دسیسهای دیگری
شبههها و وسوسههای عمران چنان از دل وی گریختند که گویی اشباح مه گون از برابر خورشید حقیقت دور شدند. عمران حس کرد که دوباره متولد شده است. حاضران پراکنده شدند.
در زیر نور مهتاب، عمران به سوی خانه امام ره میسپرد. عموی حضرتـمحمد بن جعفر (ع) ـبه دوست امام میگفت: “ای نوفلی! قدرت بیان دوستت را دیدی؟! نمیدانستم برادرزادهام علی (ع) در علم کلام چیرهـدست است؛ اما در این علم شهره نیست. مدینه که بودیم، ندیده بودم در این علم بحث کند یا با دانشمندان این دانش نشست و برخاست داشته باشد”.
نوفلی سرمست از باده پیروزی گفت: “حاجیان نزد او میآمدند و از حلال و حرام مسائلشان میپرسیدند. چه بسا بسا در این رشته از دانش نیز با او گفت و گو میکردند.”
عمو هراسان گفت: “هدف مأمون بر او حسد برد و آن گاه به او سم بخوراند و یا به وی گزندی برساند. به او بگو وارد این بحثها نشود.”
نوفلی برای راندن وسوسه هاگفت: “هدف مأمون این است که ببیند وی نیز مانند پدرانش دانشمند است یا خیر.”
عمویی که مأمون را به خوبی میشناخت، پاسخ داد: “به حضرت بگو: عمویت ورود تو به این بحثها را خوب نمیداند. دوست دارد که به دلایل گوناگون وارد این بحثها نشوی.”
امام به میهمان بزرگوارش خوش آمد گفت. پیراهنی تازه و ده هزار درهم به او بخشید. عمران، شادمانه بانگ برآورد: “فدایت شوم. مانند نیایت رفتار میکنی.”
پس از آن که عمران رفت، نوفلی گفت: “عمویت از شما درخواست میکند که وارد این بحثها نشوی. او از حسد مأمون بر شما بیم دارد.”
ـ او عمویی بزرگوار است!
شب در مرو به نیمه رسیده بود. چشم بینوایان و دهقانان به خواب رفته بود؛ اما مأمون بیدار بود و دغدغهها، بسان گرگهای دیوانه در درونش به تاخت و تاز میپرداختند. شب و تنهایی، دغدغهها را به اشباح هراس آور دل پریشی تبدیل کرده بودند. بغداد سر به شورش برداشته بود. مرو، شیفته رضا (ع) بود. باران، شهر را از گرسنگی نجات داده بود. دانشمندان و سران ادیان، حیرت زده به حضرت مینگریستند. ذوالریاستین در پنهانی تار میتنید. در چنین جهانی سراسر آشوب، امام سبک به سان سایهای از خانهاش بیرون آمد و در کوچههای شهر به راه افتاد. او به سوی خانه بینوایان میرفت؛ به جایی که پلکها با امید به آیندهای فرخنده بسته شده بودند. امام در تاریکی، شبحهایی را دید که گم شدند. مهتاب رفته بود و او میدید که اشباح در پی او روانند. به خانهاش برگشت. در چند قدمی، دو شبح را منتظر خویش دید اشباح روبند از روی برگرفتند. فضل بن سهل و هشام بن ابراهیم بودند! چشمهایشان از دسیسه میدرخشیدند.
ـ به خاطر کار مهمی مزاحم شدیم.
وارد اتاق سمت چپ شدند و نشستند. هشام گفت: “خدمتتان رسیدیم تا سخنی حق و راست بگوییم.”
فضل نوشتهای لوله شده از جیبش درآورد. آن را باز کرد و خواند: ای فرزند پیامبر! خلافت حق شماست. این موضوع را با دل و جان و زبانمان می گوییم. اگر دروغ می گوییم، [شرعاً] تمام بردگانمان آزاد، همسرانمان سه طلاقه، و سی حج با پای پیاده بر عهدهمان باشد. مأمون را میکشیم و کار را برای شما یکسره میکنیم تا حق به شما برگردد.”
بوی دسیسه، خون و ترور در فضا شنیده شد. چه چیزی باعث شده بود تا فضل چنین تصمیمی بگیرد؟ فضل و این همه دلسوزی برای برگرداندن حق به امام؟ آیا او تصمیم داشت که امام را بیازماید و موضعش را بداند؟ آیا میخواست با ترور مأمون، به نام حضرت برحکومت چنگ افکند؟
مرد حجازی از آن خیانت چندشش شد؛ خیانت فضل به رئیس وولی نعمتش، و خیانت هشام به حضرت و تبدیل شدن او به به یک جاسوس و اینک یک دسیسه گر! امام (ع) با برخاستن، پایان نشست را اعلام کرد و فرمود: “نعمت را نادیده انگاشتید. اگر به آن چه گفتید رضایت دهم، نه من در سلامت خواهم بود و نه شما.”
فضل و هشام از خانه حضرت بیرون آمدند و به سوی کاخ رهسپار شدند تا ماجرا را برای مأمون بازگویند.
امام بر مأمون وارد شد و به او از دسیسههای وزیرش هشدار داد. خلیفه نیرنگ باز وانمود کرد که آن موضوع چندان اهمیت ندارد و گفت: “دست شما درد نکند!” اما مأمون آن شب نخفت. او دیگر بیش ازاین نمیتوانست تحمل کند. باید کار را یکسره میکرد و هر چه زودتر به بغداد بازمی گشت؛ اما چگونه؟ هر قسمت از جاده بغداد برای او خطر داشت. عباسیان برآشفته بودند و گناه بزرگ مأمون غیرقابل بخشش بود؛ چرا که وزیری ایرانی و ولیعهدی علوی برگزیده بود. چه میتوانست بکند؟ ولیعهدش را بکشد؟ این کار باعث میشد که آتشفشان شورش علویان باردیگر فعال شود. او را از ولیعهدی برکنار سازد؟ چگونه؟ ستاره خوشنامی و محبوبیت حضرت در همه جا میدرخشید. مردم از دانش و بزرگواری وی آگاه شده بودند. به نظرش رسید که امام را تنها به عراق بفرستد تا با دشمنان ستیزه گرش رودررو شود. (۱۲۹)
در همان شب مأمون دستور داد که حلقه محاصره منزل امام تنگتر شود. کسانی را که میآیند و میروند تحت نظر گیرند. دیدارکنندگانی را که از آنها بوی محبت اهل بیت به مشام میرسد، برانند. راه را بر قافلههای علویانی ببندند که مقصد مرو از شهرهای گوناگون میآیند.