دو تا سنگ کوچولو

دو تا سنگ کوچولو

دو تا سنگ کوچولو

محدثه‌سادات طباطبایی

امروز که برای خرید رفته بودم بیرون وقتی از پیچ سنگلاخی مقابل خانه پا روی آسفالت خیابان گذاشتم، صدایی اضافی شنیدم که همراهم می‌آید. صدای سنگ کوچولویی بود که ته کفشم گیر کرده بود و با خوردن به آسفالت تق‌تق صدا می‌داد.

ناگهان ذهنم سرید به سی سال پیش؛ زمانی که آرزو می‌کردم سنگی ته کفشم گیر کند تا صدای کفش تق‌تقی بدهد. آن‌موقع داشتن کفش تق‌تقی و دامن تورتوری رؤیای من بود؛ رؤیایی که حتی عیدها هم برآورده نمی‌شد. عیدها هم کفش ما همان کفش ملی بود؛ کفش‌های زشتی که نه معلوم بود دخترانه‌اند نه پسرانه. عوضش تا بخواهی سخت‌جان بودند که به قول مامانم به پاهای ما که دندان داشتند یک سال بند می‌شدند!

بنابراین سنگی که ته کفشمان گیر می‌کرد گاهی ما را تا مرز شاهزاده‌ای که تق‌تق بر سنگفرش کوچه قدم برمی‌دارد پیش می‌برد؛ البته این اتفاق فقط گاهی رخ می‌داد.

چیزی که هیچ‌وقت رخ نمی‌داد این بود که دو تا سنگ بچسبد ته دو تا کفشم تا عیشم تکمیل شود! وقتی یک سنگ ته کفشم می‌چسبید، معمولاً خلائی بین دو قدمم بود که مرا از رؤیا بیرون می‌کشید و یادم می‌آورد این فقط یک سنگ مزاحم است که کف کفشم گیر کرده!

حتماً شما هم در کودکی قرارهایی با خودتان می‌گذاشته‌اید مثل این‌که اگر روی سنگفرش‌های پیاده‌رو پایتان روی خطوط نرود به آرزوهایتان می‌رسید یا اتفاقات مشابه. مثل خارجی‌ها که می‌گویند هرکس شبدر چهارپر پیدا کند به مراد دلش می‌رسد!

من هم با دلم قرار نانوشته‌ای گذاشته بودم که اگر روزی دو تا سنگ بچسبد کف کفش‌هایم به آرزوهایم خواهم رسید. امروز گوش که تیز کردم دیدم دوتا صدا می‌شنوم صدای دو تا سنگ سمج که گیر کرده بودند بین شیار کفش‌هایم. بی‌اختیار یاد قولم به دلم افتادم و لبخندی نشست کنج لبم. خانمی که از کنارم رد شد هم لبخند زد. شاید فکر کرده بود به او لبخند زده‌ام؛ چه‌بهتر.

سی سال گذشته بود و من داشتم فکر می‌کردم آرزوی آن سال‌های من چه بوده. شاید آرزو داشته‌ام اتاقی برای خودم داشته باشم. ما هفت تا بچه بودیم و در خانه سه اتاقه‌مان یکی مال مهمان‌ها بود یک اتاق برای مطالعه پدرم و مهمان‌هایش و یک اتاق هم مال ما بچه‌ها؛ البته ما همیشه بین هال و آشپزخانه و حیاط در جریان بودیم. در هرحال داشتن اتاقی مثل فیلم‌های تلویزیون با میز تحریری پشت پنجره و یک تخت‌خواب آرزویی بود که همه ذهن کودکی مرا اشغال کرده بود.

لابد الان هم که سی سال گذشته بود باید آرزوی خانه‌ای بزرگ می‌داشتم با ماشینی شاسی‌بلند و ویلایی لب ساحل.

بله اگر فقط حجم فیزیکی مغزم بیشتر شده بود باید چنین رؤیاهایی می‌داشتم ولی در همه این سال‌ها کوشیده بودم روح و قلب و فکرم را بزرگ کنم. اگر منتظر می‌ماندم همه این‌ها خودشان بزرگ شوند، قطعاً الان چنین آرزوهایی ‌داشتم؛ دوایکس‌لارج آرزوهای کودکی‌ام را. ولی من جان کنده بودم که بزرگ شوم وگرچه حالا کمی از کودکی‌ام فاصله گرفته بودم اما تمام دنیا برایم مثل همان اتاق پشتی کوچک و حقیر بود. دلم یک سعادت ابدی و فراگیر می‌خواست؛ خوشی‌ای عمیق. روی یک صندلی‌ای متحرک روی بهارخواب رو به دریا چه احساسی می‌توانستم داشته باشم وقتی تمام ساحل پر بود از خون و جنازه و پستی و پلشتی. وقتی دنیا هنوز پر از درد و رنج بود و پر از کودکان گرسنه؟!

نه. من جهانی می‌خواستم که در آن همه خوشبخت و راضی باشند. به هم عشق بورزند. بی‌چشمداشت کمک کنند. روزها برای این دنیایشان تلاش کنند و شب‌ها برای آن دنیایشان.

چرا باید از بر زبان آوردن چنین آرزویی شرم داشته باشم؟ آرزوی آمدن مردی که به کمک او همه ما به آرزوهایمان برسیم؛ به صلح به آرامش به سعادت ابدی.

دوتا سنگ کوچک مرا تا کجاها بردند. دوتا سنگ کوچک که همه رؤیای کودکی‌ام بودند…

مجله آشنا، شماره ۲۱۰، ص ۱۸.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا