دنبال راه انداختن ما هستند

دنبال راه انداختن ما هستند

دنبال راه انداختن ما هستند

میثم شریف اصفهانی

بچه‌تر که بودم، شیطنت‌هایم بیش‌تر از امروز بود. یک روز شیشه این همسایه را می‌شکستم و فردا، سر پسر همسایه دیگر را. یک روز صبح، عمویم که از کارهایم عاصی شده بود، صدایم زد و پیشنهاد داد با پولی که می‌دهد، کاری اقتصادی دست‌وپا کنم. پیشنهاد خودش فروختن بیسکوئیت به بچه‌های محل بود. من هم از خدا خواسته، پول‌ها را از عمو گرفتم و از عمده‌فروشی، ده بیست تایی بیسکوئیت خریدم. یک جعبه چوبی میوه هم سرو ته شد و سر کوچه خودمان که از قضا گلوگاه محل نیز محسوب می‌شد، اولین دکان بیسکوئیت‌فروشی من پا گرفت.

اولین روز، کسب‌وکار تعریفی نداشت و بیش‌تر وقت من به بطالت گذشت. بچه ده‌ساله‌ای را در نظر بگیرید که از صبح تا ظهر جلوی ده بیسکوئیت بنشیند و گرسنه شود. طبیعی است که شیطان در جلدش برود و به بیسکوئیت‌ها دست‌درازی کند.

ظهر که شد، پدر از سر کار آمد و با دیدن من که نان‌آور خانه شده بودم، خندید. نزدیک آمد و پرسید که چه می‌کنم و از صبح، چه‌قدر کاسب بوده‌ام. من هم گفتم بیسکوئیت را خریده‌ام سه تومن و می‌فروشم پنج تومن. دروغ می‌گفتم! خریده بودم ۱۵ ریال و می‌فروختم دو تومن. پدر با شنیدن این حرف گفت: خوب یکی هم به ما بده. من هم زرنگی کردم و بیسکوئیتی را که از صبح به آن نوک زده بودم به دستش دادم. پدر بیسکوئیت را زیر و رو کرد. ظاهراً می‌خواست چیزی بگوید، اما نگفت. دست دیگرش را در جیب فرو برد و یک ده تومنی بیرون آورد و به من داد. من ایستادم و جیب‌هایم را گشتم و دست آخر گفتم: پنج تومنی ندارم که بقیه پول را پس بدهم. پدر هم گفت: اشکال ندارد؛ بعداً با هم حساب می‌کنیم، و این بعداً هرگز نرسید. تا عصر، پشت دکانم بودم و پس از آن به خانه رفتم و بیسکوئیتی را که به پدر فروخته بودم از سر طاقچه برداشتم و خوردم.

امروز که من پدر شده‌ام و پسری دارم که شیطنت می‌کند؛ فهمیده‌ام که آن روزها، پدر قیمت بیسکوئیت را می‌دانست؛ می‌دانست که بیسکوئیت را دو تومن می‌فروشم؛ می‌دانست که پنج تومنی دارم که پولش را پس بدهم؛ می‌دانست که بیسکوئیت نوک‌زده را به او انداخته‌ام؛ و بالأخره می‌دانست که بیسکوئیت را خودم خواهم خورد. من امروز فهمیده‌ام پولی که عمو به من داد را پدر داده بود؛ فهمیده‌ام که این بازی برای این بود که من دست از «خبط و خطا» بردارم و آدم بشوم؛ فهمیده‌ام که پدر به‌دنبال «راه انداختن» من بود.

*

گاهی می‌پرسند: این چه موازنه و معامله‌ای است که اگر کسی فقط یک روزه بگیرد،‌ فلان عمل مستحبی را انجام دهد یا…، خداوند فلان پاداش عظیم را به او می‌دهد. او را به بهشت می‌برد و…؟ سوای همه پاسخ‌های متینی که به این پرسش داده شده، به‌گمانم هدف خداوند این است که ما دست از «خبط و خطا» برداریم و با این کارها «راه بیافتیم»؛ وگرنه خداوند قیمت چند رکعت نماز و یک روز روزه گرفتن را می‌داند. با این وصف، نامردمی است که به‌جای کلاه گذاشتن بر سر خدا! به‌دنبال خبط و خطا برویم و شیشه همسایه را بشکنیم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا