکرده است و آخر روز است گفت : – بلکه بعضى از روز، و گوینده سخن با او بعضى گفته اند خدا بود و ندا از آسمان به او رسید؛ بعضى گفته اند ملکى بود یا پیغمبرى بود یا مرد معمرى بود که او را شناخت بعد از زنده شدن، قال بل لبثت ماءه عام گفت : بلکه صد سال در این مکان مانده اى و مرده اى و الحال زنده شده اى ، فانظر الى طعامک و شرابک لم یتسنه پس نظر کن به خوردنى و آشامیدنى خود که هیچ تغییر نیافته است .
و منقول است که : چون به این مکان آمد انگورى و انجیرى و آب انگورى همراه داشت و اینها با این لطافت در مدت صد سال هیچ متغیر نشده بودند به قدرت الهى، و انظر الى حمارک و نظر کن بسوى درازگوش خود که چگونه پوسیده و استخوانهایش از هم ریخته است ، و لنجعلک آیه للناس و براى این تو را میراندیم در این مدت و زنده نمودیم که آیتى باشى براى مردم بر حقیقت زنده شدن ایشان در قیامت ، و انظر الى العظام کیف ننشزها ثم نکسوها لحما و نظر کن بسوى استخوانهاى پوسیده که چگونه اجزایش را بر روى یکدیگر بلند مى کنیم و متصل مى کنیم و بعد از آن لباس گوشت بر روى استخوانها مى کشیم .
اکثر گفته اند حق تعالى حمار او را در نظر او زنده کرد تا ببیند خدا چگونه مرده را زنده مى کند، و بعضى گفته اند اول خدا چشم او را درست کرد و نظر مى کرد به استخوانهاى پراکنده شده خود که جمع شدند و متصل شدند و گوشت و پوست بر روى آنها روئید ، فلما تبین له قال اعلم ان الله على کل شى ء قدیر پس چون ظاهر شد بر او گفت : مى دانم که خدا بر همه چیز قادر و توانا است یعنى پیشتر مى دانستم ، یا اکنون علم من زیاده شد.
و به سندهاى صحیح و حسن از حضرت صادق علیه السلام منقول است که : چون بنى اسرائیل معصیت بسیار کردند و تجاوز از امر پروردگار خود نمودند حق تعالى خواست بر ایشان مسلط گرداند کسى را که ایشان را ذلیل گرداند و بکشد، پس وحى نمود بسوى حضرت ارمیا علیه السلام که : اى ارمیا! بگو بنى اسرائیل را که چیست آن شهرى که آن را برگزیده ام از میان شهرها و در آن شهر درختهاى نیکو کشته ام و از هر درخت غریب زبونى آن را پاک کرده ام ، پس متغیر شد احوال آن شهر و به عوض درختهاى نیکو درخت خرنوب که زبون ترین درختها است از آن شهر روئید؟
چون ارمیا این سخن را به علماى بنى اسرائیل نقل کرد، گفتند: براى ما معنى این سخن را بیان فرما، پس ارمیا هفت روز روزه داشت و دعا کرد، خدا به او وحى فرمود: آن شهر بیت المقدس است و آن درختها که در آن رویانیده ام بنى اسرائیلند که در آن شهر ساکن گردانیده ام ، و چون معصیت من کردند و دین مرا تغییر دادند و بدل کردند شکر نعمت مرا به کفران پس سوگند مى خورم بذات مقدس خود که ایشان را امتحان مى کنم به فتنه عظیمى که دانایان در آن حیران بمانند، و مسلط خواهم نمود بر ایشان از بندگان خود کسى را که از همه کس ولادتش بدتر و خوردنش بدتر بوده باشد، پس بر ایشان مسلط خواهد شد و مردان ایشان را خواهد کشت و حرمت ایشان را اسیر خواهد کرد و بیت المقدس که خانه شرف و عزت ایشان است و به آن فخر مى کنند خراب خواهد کرد و سنگى که به آن فخر مى کنند بر همه عالم در مزبله ها خواهد افکند و تا صد سال چنین خواهد بود.
چون ارمیا این خبر را به علماى بنى اسرائیل رسانید گفتند: اى ارمیا! بار دیگر از خدا سؤ ال کن که فقرا و مساکین و ضعیفان چه گناه دارند که چنین بلائى را بر ایشان مسلط مى گرداند؟ پس ارمیا هفت روز دیگر روزه داشت ، خدا وحى نفرمود به او، پس هفت روز دیگر روزه داشت و بعد از هفت روز لقمه اى از طعام تناول کرد و باز وحى به او نرسید، هفت روز دیگر روزه داشت پس خدا وحى فرمود به او که : اى ارمیا! دست بردار از این سخن و اگر نه روى تو را به پشت برمى گردانم ، آیا مى خواهى شفاعت کنى در امرى که مقدر و حتم کرده ام ؟! پس وحى نمود که : بگو به ایشان که گناه شما این است که گناه را دیدید و انکار نکردید.
پس ارمیا عرض کرد: پروردگارا! به من اعلام فرما کیست آنکه او را مسلط خواهى کرد تا بروم به نزد او و براى خود و اهل بیت خود امانى از او بگیرم .
حق تعالى فرمود: برو به فلان موضع و خواهى دید پسرى که از همه کس مزمن تر و مبتلاتر است ، ولادتش از همه کس خبیث تر است – یعنى ولد الزنا است – و غذایش از همه کس بدتر است .
چون ارمیا به آن موضع آمد دید که پسرى در کاروانسرائى زمین گیر شده است و او را در مزبله انداخته اند در میان کاروانسرا، مادرى دارد که او را تربیت مى کند و نان خشک را در کاسه ریزه مى کند و شیر خوک را بر روى آن مى دوشد و به نزدیک آن پسر مى آورد و او مى خورد! ارمیا گفت : آن که خدا فرمود البته این خواهد بود، پس به نزدیک آن پسر رفت و از او پرسید: چه نام دارى ؟
گفت : بخت نصر.
پس ارمیا دانست که اوست ، و او را معالجه تا به اصلاح آمد، پس به او فرمود: مرا مى شناسى ؟
گفت : نه ، اینقدر مى دانم مرد صالحى هستى .
فرمود: منم ارمیا پیغمبر بنى اسرائیل و خدا مرا خبر داده است که تو بر بنى اسرائیل مسلط خواهى شد و مردان ایشان را خواهى کشت و چنین و چنان خواهى کرد.
چون بخت نصر این سخن را شنید به آن حال نخوتى در او بهم رسید! ارمیا علیه السلام فرمود: نامه امانى براى من بنویس ، پس نامه امان را نوشت و به آن حضرت داد، و مى رفت به کوهها و هیزم جمع مى کرد و مى آورد و مى فروخت در شهر و معاش مى کرد؛ پس مردم را به جنگ بنى اسرائیل دعوت کرد و مسکن بنى اسرائیل بیت المقدس بود، و چون جمعى به او اتفاق کردند با لشکر خود متوجه بیت المقدس شد و مردم بسیار از اطراف و نواحى گرد او جمع شدند.
چون خبر به ارمیا علیه السلام رسید که او متوجه بیت المقدس شده بر سر راه او آمد و از بسیارى لشکر او نتوانست خود را به او برساند، پس نامه را بر سر چوبى کرد بلند نمود، بخت نصر گفت : تو کیستى ؟
فرمود: من ارمیاى پیغمبرم که تو را بشارت دادم که بر بنى اسرائیل مسلط خواهى شد، و این نامه امانى است که براى من نوشتى .
گفت : تو را امان دادم اما امان اهل بیت تو موقوف است بر اینکه تیرى مى اندازم از اینجا بسوى بیت المقدس ، اگر تیر من به بیت المقدس برسد با وجود این راه دور پس ایشان را امان نمى دهم ، و اگر نرسد امان مى دهم ؛ و چون تیر انداخت باد تیرش را برد تا بند شد در بیت المقدس ! گفت : ایشان را امان نمى دهم .
پس چون بیت المقدس را فتح کرد و داخل شد کوهى از خاک در میان شهر دید و در میان آن کوه خونى دید که مى جوشد و هر چند خاک بر آن مى ریزند باز مى جوشد و از خاک بیرون مى آید! پرسید: این چه خون است ؟
گفتند: خون پیغمبرى است از پیغمبران خدا که پادشاهان بنى اسرائیل او را کشتند و از روزى که شهید شده است تا امروز این خون مى جوشد و هر چند خاک بر آن مى ریزند از خاک بیرون مى آید، و آن خون حضرت یحیى بن زکریا علیه السلام است و در زمان او پادشاه جبارى بود که زنا مى کرد با زنان بنى اسرائیل ، هرگاه به حضرت یحیى علیه السلام مى گذشت آن حضرت به او مى فرمود: از خدا بترس اى پادشاه که حلال نیست بر تو این کار که مى کنى ، پس یکى از زنان که با آنها زنا مى کرد در وقتى که آن ملعون مست بود به او گفت : اى پادشاه ! یحیى را بکش ، پس آن ملعون امر کرد که بروند و سر یحیى علیه السلام را بیاورند، چون آن حضرت را شهید کردند و سر مبارکش را در طشتى گذاشتند و به نزد آن ملعون آوردند آن سر مطهر با او سخن مى گفت و مى فرمود: از خدا بترس که حلال نیست آنچه تو مى کنى ، پس خون جوشید و از طشت بیرون آمد و بر زمین ریخت و مى جوشید و ساکن نمى شد تا وقتى که بخت نصر داخل بیت المقدس شد؛ و میان شهادت آن حضرت و خروج بخت نصر صد سال فاصله بود، پس بخت نصر داخل هر شهر از شهرهاى بنى اسرائیل که مى شد مردان و زنان و اطفال و حیوانات ایشان را مى کشت و باز آن خون مى جوشید تا آنکه همه را فانى کرد، پس پرسید: آیا احدى از بنى اسرائیل در این بلاد مانده است ؟
گفتند: پیر زالى از ایشان در فلان موضع هست . پس آن زن را طلبید و چون سرش را در میان آن خون برید خون از جوشیدن ساکن شد، و این زن آخر آنها بود که از بنى اسرائیل کشت ، پس رفت بسوى بابل و در آنجا شهرى بنا کرد و در آن شهر اقامت نمود و چاهى کند و دانیال را با شیر ماده اى در آن چاه افکند، پس آن شیر گل آن چاه را مى خورد و دانیال شیر آن را مى خورد تا آنکه مدتى بر این حال ماند، پس خدا وحى فرمود بسوى پیغمبرى که در بیت المقدس بود که : این خوردنى و آشامیدنى را براى دانیال ببر و سلام مرا به او برسان
آن پیغمبر گفت : پروردگارا! در کجا است دانیال ؟
وحى به او رسید که : دانیال در چاهى است در فلان موضع از بابل .
پس پیغمبر بر سر آن چاه رفت و گفت : اى دانیال !
فرمود: لبیک ، صداى غریبى مى شنوم !
گفت : پروردگارت تو را سلام مى رساند و این خوردنى و آشامیدنى را براى تو فرستاده است ؛ و آنها را به چاه فرو فرستاد.
پس آن حضرت گفت : الحمدلله الذى لا ینسى من ذکره ، الحمدلله الذى لا یخیب من دعاه ، الحمدلله الذى من توکل علیه کفاه ، الحمدلله الذى من وثق به لم یکله الى غیره ، الحمدلله الذى یحزى بالاحسان احسانا، الحمدلله الذى یجزى بالصبر نجاه ، الحمدلله الذى یکشف ضرنا عند کربتنا، و الحمدلله الذى هو ثقتنا حین تنقطع الحیل منا، و الحمدلله الذى هو رجاونا حین ساء ظننا باعمالنا یعنى : حمد مى کنم خداوندى را که فراموش نمى کند هر که او را یاد کند، سپاس مى کنم خداوندى را که ناامید نمى کند کسى را که او را بخواند، حمد مى کنم خداوندى را که هر که بر او توکل کند کفایت امور او مى کند، سپاس مى گویم خداوندى را که هر که بر او اعتماد کند او را به دیگران وا نمى گذارد، حمد مى کنم خداوندى را که جزا مى دهد به نیکى جزاى نیک ، سپاس خداوندى را سزاست که جزا مى دهد به صبر کردن ، نجات از مخاوف و مهالک دنیا و عقبى ، حمد خداوندى را رواست که برطرف مى کند بدحالى ما را نزد کربت و شدت ما، حمد مى کنم خداوندى را که محل اعتماد ماست هرگاه گسسته شود چاره ها از ما، حمد مى کنم خداوندى را که امیدگاه ماست در هنگامى که بد شود گمان ما به سبب کرده هاى ما.
پس بخت نصر در خواب دید که گویا سرش از آهن است و پاهایش از مس است و سینه اش از طلا است ! منجمان را طلبید و گفت : بکوئید که من چه خواب دیده ام ؟
گفتند: نمى دانیم و لیکن بگو چه دیده اى تا ما براى تو تعبیر کنیم .
بخت نصر گفت : در این مدت هر سال مبلغى به شما مى دهم و شما نمى دانید که من چه در خواب دیده ام ؟ و امر کرد همه را گردن زدند! پس بعضى از ارکان دولت او عرض کردند: آنچه تو مى خواهى آن کسى که به چاه افکنده اى مى داند، زیرا از آن وقت که او را به چاه انداخته اى تا حال زنده است و شیر به او ضرر نرسانده است و شیر گل مى خورد و او را شیر مى دهد، پس فرستاد و آن حضرت را طلبید و گفت : بگو من چه خواب دیده ام !
فرمود: چنین خواب دیده اى .
گفت : راست است ، اکنون بگو تعبیرش چیست ؟
فرمود که : تعبیر خواب تو آن است که پادشاهى تو به آخر رسیده است و سه روز دیگر کشته خواهى شد و مردى از اهل فارس تو را مى کشد!
گفت : من هفت شهر بر دور یکدیگر ساخته ام و بر هر شهر نگاهبانان بسیار مقرر کرده ام و به این نیز راضى نشده ام تا آنکه صورت مرغانى از مس بر در دروازه ها تعبیه نموده ام که هر غریبى داخل مى شود فریاد مى کند تا او را بگیرند.
دانیال فرمود: چنین خواهد شد که من گفتم .
بخت نصر لشکر خود را متفرق نمود و حکم کرد هر کسى را که ببینند بکشند هر که باشد، و دانیال در این وقت نزد او نشسته بود گفت : در این سه روز تو را از خود جدا نمى کنم ، پس اگر سه روز گذشت و من کشته نشدم تو را مى کشم !
پس پسین روز سوم شد غمى او را عارض شد و بیرون آمد و غلامى داشت از اهل فارس که او را فرزند خود خوانده بود و نمى دانست از اهل فارس است ، چون بیرون آمد آن غلام را دید پس شمشیر خود را به او داد و گفت : هر که را ببینى بکش اگر چه من باشم غلام شمشیر را گرفت و ضربتى به او زد و او را به جهنم واصل کرد.
اما ارمیا علیه السلام بعد از کشتن بنى اسرائیل از بیت المقدس بیرون آمد و بر حمارى سوار شد و انجیر و آب انگور براى توشه خود برداشت ، پس نظر کرد به درندگان صحرا و درندگان دریا و درندگان هوا که بدن کشتگان را مى خوردند، پس ساعتى فکر کرد و گفت : آیا چگونه خدا این مردگان را زنده مى کند که درندگان بدن ایشان را خوردند؟ خدا در همان موضع قبض روحش نمود، بعد از صد سال او را زنده کرد.
چون حق تعالى بر بنى اسرائیل ترحم نمود و بخت نصر را هلاک کرد، بنى اسرائیل را به دنیا برگرداند و آن که صد سال مرده بود و زنده شد ارمیا علیه السلام بود.
و عزیر چون بخت نصر پادشاه شد و بر بنى اسرائیل مسلط شد از او گریخت و در میان چشمه آبى رفت و غائب شد در آنجا، پس خدا اول عضوى که از ارمیا زنده کرد دیده هاى او بود در میان سفیدى چشم او که مانند سفیده تخم مرغ بود و مى دید چیزها را، پس خدا وحى کرد بسوى او که : چندگاه است در این موضع هستى ؟
عرض کرد: یک روز. پس چون دید آفتاب بلند شده است گفت : بعضى از یک روز.
حق تعالى فرمود: بلکه صد سال در اینجا مانده اى ، پس نظر کن بسوى انجیر و آب انگور که در این مدت متغیر نشده اند، و نظر کن به حمار خود که چگونه پوسیده است و نظر کن که چگونه آن را و تو را زنده مى کنم .
پس دید که استخوانهاى پوسیده ریزه شده به قدرت الهى به نزدیک یکدیگر مى آیند و بر یکدیگر مى چسبند و گوشتها که خاک شده اند یا حیوانات خورده اند جدا مى شوند و بر بدن او و حمارش مى چسبند تا آنکه خلقت ارمیا و حمار او هر دو درست شد و هر دو برخاستند، پس گفت : مى دانم خدا بر همه چیز قادر و توانا است .
و در روایت معتبر دیگر گذشت که : دو پادشاه کافر تمام روى زمین را متصرف شدند: نمرود و بخت نصر .
و در حدیث معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام منقول است : چون ارمیا علیه السلام کرد بسوى خرابى بیت المقدس و حوالى آن و کشتگانى که در آن شهرها افتاده بودند گفت : آیا اینها را کى زنده خواهد کرد بعد از مردن ؟! پس خدا او را صد سال میراند و بعد از آن زنده کرد و مى دید که اعضایش چگونه به یکدیگر متصل مى شوند و گوشت و بر روى آنها مى روید و مفاصل و رگهایش چگونه پیوند مى شوند، پس چون درست نشست گفت : مى دانم که حق تعالى بر همه چیز قادر است .
و در حدیث معتبر دیگر فرمود: هر که براى روزى خود غمگین باشد بر او گناهى نوشته مى شود، بدرستى که دانیال علیه السلام در زمان پادشاه جبار ستمکارى بود و او را گرفت و در چاهى انداخت و درندگان را با او به چاه افکند، پس آن درندگان نزدیک او نرفتند و با او را از آن چاه بیرون نیاورد، پس حق تعالى وحى نمود به پیغمبرى از پیغمبران خود که : طعامى براى دانیال ببر.
گفت : پروردگارا! دانیال در کجا است ؟
حق تعالى فرمود: چون از شهر بیرون مى روى کفتارى در برابر تو پیدا خواهد شد، از پى آن کفتار برو که او تو را مى برد بر سر آن چاه
چون آن پیغمبر بر سر چاه آمد و طعام را به چاه فرستاد دانیال علیه السلام آن دعا را خواند که گذشت .
پس حضرت صادق علیه السلام فرمود: خدا نخواسته است که روزى دهد مؤمنان را مگر از جائى که ایشان گمان نداشته باشند .
در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت منقول است که : چون هنگام وفات سلیمان علیه السلام شد وصیت نمود بسوى آصف بن برخیا و او را خلیفه خود گردانید به امر الهى ، پس پیوسته شیعیان به خدمت آصف مى آمدند و مسائل دین خود را از او اخذ مى نمودند، پس آصف مدت طولانى از ایشان غائب شد پس ظاهر شد و مدتى در میان قوم خود ماند پس ایشان را وداع کرد، شیعیان گفتند: دیگر ما تو را در کجا ببینیم ؟
گفت : نزد صراط؛ و از ایشان غائب شد، و بلیه بر بنى اسرائیل شدید شد بعد از غیبت او، و بخت نصر بر ایشان مسلط شد و هر که را مى یافت مى کشت و هر که مى گریخت از پى او مى فرستاد و فرزندان ایشان را اسیر مى کرد، چهار کس از فرزندان یهودا را از میان اسیران خود انتخاب کرد که یکى از آنها دانیال علیه السلام بود و از فرزندان هارون عزیر علیه السلام را انتخاب نمود، و ایشان اطفال خردسال بودند و در دست او اسیر ماندند و بنى اسرائیل در دست بخت نصر اسیر بود، پس چون فضیلت آن حضرت را دانست و شنید که بنى اسرائیل انتظار بیرون رفتن او مى کشند و امید فرج دارند در ظاهر شدن او و بر دست او، امر کرد او را در چاه عظیم گشاده حبس کردند و شیرى در آنجا گذاشتند که او را هلاک کند و امر کرد کسى طعام به او ندهد، پس شیر نزدیک آن حضرت نرفت و حق تعالى خوردنى و آشامیدنى او را به دست پیغمبرى از پیغمبران بنى اسرائیل براى او فرستاد، پس دانیال روزها روزه مى داشت و شب بر آن طعام افطار مى کرد و بلیه و آزار شدید شد بر شیعیان و قوم او که انتظار فرج و ظهور او مى بردند و شک کردند اکثر ایشان در دین به جهت طول مدت غیبت آن حضرت .
و چون بلیه و امتحان دانیال علیه السلام و قومش به نهایت رسید، بخت نصر در خواب دید که ملائکه فوج فوج از آسمان به زمین مى آمدند و بر سر چاهى مى رفتند که دانیال در آنجا محبوس بود و بر او سلام مى کردند و او را بشارت به فرج مى دادند، چون صبح شد از عمل خود پشیمان شد و امر کرد آن حضرت را از چاه بیرون آوردند و از او معذرت طلبید از آنچه نسبت به او کرده بود و امور مملکت و پادشاهى خود را به او گذاشت ، و آن حضرت را فرمانفرماى ملک خود نمود و حکم کردن میان مردم را به او تفویض فرمود، و هر که از بنى اسرائیل از خوف بخت نصر مخفى شده بود ظاهر شد و گردن امید کشیدند و بسوى دانیال جمع شدند و یقین کردند به فرج خود، پس اندک زمانى که بر این حال گذشت حضرت دانیال علیه السلام به رحمت ایزدى واصل شد و امر نبوت و خلافت بعد از او به حضرت عزیر علیه السلام منتهى شد و شیعیان بر او گرد آمدند و به او انس گرفتند و مسائل دین خود را از او فرا مى گرفتند، پس حق تعالى صد سال او را از ایشان پنهان کرد پس بار دیگر او را بر ایشان مبعوث گردانید و حجتهاى خدا بعد از او غائب شدند و بلیه بر بنى اسرائیل عظیم شد تا آنکه حضرت یحیى علیه السلام ظاهر شد .
و به سند معتبر منقول است که از حضرت امام محمد باقر علیه السلام سؤ ال کردند: آیا صحیح است که حضرت دانیال علیه السلام تعبیر خواب مى دانسته است و آن حضرت این علم را به مردم تعلیم نموده است ؟
فرمود: بلى ، خدا وحى نمود بسوى او و پیغمبر بود و او از آنها بود که خدا این علم را به ایشان تعلیم نموده بود و بسیار راست گفتار و درست کردار و حکیم و دانا بود و عبادت خدا به محبت ما اهل بیت مى کرد، و هیچ پیغمبر و ملکى نبوده است مگر آنکه عبادت مى کرده است خدا را به محبت ما اهل بیت .
و به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السلام منقول است که : پادشاهى در زمان دانیال علیه السلام بود و به آن حضرت عرض کرد: مى خواهم پسرى مثل تو داشته باشم .
فرمود: من چه منزلت در دل تو دارم ؟
پادشاه گفت : بزرگترین مرتبه ها و عظیمترین منزلتهاى تو در دل من هست و تو را بسیار دوست دارم .
دانیال گفت : چون اراده مجامعت نمائى با زوجه خود، در فکر من باش و همت خود را به جانب من مصروف گردان
چون چنین کرد فرزندى براى او متولد شد که شبیه ترین خلق خدا به دانیال علیه السلام بود.
و به سند معتبر از حضرت رسول صلى الله علیه و آله منقول است که : بخت نصر صد و هشتاد و هفت سال پادشاهى کرد، و چون از سلطنت او چهل و هفت سال گذشت حق تعالى حضرت عزیر علیه السلام را بسوى اهل شهرها که حق تعالى اهل آنها را هلاک کرد و بعد از آن زنده کرد مبعوث گردانید، و ایشان از شهرها متفرق بودند و از ترس مرگ گریختند و در جوار و همسایگى عزیر علیه السلام قرار گرفتند و مؤمن بودند، و عزیر به نزد ایشان تردد مى کرد و سخن ایشان را مى شنید و به سبب ایمان ایشان دوست مى داشت ایشان را و برادرى کرد با ایشان در ایمان ، پس یک روز از ایشان غائب شد و به نزد ایشان نیامد، روز دیگر که به نزد ایشان آمد دید همه مرده اند! پس اندوهناک شد به مرگ ایشان و گفت : کى خدا زنده خواهد کرد این جسدهاى مرده را؟ (از روى تعجب این سخن را گفت چون همه را یکباره مرده دید)، خدا او را در همان ساعت قبض روح کرد و صد سال بر آن حال ماندند، و بعد از صد سال حق تعالى آن حضرت را با آن جماعت زنده کرد و ایشان یکصد هزار مرد جنگى بودند و بعد از او بخت نصر بر ایشان مسلط شد و همه را کشت و یکى از ایشان بیرون نرفت ، چون او پادشاه شد دانیال را گرفت با شیعیان او و شکاف عمیقى در زمین کند و ایشان را در آن نقب انداخت و آتش بر روى ایشان افروخت ، چون دید آتش ایشان را نمى سوزاند و به نزدیک ایشان نمى آید ایشان را در آن نقب محبوس نمود و درنده بسیارى در آنجا انداخت و به هر قسم عذابى ایشان را معذب گردانید تا آنکه حق تعالى ایشان را از دست او نجات داد، و الاصحاب الاخدود که حق تعالى در قرآن یاد فرموده است ایشانند.
و چون حق تعالى خواست دانیال را به رحمت خود ببرد امر کرد او را که بسپارد نور و حکمت خدا را به فرزندش مکیخا و او را خلیفه خود گرداند .
به سند حسن بلکه صحیح از حضرت صادق علیه السلام منقول است که حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: دانیال علیه السلام یتیمى بود که مادر و پدر نداشت و پیر زالى از بنى اسرائیل او را تربیت کرد و پادشاهى از پادشاهان بنى اسرائیل که در آن زمان بود دو قاضى داشت ، و آن دو قاضى دوستى داشتند و مرد صالحى بود، و آن مرد صالح زن بسیار جمیله صالحه عابده اى داشت و آن مرد به نزد پادشاه مى آمد و با او سخن مى گفت ، پس روزى پادشاه را احتیاج بهم رسید به شخصى که او را براى کارى به جائى بفرستد، پس به آن دو قاضى گفت : شخصى را اختیار کنید که من براى بعضى از امور خود او را به جائى بفرستم ، ایشان شوهر آن زن را نشان دادند و پادشاه او را براى آن کار فرستاد.
چون آن مرد روانه مى شد به آن قاضیان سفارش کرد که : به احوال زن من برسید و از او غافل مباشید، پس آن قاضیان مى آمدند به در خانه دوست خود که خبر از احوال زن او بگیرند، پس عاشق آن زن شدند و او را تکلیف کردند که راضى شود به زنا، و او ابا کرد، گفتند: اگر راضى نمى شوى ما نزد پادشاه گواهى مى دهیم که تو زنا کرده اى تا تو را سنگسار کند!
آن زن صالحه گفت : هر چه خواهید بکنید، من به این عمل راضى نمى شوم !
پس آن دو خائن به نزد پادشاه آمده و گواهى دادند که آن زن عابده زنا کرده است ، پس این امر به پادشاه بسیار عظیم نمود و غم عظیمى بر او داخل شد چون بسیار به آن زن اعتقاد داشت و شهادت قاضیان را نیز رد نمى توانست کرد، پس به ایشان گفت : شهادت شما مقبول است ، اما بعد از سه روز دیگر او را سنگسار کنید؛ و ندا کرد در آن شهر که : در فلان روز حاضر شوید براى کشتن فلان عابده که زنا کرده است و دو قاضى به زناى او گواهى داده اند!
چون مردم در این باب گفتگو بسیار کردند پادشاه به وزیرش گفت : آیا در این باب چاره اى به خاطرت نمى رسد که باعث نجات عابده گردد؟ گفت : نه .
چون روز سوم شد که روز وعده سنگسار بود وزیر از خانه خود روانه منزل پادشاه شد، ناگاه در اثناى راه رسید به چند طفل که بازى مى کردند و حضرت دانیال در میان ایشان بود و آن حضرت را نمى شناخت ، چون وزیر به ایشان رسید دانیال گفت : اى گروه اطفال ! بیائید که من پادشاه شوم و فلان طفل عابده شود و فلان و فلان دو قاضى بشوند، پس خاکى نزد خود جمع کرد و شمشیرى از نى براى خود ساخت و به اطفال دیگر حکم کرد: بگیرید دست بکى از این گواهان را به فلان موضع ببرید و دست دیگرى را بگیرید و به فلان موضع ببرید؛ پس یکى از ایشان را طلبید و گفت : آنچه حق است بگو و اگر حق نگوئى تو را مى کشم (و در این احوال وزیر ایستاده بوده و سخن دانیال را مى شنید و این اوضاع را مى دید) پس آن طفلى که گواه بود گفت : عابده زنا کرد! گفت : چه وقت زنا کرد؟ گفت : فلان روز! پرسید: با کى زنا کرد؟ گفت : با فلان پسر فلان ! پرسید: در کجا زنا کرد؟ گفت : در فلان موضع .
پس دانیال فرمود: ببرید این را به جاى خود و دیگرى را بیاورید؛ پس او را به جاى خود بردند و دیگرى را آوردند، دانیال فرمود: به چه چیز شهادت مى دهى ؟ گفت : شهادت مى دهم که عابده زنا کرده است ! پرسید: در چه وقت ؟ گفت در فلان وقت ! پرسید: با کى ؟ گفت : با فلان پسر فلان ! پرسید: در چه موضع ؟ گفت : در فلان موضع !
پس هر یک از اینها را مخالف گواه یکدیگر که گفته بود گفت ، دانیال فرمود: الله اکبر اینها به ناحق گواهى داده بودند، اى فلان ! ندا کن در میان مردم که اینها به ناحق شهادت داده اند پس حاضر شوند مردم تا ایشان را بکشیم .
چون وزیر این قضیه غریبه را از آن حضرت مشاهده نمود به سرعت تمام به خدمت پادشاه شتافت و آنچه از دانیال علیه السلام دیده و شنیده بود عرض کرد، پادشاه فرستاد و آن دو قاضى را طلبید و ایشان را از یکدیگر جدا کرد چنانچه دانیال کرده بود، و هر یک را تنها طلبید و از خصوصیات زناى عابده سؤ ال نمود و هر یک خلاف دیگرى گفتند! پس پادشاه فرمود ندا کردند در میان مردم که : حاضر شوید براى کشتن دو قاضى که ایشان افترا کرده بودند بر عابده ، و امر کرد به کشتن ایشان.
و به سند حسن بلکه صحیح از امام محمد باقر علیه السلام منقول است که حق تعالى وحى کرد به داود علیه السلام که : برو به نزد بنده من دانیال و بگو به او که : مرا نافرمانى کردى و تو را آمرزیدم و باز نافرمانى کردى آمرزیدم و باز نافرمانى کردى آمرزیدم ، اگر در مرتبه چهارم نافرمانى کنى تو را نخواهم آمرزید.
پس داود علیه السلام به نزد حضرت دانیال آمد و تبلیغ رسالت الهى کرد، پس دانیال علیه السلام گفت : آنچه بر تو بود از تبلیغ رسالت الهى بعمل آوردى .
چون سحر شد حضرت دانیال علیه السلام به تضرع و ابتهال دست به درگاه خداوند ذوالجلال برداشت و به زبان عجز و انکسار مناجات کرد که : پروردگارا! بدرستى که داود پیغمبر تو مرا از تو خبر داد که من تو را نافرمانى کرده ام سه مرتبه و آمرزیده اى مرا و اگر در مرتبه چهارم نافرمانى کنم مرا نخواهى آمرزید، پس بعزت و جلال تو سوگند مى خورم که اگر مرا نگاه ندارى و توفیق ندهى هر آینه معصیت تو خواهم کرد.
مؤلف گوید: ملاقات حضرت داود با دانیال علیهما السلام بسیار غریب است ، و موافق آنچه از احادیث سابقه معلوم شد که فاصله بسیار در میان زمانهاى ایشان بوده است مگر آنکه دانیال بسیار معمر شده باشد، و محتمل است که دانیال دیگر بوده باشد اگر چه بعید است .
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام منقول است که روزى حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: گرامى دارید نان را که عمل کردند در آن آنچه در میان عرش است تا زمین و آنچه در زمین است از مخلوقات خدا تا نان بعمل آمده است . پس فرمود به جمعى که در دور آن حضرت بودند که : مى خواهید حدیثى براى شما نقل کنم ؟
گفتند: بلى یا رسول الله فداى تو باد پدران و مادران ما.
پس فرمود: پیغمبرى بود پیش از شما که او را دانیال مى گفتند و یک گرده نان داد به کشتیبانى که او را از نهرى بگذراند، پس کشتیبان گرده نان را انداخت و گفت : من نان تو را چه مى کنم ، این نان در پیش ما در زیر دست و پا ریخته است و پا مال مى شود.
چون دانیال این عمل را از او دید دست بسوى آسمان بلند کرد و گفت : خداوندا! نان را گرامى دار بتحقیق که دیدى پروردگارا این مرد با نان چه کرد و در حق نان چه گفت .
پس حق تعالى وحى نمود بسوى آسمان که : باران را از ایشان حبس کن ، و وحى نمود بسوى زمین که : مانند آجر سخت باش که گیاه از تو نروید، پس باران از ایشان قطع شد و به مرتبه اى قحط در میان ایشان بهم رسید که یکدیگر را مى خوردند، چون شدت ایشان به نهایت آن مرتبه رسد که خدا مى خواست که تاءدیب ایشان به آن بنماید روزى یک زنى که فرزندى داشت به زن دیگر که او نیز فرزندى داشت گفت : بیا امروز من فرزند خود را مى کشم که ما و تو بخوریم و فردا تو فرزند خود را بکش و به من حصه اى از او بده ، گفت : چنین باشد؛ پس امروز فرزند این زن را خوردند، چون روز دیگر گرسنه شدند آن زن دیگر امتناع کرد از کشتن فرزند خود و منازعه کرد و به خدمت حضرت دانیال علیه السلام مرافعه آوردند، دانیال علیه السلام گفت : کار به اینجا رسیده است که فرزند خود را مى خورید؟
گفتند: بلى اى پیغمبر خدا از این بدتر هم شده است .
پس دست بسوى آسمان بلند کرد و گفت : خداوندا! عود کن بر ما به فضل و رحمت خود و عقاب مکن اطفال و بیچارگان را به گناه کشتیبان و امثال او که کفران نعمت تو کردند؛ پس خدا امر کرد آسمان را که باران بر زمین ببارد و امر فرمود زمین را که : براى خلق من برویان آنچه از ایشان فوت شده است از خیر تو در این مدت زیرا که من رحم کردم ایشان را براى طفل خردسال .
و در حدیث معتبر از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام منقول است که : چون درنده را بینى بگو: اعوذ برب دانیال و الجب من شر کل اسد مستاءسد یعنى : پناه مى برم به پروردگار دانیال و چاهى که دانیال در آن افکنده بودند از شر هر شیر درنده .
و به سند معتبر از حضرت امام زین العابدین علیه السلام منقول است که : خدا وحى نمود بسوى دانیال علیه السلام که : دشمن ترین بندگان من نزد من جاهل نادانى است که سبک شمارد حق اهل علم را و ترک نماید پیروى ایشان را، و محبوبترین بندگان من نزد من پرهیزکارى است که طلب نماید ثواب بزرگ مرا و ملازم علما باشد و از ایشان جدا نشود و تابع بردباران باشد و قبول نصیحت نماید از دانایان .
و قطب راوندى و ابن بابویه رحمه الله علیهما روایت کرده اند به سندهاى خود از وهب بن منبه که : چون بخت نصر پادشاه شد پیوسته متوقع فساد و فجور بنى اسرائیل بود زیرا مى دانست که تا ایشان گناه بسیار نکنند که مستحق منع یارى خدا شوند، او بر ایشان مسلط نمى تواند شد، پس پیوسته جواسیس مى فرستاد و از احوال ایشان خبر مى گرفت تا آنکه حال بنى اسرائیل متغیر شد از صلاح به فساد و پیغمبران خود را کشتند، پس بخت نصر با لشکرش بر سر ایشان آمده و ایشان را احاطه کردند چنانچه حق تعالى مى فرماید و قضینا الى بنى اسرائیل فى الکتاب لتفسدن فى الارض مرتین و لتعلن علوا کبیرا که ترجمه اش این است : وحى کردیم بسوى بنى اسرائیل در تورات که البته فساد خواهید کرد در زمین دو مرتبه و سرکشى و طغیان خواهید کرد طغیان بزرگ .
فاذا جاء وعد اولیهما بعثنا علیکم عبادا لنا اولى باس شدید فجاسوا خلال الدیار و کان وعدا مفعولا پس چون رسید وعده عقوبت معصیت اول ایشان برانگیختیم بر شما بنده اى چند از خود را که صاحب قوت و شوکت شدید و عظیم بودند پس گردیدند در میان خانه ها و ایشان را طلب کردند و کشتند و اسیر کردند و وعده عقاب ایشان وعده اى بود کردنى و لازم .
وهب گفت که : مراد از این گروه بخت نصر و لشکر اویند .
و مفسران گفته اند که افساد اول ایشان مخالفت احکام تورات بود و افساد دوم ایشان کشتن شعیا یا ارمیا یا زکریا و یحیى و قصد کشتن عیسى ، و این گروه را بعضى بخت نصر و لشکر او گفته اند و بعضى جالوت و بعضى سخاریب گفته اند که از اهل نینوا بود .
ثم رددنا لکم الکره علیهم و امددناکم باموال و بنین و جعلناکم اکثر نفیرا یعنى : پس برگردانیدیم از براى شما دولت و غلبه را بر ایشان و اعانت کردیم شما را به مالها و فرزندان و لشکر شما را زیاده گردانیدیم .
مفسران گفته اند که بعد از غارت بخت نصر از جانب لهراسب که پادشاه بابل بود چون گشتاسب پسر لهراسف پادشاه شد رحم کرد بر بنى اسرائیل و اسیران ایشان را رد کرد و به شام فرستاد و دانیال را بر ایشان پادشاه کرد، پس مستولى شدند بنى اسرائیل بر اتباع بخت نصر، و بنابر قول دیگر اشاره است به کشتن داود جالوت را .
و وهب روایت کرده است که : چون بخت نصر بنى اسرائیل را محصور کرد و ایشان از مقاومت او عاجز شدند تضرع و توبه و انابه کردند بسوى پروردگار خود و رو به خیر و خوبى آوردند و سفیهان را منع کردند از معاصى و اظهار معروف کردند و نهى از منکر نمودند، پس خدا ایشان را غالب گردانید بر بخت نصر بعد از آنکه مغلوب او شده بودند و شهرهاى ایشان را فتح کرده بود و برگشتند، و سبب برگشتن او آن بود که تیرى بر پیشانى اسب او آمد و اسب او برگشت تا او را از شهر بیرون برد پس باز بنى اسرائیل متغیر و فاسد شدند و مشغول گناهان شدند و به سبب این باز بخت نصر اراده کرد که بر سر ایشان بیاید، چنانچه حق تعالى مى فرماید فاذا جاء وعد الاخره پس چون رسید وعده عقوبت دیگر ایشان لیسوؤ ا وجوهکم و لیدخلوا المسجد کما دخلوه اول مره و لیتبروا ما علوا تتبیرا برانگیختیم ایشان را تا روهاى شما را به حال بد برگردانند و تا داخل مسجد بیت المقدس شوند چنانچه اول مرتبه داخل شدند و تا هلاک کنند ایشان را به قدر مدت بلندى و طغیان ایشان هلاک کردنى .
مفسران گفته اند که : پادشاه بابل بار دیگر به جنگ ایشان آمد .
و وهب روایت کرده است که : چون بنى اسرائیل بار دیگر عود به فساد کردند حضرت ارمیا علیه السلام ایشان را خبر داد که بخت نصر مهیاى جنگ شما است و خدا بر شما غضب کرده است و مى فرماید که : اگر توبه کنید به سبب صلاح پدران شما بر شما رحم خواهم کرد، و مى فرماید که : هرگز دیده اید که کسى معصیت من کند و به معصیت من سعادت یابد؟! یا دانسته اید کسى را که اطاعت من بکند و با طاعت من بدبخت و بدحال شود؟! اما علما و عباد شما پس بندگان مرا خدمتکاران خود گردانیده اند و میان ایشان بغیر کتاب من حکم طاغى شده اند به سبب نعمت من و دنیا ایشان را مغرور کرده است ؛ و اما قاریان تورات و فقیهان شما پس همه منقاد و مطیع پادشاهان شده اند و بر بدعتها با ایشان بیعت مى کنند و در معصیت من اطاعت ایشان مى نمایند؛ و اما فرزندان ایشان پس فرو مى روند در گمراهى و ضلالت با دیگران و با همه این احوال عافیت خود را بر ایشان پوشانیدم ، پس سوگند مى خورم که عزت ایشان را به خوارى و ایمنى ایشان را به ترس بدل خواهم کرد و اگر مرا دعا کنند اجابت ایشان نخواهم کرد و اگر بگریند بر ایشان رحم نخواهم کرد.
چون پیغمبر ایشان این رسالت خدا را به ایشان رسانید تکذیب او کردند و گفتند: افتراى بزرگى بر خدا بستى که دعوى مى کنى خدا مسجدهاى خود را از عبادت معطل خواهد کرد.
پس پیغمبر خود را گرفتند و بند کردند و در زندان افکندند، پس بخت نصر لشکر کشید به بلاد ایشان و محاصره کرد ایشان را هفت ماه تا آنکه فضله و بول خود را مى خوردند و مى آشامیدند، چون بر ایشان مسلط شد به روش جباران کشت و بر دار کشید و سوزانید و بینى و زبان برید و دندان کند، و زنان را به رسوائى اسیر کرد، پس به بخت نصر گفتند که : مردى در میان ایشان بود ایشان را خبر مى داد از آنچه الحال بر ایشان وارد شد پس او را متهم کردند و به زندان افکندند، پس بخت نصر امر کرد که حضرت ارمیا علیه السلام را از زندان بیرون آوردند پرسید که : تو ایشان را حذر مى فرمودى از آنچه بر ایشان واقع شد؟
گفت : بلى ، من مى دانستم این واقعه را و خدا مرا براى این به رسالت فرستاد بسوى ایشان
بخت نصر گفت : تو را زدند و تکذیب تو کردند؟!
گفت : بلى .
بخت نصر گفت : بد گروهى اند قومى که پیغمبر خود را بزنند و تکذیب رسالت پروردگار خود بکنند، اگر خواهى با من باش تا تو را گرامى دارم و اگر خواهى در بلاد خود بمان تا تو را امان دهم .
ارمیا گفت : من پیوسته در امان خدا هستم از روزى که مرا آفریده است و از امان او بیرون نمى روم ، اگر بنى اسرائیل نیز از امان خدا بیرون نمى رفتند از تو نمى ترسیدند.
پس حضرت ارمیا علیه السلام در جاى خود ماند در زمین ایلیا و آن شهر در آن وقت خراب شده بود و بعضى از آن منهدم گردیده بود، چون شنیدند بقیه بنى اسرائیل جمع شدند بسوى او و گفتند: شناختیم تو را که پیغمبر مائى پس نصیحت کن ما را.
پس امر کرد ایشان را که با او باشند، گفتند: پناه مى بریم به پادشاه مصر و از او امان مى طلبیم . پس ارمیا علیه السلام فرمود: امان خدا بهترین امانها است و از امان خدا به در مروید و به امان دیگرى داخل مشوید.
پس ارمیا علیه السلام را گذاشتند و بسوى مصر رفتند و از پادشاه مصر امان طلبیدند و ایشان را امان داد، چون بخت نصر این را شنید فرستاد بسوى پادشاه مصر که ایشان را مقید کرده بسوى من بفرست و اگر نفرستى مهیاى جنگ من باش .
چون ارمیا علیه السلام این را شنید بر ایشان رحم کرد و بسوى مصر رفت که ایشان را نجات دهد از شر بخت نصر، پس چون داخل مصر شد با بنى اسرائیل گفت : خدا وحى نموده است بسوى من که بخت نصر را غالب خواهد گردانید بر این پادشاه و علامتش آن است که به من نموده است جاى تخت بخت نصر را که بر آن خواهد نشست بعد از آنکه مصر را فتح کند، پس چهار سنگ در موضع تخت او دفن کرد، پس بخت نصر لشکر آورد و مصر را مفتوح گردانید و بر ایشان ظفر یافت و ایشان را اسیر کرد، و چون متوجه قسمت غنیمتها شد خواست که بعضى از اسیران را بکشد و بعضى را آزاد کند، ارمیا علیه السلام را در میان ایشان دید پس به آن حضرت گفت : من تو را گرامى داشتم چرا به میان دشمنان من آمده اى ؟
فرمود: من آمده بودم که خبر دهم ایشان را که تو غالب خواهى شد و ایشان را از سطوت تو بترسانم ، در وقتى که هنوز تو در بابل بودى جاى تخت تو را به ایشان نشان دادم و در زیر هر پایه از پایه هاى تخت تو سنگى دفن کردم و ایشان مى دیدند.
پس بخت نصر امر نمود که تختش را برداشتند و امر کرد که زمین را کندند، چون سنگها ظاهر شد صدق قول ارمیا علیه السلام را دانست به ارمیا گفت : من ایشان را مى کشم براى آنکه تکذیب تو کردند و سخن تو را باور نداشتند، پس ایشان را کشت و به زمین بابل برگشت .
ارمیا مدتى در مصر ماند پس خدا وحى نمود بسوى او که : برگرد به شهر ایلیا، چون نزدیک بیت المقدس رسید خرابى آن شهر را دید گفت : خدا کى این شهر را آبادان خواهد کرد؟! پس در ناحیه شهر فرود آمد و خوابید، خدا قبض روح او نمود و مکان او را از خلق مخفى گردانید و صد سال مرده در آن مکان بود و خدا ارمیا را وعده داده بود که بیت المقدس را آبادان خواهد کرد، چون هفتاد سال از فوت او گذشت حق تعالى رخصت فرمود در عمارت ایلیا و ملکى را فرستاد بسوى پادشاهى از پادشاهان فارس که او را کوشک مى گفتند که خدا تو را امر مى فرماید که با خزانه و تهیه و لشکر خود بروى بسوى زمین ایلیا و او را معمور گردانى ، پس آن پادشاه سى هزار کس تعیین نمود و هر یک را هزار نفر کارکنان داد به آنچه در کار بود ایشان را از زر و آلات عمارت و با ایشان آمد بسوى شهر ایلیا و در عرض سى سال عمارت ایلیا را تمام کرد، پس خدا ارمیا را زنده گردانید چنانچه در قرآن بیان فرموده است .
باز روایت کرده اند از وهب بن منبه که : چون بخت نصر اسیران بنى اسرائیل را با خود برد، در میان ایشان حضرت دانیال و حضرت عزیر علیهما السلام بودند، چون وارد زمین بابل شد ایشان را خدمتکار خود گردانید، بعد از هفت سال خواب هولناکى دید که بسیار ترسید، چون بیدار شد خواب را فراموش کرده بود پس قوم خود را جمع کرد و گفت : بگوئید که من چه خواب دیده ام و سه روز شما را مهلت مى دهم ، اگر نگوئید بعد از سه روز شما را به دار مى آویزم ؛ دانیال علیه السلام در آن وقت در زندان بود، چون خبر خواب دیدن بخت نصر را شنید به زندانبان گفت که : تو نیکى با من بسیار کرده اى آیا مى توانى به پادشاه برسانى که خواب او را و تعبیرش را مى دانم ؟
پس زندانبان به نزد بخت نصر آمد و سخن دانیال را نقل کرد، پس بخت نصر دانیال را طلبید (هر که داخل مجلس مى شد او را سجده مى کرد) چون دانیال داخل شد سجده نکرد پس بسیار ایستاد و سجده نکرد، بخت نصر به نگهبانان حضرت دانیال گفت که : او را بگذارید و بیرون روید؛ چون رفتند به او گفت : اى دانیال ! چرا مرا سجده نکردى ؟
دانیال گفت : من پروردگارى دارم که این علم تعبیر خواب را تعلیم من کرده است بشرط آنکه سجده غیر او نکنم ، اگر سجده غیر او بکنم این علم را از من سلب مى کند و و از من منتفع نخواهى شد، پس به این سبب تو را سجده نکردم .
بخت نصر گفت : چون وفا به شرط خداى خود کردى از شر من ایمن شدى ، اکنون بگو که چه در خواب دیده ام من ؟
دانیال علیه السلام گفت : در خواب دیدى بت عظیمى را که پاهایش در زمین بود و سرش در آسمان ، و بالاى بدنش از طلا بود و میانش از نقره و پائینش از مس و ساقهایش از آهن و پاهایش از سفال ، و تو نظر مى کردى بسوى آن بت و تعجب مى کردى از نیکى و بزرگى و استحکام و اختلاف اجزاى آن ، که ناگاه ملکى از آسمان سنگى بر آن بت انداخت و بر سرش خورد و آن را خرد کرد به نحوى که همه اجزاى بدنش از طلا و نقره و مس و آهن و سفال به یکدیگر آمیخته شد، و چنان تخیل کردى که اگر جن و انس همه جمع شوند نمى توانند که آن اجزا را از هم جدا کنند، و چنان تخیل مى کردى که اگر اندک بادى بوزد همه را پراکنده مى کند، پس دیدى آن سنگى که ملک انداخته بود بزرگ شد به مرتبه اى که تمام زمین را گرفت ، هر چند نظر مى کردى بغیر آسمان و آن سنگ دیگر چیزى نمى دیدى .
بخت نصر گفت : راست گفتى خواب من این بود، اکنون بیان کن که تعبیر این خواب چیست ؟
حضرت دانیال فرمود: آن بت که دیدى مثال امتهائى است که در اول و وسط و آخر زمانه خواهد بود: آنچه از طلا بود مثال امت این زمان است و پادشاهى تو؛ و نقره مثال پادشاهى پسر توست بعد از تو؛ و مس مثال امت روم است ؛ و آهن مثال امت فارس و ملوک عجم است ؛ و سفال مثال پادشاهى دو امت است که دو زن پادشاه ایشان خواهند بود یکى در جانب شرقى یمن و دیگرى در جانب غربى شام خواهند بود؛ و اما آن سنگ که از آسمان آمد و بت را خرد کرد پس اشاره است به دینى که در آخر الزمان بر امت آن زمان نازل خواهد شد دینهاى دیگر را درهم خواهد شکست ، حق تعالى پیغمبرى بى خط و سواد از عرب مبعوث خواهد کرد که ذلیل گرداند به سبب آن جمیع امتها و دینها را چنانچه دیدى که آن سنگ بزرگ شد و تمام زمین را گرفت .
پس بخت نصر گفت : هیچکس بر من حق نعمت و احسان مانند تو ندارد، من مى خواهم که تو را بر این نعمت جزا دهم ، اگر مى خواهى تو را به بلاد خود بر مى گردانم و آن شهرها را از براى تو آبادان مى کنم ، و اگر مى خواهى با من باش تا تو را گرامى دارم .
پس دانیال علیه السلام فرمود که : بلاد مرا خدا مقدر کرده است که خراب باشد، تا وقتى که مقدر ساخته است که به آبادانى برگرداند با تو بودن از براى من بهتر است .
پس بخت نصر فرزندان و اهل بیت و خدمتکاران خود را جمع کرد و به ایشان گفت که : این مرد حکیم دانائى است که خدا به سبب او از من غمى را که شما عاجز بودید از رفع آن برداشت و امور شما و امور خود را به او گذاشتم . اى فرزندان من ! علوم او را اخذ کنید و اطاعت او بکنید، و اگر دو رسول بسوى شما بیاید یکى از جانب من و دیگرى از جانب او، اول اجابت او بکنید پیش از آنکه اجابت من بکنید. پس هیچ کار بدون مصلحت او نمى کرد.
چون قوم بخت نصر این حال را مشاهده کرد حسد بردند بر دانیال علیه السلام و بر دور او جمع شدند و گفتند: جمیع زمین از تو بود و الحال خود را تابع این مرد گردانیده اى ؟! دشمنان ما گمان مى کنند که تو از حیله عقل عارى شده اى که دست از پادشاهى خود برداشته اى .
بخت نصر گفت : من استعانت مى جویم براى این مرد که از بنى اسرائیل است براى اصلاح امر شما، زیرا که پروردگار او او را بر امور خیر مطلع مى گرداند.
گفتند: ما براى تو خدائى مى گیریم که کفایت مهمات تو بکند و از دانیال مستغنى شوى .
بخت نصر گفت : شما اختیار دارید.
پس رفتند بت بزرگى ساختند و روزى را عید کردند و حیوانات بسیار براى قربانى آن بت کشتند و آتش عظیمى افروختند مانند آتش نمرود و مردم را دعوت کردند به سجده آن بت و هر که سجده نمى کرد او را در آتش مى انداختند. و با حضرت دانیال چهار نفر از جوانان بنى اسرائیل بودند که نامهاى ایشان یوشال و یوجین و عیصوا و مریوس بود، ایشان مخلص و موحد بودند پس ایشان را آوردند که سجده کنند براى بت ، آن جوانان گفتند: این خدا نیست این چوب بى شعورى است که مردم ساخته اند، اگر خواهید سجده مى کنیم براى آن خدائى که این بت را آفریده است ، پس بستند ایشان را و در آتش انداختند.
چون صبح شد بخت نصر بر بالاى قصر برآمد و بر ایشان مشرف شد پس دید ایشان زنده اند و شخصى دیگر نزد ایشان نشسته است و آتش یخ شده است ، پس بسیار ترسید، حضرت دانیال را طلبید و از احوال آنها سؤ ال کرد از او.
دانیال علیه السلام گفت : این جوانان بر دین منند و خداى مرا مى پرستند، به این سبب خدا ایشان را از شر تو امان بخشید و آن شخص دیگر ملکى است که موکل است بر تگرگ و سرما، خدا به نصرت ایشان فرستاده است .
پس بخت نصر امر کرد که ایشان را بیرون آوردند و از ایشان پرسید که : امشب را چگونه گذرانیدید؟
گفتند: از روزى که خدا ما را آفریده است تا امروز شبى به خوبى این شب نگذرانیده بودیم .
پس ایشان را گرامى داشت و به حضرت دانیال ملحق گردانید تا آنکه سى سال دیگر گذشت .
پس بخت نصر خواب دیگر دید از خواب اول هولناکتر، باز خواب خود را فراموش کرد، علماى قوم خود را طلبید و گفت : خوابى دیده ام مى ترسم که دلیل باشد بر هلاک من و هلاک شما پس تعبیر آن خواب را بگوئید.
ایشان گفتند: تا دانیال در این ملک است ما نمى توانیم تعبیر خواب تو کرد.
پس ایشان را بیرون کرد و حضرت دانیال را طلبید، پرسید که : من چه خواب دیده ام ؟!
حضرت دانیال علیه السلام فرمود که : در خواب دیدى درخت بسیار سبزى را که شاخه هایش در آسمان بود و بر شاخه هاى آن مرغان آسمان نشسته بودند، و در سایه آن درخت وحشیان و درندگان زمین بودند و تو در آن درخت مى نگریستى ، حسن و نیکوئى و طراوت آن تو را خوش مى آمد ناگاه ملکى از آسمان فرود آمد و آهنى مانند تیر در گردن خود آویخته بود و صدا زد به ملک دیگر که بر درى از درهاى آسمان ایستاده بود و گفت : خدا تو را چگونه امر کرده است که بکنى با این درخت ؟ آیا فرموده است که از بیخ بر کنى یا امر کرده است که بعضى را بگذارى ؟ پس آن ملک بالا ندا کرد که حق تعالى مى فرماید که : بعضى را بگیر و بعضى را بگذار، پس دیدى که ملک آن تیر را بر سر آن درخت زد که شکست و پراکنده شد و مرغان که بر آن درخت بودند همه پراکنده شدند و درندگان و وحشیان که در زیر درخت نیز متفرق شدند و ساق درخت باقى ماند بى شاخ و برگ و خالى از طراوت و حسن .
بخت نصر گفت : خواب من این بود، اکنون بفرما که تعبیر این خواب چیست ؟
حضرت دانیال علیه السلام گفت : تو آن درختى ، آنچه بر آن درخت دیدى از مرغان فرزندان و اهل تواند، و آنچه در سایه آن درخت دیدى از درندگان و وحشیان پس ملازمان و غلامان و رعیت تواند، و تو خدا را به غضب آورده اى به سبب پرستیدن بت .
پس بخت نصر گفت : چه خواهد کرد پروردگار تو با من ؟
گفت : تو را مبتلا خواهد کرد در بدن تو و هفت سال تو را مسخ خواهد کرد، چون هفت سال بگذرد به صورت آدم خواهى شد چنانچه در اول بودى .
پس بخت نصر هفت روز گریست ، چون از گریه فارغ شد بر بام قصر خود رفت و خدا او را به صورت عقاب مسخ کرد و پرواز کرد، دانیال علیه السلام امر کرد فرزندان و اهل مملکت او را که امور سلطنت او را تغییر ندهند تا برگردد بسوى ایشان ، و در آخر عمرش به صورت پشه مسخ شد و پرواز مى کرد تا به خانه خود آمد، پس باز خدا او را به صورت انسان کرد، پس به آب غسل کرد و پلاسى چند پوشید و امر کرد مردم را که جمع شدند و گفت : من و شما عبادت مى کردیم بغیر خدا چیزى را که نفع و ضرر به ما نمى توانست رسانید، بدرستى که ظاهر شد بر من از قدرت خدا در نفس من آنچه دانستم به سبب آن که خدائى نیست بجز خداى بنى اسرائیل ، پس هر که متابعت من کند او از من است و من و او در حق مساوى خواهیم بود هر که مخالفت من کند به شمشیر خود او را مى زنم تا خدا میان من و او حکم کند و شما را امشب تا صبح مهلت دادم ، صبح همه به نزد من بیائید.
پس برگشت و داخل خانه خود شد و بر فراش خود نشست ، در همان ساعت خدا قبض روح او کرد.
وهب گفت که : من تمام این قصه را از ابن عباس شنیدم .
باز قطب راوندى روایت کرده است که : چون بخت نصر فوت شد مردم متابعت پسر او کردند و ظرفها که شیاطین و جنیان براى حضرت سلیمان ساخته بودند از مروارید و یاقوت که بیرون آورد بودند از دریاها که کشتى در آنها عبور نمى تواند کرد، بخت نصر اینها را به غنیمت گرفته بود از بیت المقدس و به زمین بابل آورده بود، در باب آنها مصلحت کرد با حضرت دانیال علیه السلام ، آن حضرت فرمود: این ظرفها طاهر و مقدسند پیغمبر و فرزند پیغمبر ساخته است ، اینها را که وسیله عبادت پروردگار او باشد پس اینها را به گوشت خوک و غیر آن کثیف و نجس مکن که اینها را پروردگارى هست که بزودى به جاى خود برخواهد گردانید، پس اطاعت حضرت دانیال نکرد و او را دور کرد و آزار کرد.
آن پسر را زن دانائى بود که تربیت یافته دانیال علیه السلام بود، هر چند او را پند داد که : پدر تو در هر امرى که او را عارض مى شد به دانیال استغاثه مى کرد، فایده نبخشید و هر امر قبیحى را مرتکب شد تا آنکه زمین از بسیارى گناهان او به درگاه خدا ناله و استغاثه کرد، پس روزى در عیدگاه خود بود ناگاه دید که از آسمان دستى دراز شد و بر دیوار سه کلمه نوشت پس دست و قلم ناپیدا شد، چون حضرت دانیال را طلبید و تفسیر آن کلمات را از او سؤ ال کرد فرمود: معنى کلمه اول آن است که عقل تو را در ترازوى تمییز سنجیدند سبک بود و معنى کلمه دوم آن است که وعده کردى چون پادشاه شوى نیکى کنى پس وفا به وعده خود نکردى ، و معنى کلمه سوم آن است که خدا پادشاهى عظیم به تو و پدر تو داده بود که به بدیهاى خود آنها را پراکنده کردى و تا روز قیامت پادشاهى تو در سلسله تو نخواهد بود.
گفت : بعد از برطرف شدن پادشاهى دیگر چه خواهد بود؟
فرمود که : به عذاب خدا معذب خواهى بود. پس خدا پشه اى را فرستاد که به یک سوراخ بینى او رفت و به مغز سرش رسید و او را آزار مى کرد و محبوبترین مردم نزد او کسى بود که گرزى بر سر او بزند، و چهل شب بر این حال بود تا به جهنم واصل شد .
مؤلف گوید: این قصه ها که به روایت وهب منقول شد از طریق عامه است و محل وثوق و مورد اعتماد نیست ، و ظاهر احادیث معتبره آن است که بخت نصر مسلمان نشد، چون ابن بابویه و قطب راوندى نقل کرده بودند ما نیز نقل کردیم و در توحید مفضل ایمانى هست به مسخ شدن بخت نصر اما صریح نیست .
از ابن عباس منقول است که روزى عزیر علیه السلام مناجات کرد که : پروردگارا! من در همه امور تو و احکام تو نظر کردم و به عقل خود آثار عدالت را در همه یافتم ، یک چیز مانده است که عقل من در آن حیران است و آن امر آن است که غضب مى کنى بر جماعتى و عذاب را بر همه مى فرستى و در میان ایشان اطفال بى گناه هستند.
پس خدا امر فرمود او را که به صحرا بیرون رود، چون بیرون رفت و گرمى هوا بر او شدت کرد در سایه درختى قرار گرفت و خوابید و مورچه اى او را گزید، پس در خشم شد و پا بر زمین مالید و مورچه بسیارى را کشت ، پس دانست که این مثلى است که خدا براى او زد، پس وحى به او رسید که : اى عزیر! چون جماعتى مستحق عذاب من مى شوند وقتى مقدر مى کنم نازل شدن عذاب را بر ایشان که اجل اطفال منقضى شده باشد، پس اطفال به اجل خود مى میرند و آنها به عذاب من هلاک مى شوند .
و به سند صحیح از حضرت صادق علیه السلام منقول است که : حق تعالى پیغمبرى بر بنى اسرائیل مبعوث گردانید که او را ارمیا مى گفتند، پس وحى کرد بسوى او که : بگو بنى اسرائیل را که کدام شهر است که من آن را اختیار کردم و برگزیدم بر همه شهرها و درختهاى نیکو در آن کاشتم و از هر درخت بیگانه آن را پاک کردم پس فاسد شد و به جاى درختان خوش میوه درخت خرنوب در آن شهر روئید؟
چون حضرت ارمیا این را نقل کرد، بنى اسرائیل خندیدند و استهزاء کردند، پس شکایت ایشان را به خدا کرد، حق تعالى وحى کرد بسوى او که : بگو به ایشان که آن شهر بیت المقدس است و آن درختان بنى اسرائیل اند که دور کرده بودم از ایشان تسلط هر پادشاه جبارى را، پس فاسد شدند و نافرمانى من کردند و مسلط خواهم کرد بر ایشان در میان شهر ایشان کسى را که خونهاى ایشان را بریزد و مالهاى ایشان را بگیرد و هر چند گریه کند رحم نکنم بر گریه ایشان ، و اگر دعا کنند دعاى ایشان را مستجاب نگردانم ، پس صد سال خراب خواهم کرد شهرهاى ایشان را و بعد از صد سال آبادان خواهم کرد.
چون ارمیا علیه السلام وحى حق تعالى را به ایشان نقل کرد، علما به جزع آمدند و گفتند: یا رسول الله ! گناه ما چیست و ما عملهاى ایشان را نکرده ایم ؟! پس بار دیگر در این باب مناجات کن با پروردگار خود؛ پس هفت روز روزه داشت و وحى به او نرسید، پس افطار کرد و هفت روز دیگر روزه داشت ، پس در روز بیست و یکم حق تعالى به او وحى کرد که : برگرد از آنچه اراده کرده اى ، آیا مى خواهى شفاعت کنى در امرى که قضاى حتمى من به آن تعلق گرفته است ؟! اگر دیگر در این باب سخن مى گوئى رویت را به عقب بر مى گردانم .
پس حق تعالى وحى کرد بسوى او که : بگو به ایشان که : گناه شما آن است که گناه را دیدید و انکار نکردید.
پس خدا بخت نصر را بر ایشان مسلط کرد و با ایشان کرد آنچه شنیده اى ؛ پس بخت نصر بسوى ارمیا فرستاد که : شنیدم تو از جانب پروردگار خود ایشان را خبر داده بودى از آنچه من نسبت به ایشان کردم و فایده نبخشیده بود ایشان را، اگر خواهى نزد من باش با هر که خواهى و اگر خواهى بیرون رو.
گفت : بلکه بیرون مى روم . پس آب انگورى و انجیرى براى توشه خود برداشت ؛ و به روایت دیگر آب انگورى و شیرى و بیرون رفت ، چون به قدر آنکه چشم کار کند از شهر دور شد، رو گردانید به جانب شهر و گفت : چگونه خدا اینها را زنده خواهد کرد بعد از مردن ؟!
پس خدا او را صد سال میراند و در بامداد مرد و در پسین پیش از غروب آفتاب زنده شد، و اول عنصرى که خدا از او زنده کرد دیده هاى او بود، پس به او گفتند که : چند مدت است که در این مکان مکث کردى ؟
گفت : یک روز؛ و چون نظر کرد دید آفتاب هنوز غروب نکرده است گفت : یا بعضى از روز.
گفتند: بلکه صد سال است که در این مکان مانده اى ، پس نظر کن به طعام و شراب خود یعنى انجیر و آب انگور که متغیر نشده است ، و نظر کن به درازگوش خود که چگونه پوسیده است و از هم پاشیده است ، پس در نظر او حق تعالى استخوانهاى بدن او را و حیوان او را به یکدیگر وصل کرد و عروق و گوشت و پوست بر روى استخوانها کشید، و چون درست ایستاد گفت : مى دانم که خدا بر همه چیز قادر است .
و فرمود که : براى این بخت نصر را به این نام مسمى کردند که به شیر سگ پرورش یافته بود و بخت نام آن سگ بود و نصر هم اسم صاحب آن سگ بود؛ بخت نصر گبرى بود ختنه ناکرده و غارت آورد بر شهر بیت المقدس و داخل شد با ششصد هزار علم و کرد آنچه کرد .
و به سند معتبر از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام منقول است که : چهارشنبه آخر ماه بیت المقدس را خراب کردند، و در این روز مسجد سلیمان را در اصطخر فارس سوزاندند .
و به سندهاى معتبر منقول است که : ابن کوا به حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام عرض کرد که : از تو نقل مى کنند که گفته اى که فرزندى بوده است که از پدرش بزرگتر بوده است و عقل من این را قبول نمى کند.
حضرت فرمود که : چون عزیر از خانه خود بیرون رفت زنش حامله بود و در همان ماه زائید و در آن وقت عمر عزیر پنجاه سال بود، خدا او را قبض روح نمود، چون بعد از صد سال زنده شد خدا او را به همان هیئت که مرده بود زنده گردانید، و چون به خانه خود برگشت او پنجاه سال عمر داشت و پسرش صد سال عمر داشت و فرزندان او نیز از عزیر بزرگتر بودند .
و به سند معتبر منقول است که : چون هشام بن عبدالملک حضرت امام محمد باقر علیه السلام را به شام برد، اعلم علماى نصارى که در شام بود از حضرت سؤ الى چند نمود، چون جواب شنید مسلمان شد، از جمله سؤ الها آن بود که : مرا خبر ده از مردى که با زن خود نزدیکى کرد و آن زن به دو پسر حامله شد و هر دو در یک ساعت متولد شدند و در یک ساعت مردند و در یک قبر مدفون شدند، یکى صد و پنجاه سال عمر داشت و دیگرى پنجاه سال
حضرت فرمود که : این دو برادر عزیر و عزره بودند که در یک ساعت متولد شدند، چون سى سال از عمر ایشان گذشت حق تعالى عزیر را صد سال میراند و چون عزیر را زنده کرد بیست سال دیگر با عزره زندگانى کرد و هر دو در یک ساعت به رحمت ایزدى واصل شدند و مدت زندگانى عزیر پنجاه سال بود و زندگانى عزره صد و پنجاه سال .
مؤلف گوید: چون احادیثى که دلالت مى کند بر آنکه آن کسى که خدا او را صد سال میراند ارمیا علیه السلام بود صحیحتر و بیشتر است ، یا آنکه موافق طریقه اهل کتاب جواب ایشان را فرموده باشند که باعث هدایت ایشان گردد و انکار نکنند، و محتمل است که هر دو واقع شده باشد، و آنچه در آیه کریمه واقع شده است اشاره به قصه ارمیا شده باشد. و بدان که این قصه نیز دلالت بر حقیقت رجعت مى کند موافق آن حدیث متواتر که سابقا مکرر ایراد کردیم که آنچه در بنى اسرائیل واقع شد در این امت نیز واقع مى شود.
حیاه القلوب / علامه مجلسی (ره) /انتشارات سرور/ج۲/ص۱۱۹۹
در بیان قصه هاى ارمیا و دانیال و عزیر علیهم السلام و غرائب قصص بخت نصر است

- مهر 12, 1393
- 00:00
- No Comments
- تعداد بازدید 308 نفر
اشتراک گذاری این صفحه در :

نکات ضروری در دوست داشتن همسر
۱۴۰۴/۰۱/۲۰
مدت زمان شیردهی نوزاد
۱۴۰۴/۰۱/۱۹
هم کفو بودن در ازدواج
۱۴۰۴/۰۱/۱۸
روان شناسي رابطه خانواده با نوجوان
۱۴۰۴/۰۱/۱۷
از زندگی تا شهادت سید حسن نصرالله
۱۴۰۳/۰۹/۱۲
مفهوم «کوثر» در قرآن و ارتباط آن با شخصیت حضرت زهرا (س) چیست؟
۱۴۰۳/۰۸/۳۰
رعایت حریم خصوصی دیگران در قرآن، احادیث و آثار امام
۱۴۰۳/۰۸/۱۶