این روزها که به مدد ابزار مختلف رسانه، دشمنان استقلال و آزادی جمهوری اسلامی ایران سعی میکنند به هر ترتیبی شده واقعیتهای درخشان تاریخ معاصر کشورمان را، خصوصاً در زمان مبارزه علیه طاغوت پهلوی، چه در دنیا و چه در بین نوجوانان و جوانان همین مرز و بوم وارونه و دروغ نشان دهند و یا سعی در حذف آن دارند، خاطرات شفاهی افرادی که خود ظلم آن ایام را با گوشت و پوست خود حس کردهاند، میتواند میزان خوبی برای تشخیص دروغ از واقعیت باشد.
«محمود بازرگانی» از زندانیان سیاسی زمان پهلوی است و چند سال از جوانی خود را در یکی از مخوفترین زندانهای دنیا که متعلق به همین رژیم سفاک بود، سپری کرده است.
اولین کار مبارزاتی شما از کی و چطور آغاز شد؟
رمضان سال ۱۳۵۲. آن ایام که من نوجوان بودم میرفتیم پای سخنرانی فخرالدین حجازی در میدان خراسان، خیابان لرزاده، مدرسه «سبحان». هنوز هم این مدرسه هست. ماه رمضان مصادف شده بود با روزهای طولانی تابستان و روزه گرفتن خیلی سخت بود. هول هول افطارم را میخوردم و از جوادیه با پای پیاده میرفتم آنجا. پدرم در جریان بود کجا میروم. حجازی در حیاط بزرگ این مدرسه سخنرانی میکرد و بسیار مسلط بود.
در همین ایام جنگ چهارم اعراب و اسرائیل با نام دیگر «جنگ رمضان» هم شروع شد. انورسادات رئیس جمهور مصر بود و حافظ اسد هم رئیس جمهور سوریه. نه تنها حیاط به آن بزرگی مدرسه از جمعیت پر میشد، بلکه کوچههای اطراف هم مملو از آدمها بود. من طوری میرفتم که بتوانم نزدیک سخنران بنشینم. شب ۱۹ ماه رمضان بعد از اتمام مراسم داشتم از یک کوچه عبور میکردم که ناگهان دیدم فردی در بین جمعیتی که دارند برمیگردند به خانههایشان نیمخیز نشست و یک دسته کاغذ را روی هوا پخش کرد. آن لحظه نتوانستم بردارم اما شنیدم کنارم یکی که کاغذ را دست گرفت، دیگری با صدای نگران گفت: قایم کن، قایم کن اعلامیه است.
من در مورد اعلامیه شنیده بودم اما تا به حال ندیده بودم. خلاصه یکی هم به دستم رسید و سریع در لباسم پنهان کردم و آمدم خانه. رضا محمدینیا دوست آن دوران و برادر خانم فعلیم هم همراهم بود. با هم رفتیم زیر نور چراغ برق، با ترس و لرز اطرافمان را نگاه کردیم مبادا ساواکی بیاید. وقتی دیدیم خبری نیست شروع کردیم به خواندن: «بسم الله الرحمن رحیم. الَّذینَ آمَنوا وَهاجَروا وَجاهَدوا فی سَبیلِ اللَّهِ بِأَموالِهِم وَأَنفُسِهِم أَعظَمُ دَرَجَهً عِندَ اللَّهِ ۚ وَأُولٰئِکَ هُمُ الفائِزونَ. (آیه ۲۰ سوره حشر) مردم مسلمان چرا عکس العمل نشان ندادید؟ هواپیماهای اسرائیلی میآیند در آبادان سوختگیری میکنند. میروند برادران مسلمان ما را در بلندیهای جولان و صحرای سینا بمبارانمیکنند و برمی گردند. به هوش باشید و بعد از خواندن، اعلامیه را به دیگران هم بدهید. روح الله الموسوی الخمینی.»
وجود میخواست چنین اعلامیهای را بگذاری در جیبات. حالا میخواهیم این را تکثیر کنیم. اما چطور؟ تمام عکاسیهایی که دستگاه کپی داشتند زیر نظر ساواک بودند و تعهد سفت و سخت داده بودند که اگر اوراق مضرره تکثیر کنید زندان دارد و … ذهن بچه جوادیهای ما فعال شد. میدان فردوسی مغازهای بود که اوراق اوزالیت(نقشههای ساختمانی را که رسم میکنند از روی کاغذ کالک روی کاغذ سفید کپی میکنند.) را تکثیر میکرد. صاحب مغازه مرحوم آقای گریگوریان، ارمنی بود. رفتم گفتم: موسیو شاگرد نمیخواهی؟ جلو مغازه را جارو کنم و … با همان لهجه ارامنه پرسید: مودبی؟ گفتم: من نوکرتم موسیو. غلامتم!
گفت: آنجا را جارو کن ببینم بلدی؟ انجام دادم. بعد گفتم: موسیو من مدرسه میروم و فقط میتوانم بعدازظهرها بیایم. گفت: اشکالی ندارد. خلاصه در ۱۶ سالگی به محض اینکه پایم به آنجا باز شد کپی هم شروع شد. کاغذها آنجا کاملا حساب و کتاب داشت. هر چند وقت یک بار ۴-۵ تا بر میداشتم و اعلامیه را کپی میکردم و میبردیم جا مهریهای مساجد. «اتو توکل» یک موسسه کرایه ماشین بود که اتوبوس و مینیبوس کرایه میداد. این موسسه برای تبلیغ کار خود به مساجد جا مهریهایی اهدا کرد با آرم خودش که هنوز در برخی از مساجد قدیمی هست. زیر این جا مهریها هم کشو مانند بود که خاک تیمم میریختند. مهرهای شش ضلعی بسیار حجیمی هم میگذاشتند داخلش که اتفاقا بعدها وقتی گاردیها ریخته بود داخل حسینیه ارشاد مردم با این مهرها آنها را زده بودند.
به اتفاق رضا با هم اعلامیهها را پخش میکردیم. گوشه مسجد مینشستیم تا ببینیم اگر کسی اهلش هست اعلامیه را بردارد، زیرا در تهیه کاغذ در مضیقه بودیم. گاهی میدیدم کسی کاغذ را بر میدارد اما تا اسم امام را میدید کپ میکرد و سریع کاغذ را میانداخت.
یکی دیگر از فعالیتهایم شرکت در گروه سرود مسجد بود. این ابتدای فعالیت مبارزاتیام بود.
چطور دستگیر شدید؟
یک سال این کار ما بود تا اینکه در اردیبهشت سال ۵۲ دستگیر شدم. من در مدرسه دارالفنون واقع در خیابان ناصرخسرو درس میخواندم. آن زمانها ورود به این مدرسه خیلی سخت بود. مثلا ۳ هزار نفر ثبت نام میکردند؛ در حالی قرار بود ۳۰ نفر پذیرفته شوند. من سوم شدم. همکلاسیای داشتم به نام «مصطفی وفامهر» که بعدها به شهادت رسید. خیلی پسر نمازخوان و مومنی بود. یک بار اعلامیهای بردم مدرسه و یواشکی دادم گفتم این اعلامیه آقاست. ببر خانه پنهانی بخوان. خیلی هم تأکید کردم مبادا بدی به کسی. وقتی خواندی برگردان به خودم.
برادر مصطفی دانشجوی دانشگاه شریف بود. گارد یک شب میریزد داخل خوابگاه و چون به دانشجوها مشکوک میشود شروع میکند کمد همه را بازرسی کردن، از جمله به برادر مصطفی هم مظنون میشوند اما هر چه میگردند در کمدش چیزی پیدا نمیکنند. میگویند باید برویم خانهات را هم بگردیم. مأمورها میروند نازی آباد خانه آنها را بگردند.
صبحی که قرار بود مصطفی اعلامیه را برایم بیاورد، دیدم اصلا به مدرسه نیامد. دبیرستان ما دو وقته بود و یک ساعت و نیم وقت داشتیم برای ناهار و کارهای متفرقه و نماز. البته در مدرسه نماز خانه نداشتیم و باید روزنامه پهن میکردیم. بعد از مدرسه رفتم در خانه مصطفی که پدرش تا مرا دید گفت محمود فرار کن برو، دیشب مصطفی را گرفتند. فوری برگشتم خانه و با پدرم خانه را پاک سازی کردیم. یک سری کتاب و رساله امام را کارتن کردیم و از خانه بردیم بیرون. گفتم دوستم را گرفتند. پدرم دورادور از کارهای من با خبر بود، گفت: حلالت نمیکنم اگر با سواک همکاری کنی، از شلاق نترس، تو پسر من هستی. با این حرفهایش روحیه من شد هزار برابر.
حالا ماجرا از این قرار بود که وقتی ساواک میریزد خانه مصطفی، دنبال این میگردد که از برادرش چیزی پیدا کند. مصطفی بچه اخمویی بود. بعدها برایم تعریف کرد که عضدی (شکنجه گر معروف ساواک) سر اکیپ بود و از من با نهیب پرسید: تو اسمت چیست؟ او هم با قلدری میگوید: به تو چه؟ عضدی میگوید: به من چه؟! پدرش میگوید: اسمش مصطفی است، ببخشید جوانی کرد. عضدی میپرسد: تو کتابهایت کجاست؟ مصطفی میگوید: آنجا. عضدی میرود کتابها را میگردد که لای کتاب جغرافیا اعلامیه را میبیند. میپرسد این را از کجا آوردی؟ مصطفی با لحن قدی میگوید: اعلامیه است دیگه.
او را میبرند زندان اوین. پس فردایش ما سر کلاس هندسه نشسته بودیم که دیدیم در کلاس را زدند. آقای مونسان دبیرمان در را باز کرد. معاون گفت: محمود بازرگانی بیا بیرون. من که از شب قبلش خوابم نبرده بود، فهمیدم چرا صدایم میکنند. دبیرمان گفت الان وسط درس هستیم اجازه بدهید بعد کلاس بیاید. معاون گفت: شما دخالت نکن. دیگر مطمئن شدم آمدهاند من را ببرند.
ز روزی بگویید که پایتان به زندان باز شد.
ابتدا مرا بردند زندان اوین و بازجویی شروع شد. سه ماه در اوین انفرادی بودم و بعد منتقل شدم زندان قصر. پنج سال زندان برایم بریدند که چون زیر ۱۸ سال بودم چهار سال کسر شد و به یکسال تنزل دادند. برای زیر ۱۸ سال مثلا اگر اعدام میدادند به خاطر سن میشد ۱۵ سال حبس. چون میگفتند سن فرد کم است مثلا نوعی تخفیف بود.
داخل زندان قصر واقعا برایم یک دانشگاه بود. روزی که وارد این زندان شدم پاهایم به خاطر شلاقهایی که خورده بودم ویران و به نوعی ترکیده بود. دو ناخن انگشت پایم به خاطر عفونت افتاد. از پنج روز بعد از دستگیری نتوانستم راه بروم تا شش ماه بعد. با اینکه راستش را به بازجو میگفتم که بابا اعلامیه را در سخنرانی پیدا کردم اما باور نمیکرد و شلاق میزد. چون نمونه این اعلامیه در شهرهای مختلف پخش شده بود و ساواک فکر میکرد ما سازماندهی شدهایم. خلاصه بعد از اینکه فهمیدند من حرف دیگری ندارم منتقل شدم قصر.
با پتو مرا بردند داخل ماشین. رسیدیم جلوی پلههای اندرزگاه شماره ۱. بعد از اینکه از پله رفتیم بالا و رسیدیم جلوی در بند ۴ موقت، طبق رسمی که بین زندانیها بود یک نفر از مارکسیستها و یک نفر از مذهبیها آمدند استقبال من. موضوع از این قرار بود که اگ رطرف مذهبی بود میرفت سلول مذهبیها و اگر مارکسیست هم بود میرفت پیش چپها.
چنگیز احمدی، نماینده چپها و شهید آیتالله غفاری نماینده مذهبیها آمدند استقبال من. آقای غفاری با لهجه آذری پرسید: پسرم شما نماز میخوانی؟ از سوالش جا خوردم و با تعجب گفتم: حاج آقا! ببخشیدها ما مسلمانیم. معلوم است که نماز میخوانم. با گفتن این جمله چنگیز احمدی رفت.
مرا بردند در سلول مذهبیها و گوشهای پتو انداختند تا کسی پایم را لگد نکند. پاهایی که تا زانو باندپیچی بود و به شدت ورم داشت. بند ۴ موقت بودم. گفتند ساعت هواخوری فقط ۱۰ تا ۱۰ و نیم صبح است. بعدازظهر هم تا ساعت ۳. از ۷ صبح فعالیتها شروع میشد و افراد مطالعه میکردند. کسی هم که به عنوان شهردار انتخاب میشد ظرفها را میشست و مرتب میکرد. البته من به خاطر وضع پاهایم تا چند ماه شهردار نشدم. به خودم گفتم چقدر جای خوبیهها. از هم سلولیهایم پرسیدم: کتاب دارید؟ گفتند: تا دلت بخواهد. اوضاع در این بند کمی بهتر بود چون تحت نظارت شهربانی بود، نه ساواک.
شروع کردم به کتاب خواندن. «تاریخ ویل دورانت» ۲۷ جلد، «شیرین زرد»، «اسلام در ایران»، کتابهای مارکسیستی و … که بعضا میفهمیدم و بعضا نمیفهمیدم. اشکالات کمونیستی را از چپها میپرسیدم و اشکالات دینی را از مذهبیها. مارکسیستها به خاطر اینکه جذبم کنند، جوابم را میدادند.
با آقای معادیخواه، آقای کرباسچی، سیدعباس سالاری، مرحوم شجونی، آقای حقگو، مرحوم روحالله حسینیان، آیتالله غفاری، آقای گنجهای، آقای حسینی زابلی که بعد از انقلاب شد امام جمعه زابل، آقای احمد بانکه ساز، عبدالحسین توتیایی، ابراهیم استاد آقا، صباغ ثانی و آقای شیخی هم سلول بودم. و از مارکسیستها هم با چنگیز احمدی و هم پروندهایهای خسرو گلسرخی و … هم صحبت میشدم.
بعد از چهار ماه که بند ۴ موقت بودیم منتقل شدیم اندرزگاه شماره ۱ که آنجا ریش آیتالله غفاری را با تیغ زدند و او وقتی آمد داخل سلول گریه کرد و علی رغم خواهش و التماس ما هیچ چیزی نخورد و پس از سه روز دق کرد. این کار را سرهنگ زمانی رئیس اندرزگاه کرد. او واقعا انسان بیشرفی بود. فرد دیگری هم بود به نام ژیانپناه که او هم حیوان بود و یک بار روز ملاقات چنان با لگد به شکم یک زن باردار زده بود که بچه سقط شد.
بعد از پایان یک سال آزاد شدید؟
خیر. ۲۰ اردیبهشت سال ۵۴ وقتی یکسال زندانی من گذشت از بلندگو اسمم را خواندند و گفتند: آزادم! جز من نام ۱۳ نفر دیگر را هم خواندند، اما اجازه خداحافظی با بقیه را نداشتیم. وسایل را که جمع میکردیم یکی یکی افراد میآمدند اگر پیغامی داشتند میدادند. مثلا یکی آدرس خانهاش را میداد که برو به خانوادهام بگو من اینجایم، اما ممنوع الملاقاتم و …
کاردکسها (تصاویر زندانیها که در بدو ورود انداخته میشد) را چک کردند و سوار مینیبوس شدیم تا برویم جلوی در زندان و آزاد شویم. از شیشه اتاق افسر نگهبان دم در عمو و دایی و پدر و دو برادرم را دیدم که آن طرف خیابان منتظر من هستند. دو نفر مانده بود که چک شدنشان تمام شود، تلفن اتاق افسر نگهبان زنگ خورد. افسر تلفن را جواب داد و گفت: بله قربان! چشم قربان! سپس با نگهبان اندرزگاه تماس گرفت و گفت: بیایید زندانیهایتان را تحویل بگیرید آزادیها لغو شد.
در مدتی که زندان بودید با خانواده هم اجازه ملاقات داشتید؟
اولین بار که نامه نوشتم بعد از شش ماه خانوادهام به ملاقتم بیایند، روز ملاقات اسامی را خواندند که برویم برای دیدار با خانوادها. من به قدری بی حال بودم که جلال گنجهای و مرحوم شجونی زیر بغلم را گرفته بودند. آقای شجونی با لهجهای که داشت میگفت: خودت را نبازیها! اگر ببازی پس گردنی بهت میزنم.
خلاصه مرا به زور نگه داشتند جلوی میلههای ملاقات. آن وقتها تلفن نبود. جلوی زندانی میله بود بعد یک توری با یک فاصلهای جلوی ملاقاتکننده هم توری بود و سپس میله. مادرم از در که آمد داخل مرا دید نشناخت. حالا من هی میخواهم او را صدا کنم اما صدایم در نمیآید. آقای شجونی پرسید: چه میخواهی بگویی؟ گفتم: مادرم مرا ندید. او هم بلند صدا کرد: خانم بیا بچهتان اینجاست. مادرم تا مرا دید افتاد. خانمهایی که آنجا بودند او را بلند کردند و بردند. اصلا نشد هم را ببینیم.