رؤیای شهادت
ماه رمضان بود، با بچهها قرار گذاشتیم در منزل آیتالله خادمی تحصن کنیم. آن شب مأموران به پدرم گفتند: «چون شهربانی قصد دارد به مسئلهی تحصن خاتمه دهد، هر طور شده سیدحسین (۱) را از رفتن به منزل آقای خادمی منصرف کنید». پدر با ناراحتی این مسئله را به حسین گوشزد نمود، اما او پاسخ داد: «من خودم را وقف دین و قربانی ارزشهای دینی میدانم، هیچکس نمیتواند مرا از رفتن به این مجلس باز دارد».
روز بعد همگی با دهان روزه در خانهی آیتالله خادمی جمع شدیم. بعد از ظهر از شدت خستگی به خواب رفته بودیم، ساعتی بعد متوجه گریهی حسین شدم. علت بیتابیاش را پرسیدم، پاسخ داد: در این مبارزه و تحصن خون از من است و پیام از تو: «من الآن در خواب سیدی نورانی را دیدم که وارد اتاق شد. من وقتی او را دیدم، فوراً از جایم برخاستم تا دست او را ببوسم، ولی او امتناع کرد و خبر شهادت مرا به من داد.»
۱_ مزار پاک سیدحسین دوازده امامی در گلستان شهدای اصفهان در قطعهی گمنامهاست.
منبع :کتاب لحظه های آسمانی
راوی : سیدمحسن دوازده امامی
رؤیای صادق
خبر شهادت آقا مهدی چند روز دیرتر به لشکر رسید و پس از مقدمهچینیهای زیاد اعلام شد، چون شهید زینالدین واقعاًَ توی دل بچهها جا داشت!
در همین ایام یکی از برادران بسیجی خواب دید دشمن منطقه را بمباران شیمیایی کرده است و اولین نفری که مسموم شده، روحانی لشگر حاج آقا بسطامی است. وقتی هم با بچههای دیگر صحبت میکند، آتشی از دهانش بیرون میآید که حالت مسمومیت ایشان را به دیگران سرایت میدهد!
این خواب را خود آن برادر خدمت حاجآقا تعریف کرد. از او خواست تعبیرش را بیان کند. حاج آقا از شهادت آقا مهدی اطلاع داشت و منتظر این بود تا در فرصتی مناسب خبر را اعلام کند. ایشان به آن برادر بسیجی گفت: «سه روز دیگر جوابتان را خواهم داد». صبح روز سوم، همه با ناباوری دیدند در لشگر آوای قرآن بلند است.
وقتی بچهها جمع شدند، خود حاج آقا با حالی سوگوار پشت تریبون قرار گرفت و شروع به صحبت کرد. در مقدمه نیز از شهادت سرداران اسلام و انقلاب سخن گفت. بعد ادامه داد: «تعبیر خواب آن برادر این است که دشمن برادر عزیز ما، آقامهدی زینالدین را به شهادت رسانده است. این خبر همان آتشی است که از دهان من بیرون میآید و هستی شما بسیجیان را میسوزاند….».
دیگر مجلس به هم میخورد هیچکس حال خودش را نمیفهمید…
صدای ضجه تمام فضا را پر کرد. بعضی از هوش رفتند، گروهی سر به دیوار زدند، عدهای خاک بر سر و رو پاشیدند.
و خود آن برادر بسیجی که این خواب را دیده بود، یک روز تمام بیهوش در بستر افتاد.
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۴۷ و ۴۸
راوی : علی رضا خدیوی
رایحه ی دل انگیز
در زندان «الرشید» بغداد، یکی از برادران رزمنده که از ناحیهی پا به وسیلهی نارنجک مجروح شده بود، حالش وخیم شد و از محل آسیب دیدگی، چرک و خون بیرون میآمد. ایشان پس از ۲۱ روز اسارت، بعد از اقامهی نماز صبح به درجهی رفیع شهادت نایل شد.
با شهادت وی، رایحهی عطری دلانگیز در فضای آسایشگاه پیچید. با استشمام بوی عطر، همه شروع کردیم به صلوات فرستادن. نگهبانان اردوگاه با شنیدن صدای صلوات سراسیمه وارد شدند. آنها فکر میکردند یکی از برادران، شیشهی عطر به داخل آسایشگاه آورده است، به همین خاطر تمام آنجا را بازرسی کردند.
وقتی چیزی پیدا نکردند، پرسیدند: «این بو از کجاست؟» و ما به آنها گفتیم که از وجود آن برادر شهید است! به جز یکی از نگهبانان، کسی حرف ما را باور نکرد. آن نگهبان بعدها به بچهها گفته بود که من میدانم منشأ آن رایحهی دلانگیز از کجا بود و به حقانیت راه شما نیز ایمان دارم.
منبع :کتاب سجده ی وصل
راوی : حمیدرضا رضایی
راز زیارت نامه
توفیق نصیبم شده بود تا در آبانماه ۱۳۷۳ در محور طلائیه در کنار بچههای تفحص خادم شهدا باشم. در همان ایام، مدتی بود که شهیدی پیدا نشده بود و غم سنگینی بر دلمان نشسته بود، از خودم میپرسیدم چرا شهدا روی از ما پنهان کردهاند و خود را نشان نمیدهند. از طرفی دیگر نگران بودیم که مبادا باران و متعاقب آن آبگرفتگی باعث شود نتوانیم در این محور کار کنیم.
شب، به اتفاق برادر بخشایش و برادرمان پرورش سورهی واقعه را خواندیم و خوابیدیم. صبح روز بعد، پس از ادای نماز، جلو محلی که برای معراج در نظرگرفته بودیم و (همانجا محل کشف پیکر بسیاری از شهدا بود). مشغول خواندن زیارت عاشورا شدیم، بغض بر گلوی هر سه نفرمان نشسته بود.
پرورش _ که از سادات محترم است _ با صوتی حزنانگیز و زیبا زیارت عاشورا میخواند، ما نیز مینگریستیم، آن هم در مقابل تعدادی از شهدا که داخل چادر معراج جا گرفته بودند.
زیارت عاشورا با حس و حالی خاص به پایان رسید، سوار آمبولانس شدیم و به طرف «دژ» حرکت کردیم و دقایقی بعد به محل کار رسیدیم، این بار با توکل بر خدا و با روحیهای بسیار عالی و با نشاطی خاص مشغول کندن زمین شدیم، شاید باور نکنید، اما بیل اول و دوم که به زمین خورد، فریاد: «اللهاکبر اللهاکبر شهید… شهید…»یکی از بچهها مرا به خود آورد، سریعاً از پشت دستگاه پایین پریدم و به اتفاق بچهها با دست، خاکها را به کناری زدیم، شور و هیجان عجیبی به وجود آمده بود، طبق معمول همه به دنبال پلاک شهید بودند، اما هرچه جستوجو کردیم، متأسفانه نشانهای از پلاک آن شهید به دست نیامد اما… در عوض یک کتابچهی ادعیه در کنار آن شهید یافته شد که روی آن نوشته شده بود «زیارت عاشورا».
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۴۴ و ۴۵
راوی : عدالت از یگان تفحص تیپ ۲۶ انصارالمؤمنین
رؤیای صادقه
قبل از آغاز عملیات، سید به من گفت: «حضرت زهرا (س) را در خواب دیدم و به حضرت (س) التماس کردم تا پیروزی در عملیات را ببینم، بعد شهید شوم». حضرت (س) به من فرمودند: «تو پیروزی را میبینی و شهید میشوی».
راست میگفت، نگاهش رنگ و بوی شهادت داشت. در توجیه نیروها گفت: «اصلاً فکر اینکه به پشت سر نگاه کنیم را فراموش کنید. فقط جلو! حتی اگر من مجروح شدم، «مرا روی برانکارد بگذارید و جلو ببرید».
بعد رفت بر خلاف همیشه که لباسهای خاکی میپوشید، لباس سپاهش را به تن کرد. میدانست که آن شب حادثهی غریبی اتفاق خواهد افتاد. نگاهی به نامهی پسرش انداخت. گفتم: «سید حالا که داریم میرویم عملیات، جوابش را بنویس». خندید. نامه را در جیب گذاشت و با خنده گفت: «من از نامه زودتر به او میرسم». دعای سید اجابت شد. وقتی پیکرش را به سبزوار انتقال دادند، نامهی پسرش هنوز توی جیبش بود.
منبع :کتاب وقت قنوت صفحه ی ۱۱۹