شب بود. تریلی قرمز خالی، مثل اسب وحشی در جاده بیقراری میکرد. هر بار که برفپاککن قطرههای باران روی شیشه را پاک میکرد، یک فکر از ذهنم میگذشت. به فردا فکر میکردم که بالاخره به خانه برمیگردم. فکر دیدن خانواده ناخودآگاه پای راستم را روی پدال گاز پایین برد. تابلوی پلدختر ۶۵ با سرعت از کنار گوشم گذشت. فلاسک چای را تکان دادم، خالی بود، حتی حس پیاده شدن و پر کردن فلاسک را هم نداشتم. قصد کرده بودم یککله بروم تا شهر خودمان. صدایی بهم میگفت «تا خونه! چیزی نمونده تا دیدن بچهها، خوابیدن در رختخواب گرم و خوردن صبحانه با اونها…، کافیه فقط به پدال گاز کمی بیشتر فشار بدی، کمی بیشتر، بیشتر…».
تابلوی پلدختر ۵۵ چشمهایم را باز کرد. هرچه عددها کمتر میشد، انگار غربت، جایش را به گرمای خوب خانه میداد. دلم نمیخواست به خوابیدن در میانه این جاده سرد فکر کنم. دفعه قبل، صبح که از خواب بیدار شدم، آب داخل چهار لیتری از شدت سرما یخ زده بود. موج رادیو را عوض کردم و سعی کردم با چشم باز و حواسجمع به راهم ادامه بدهم. جاده خوزستان شوخیبردار نیست. رانندههای قدیمی میگویند جاده چرب است. هیچ بارانی سطح جاده را نمیشوید. انگار که داری روی زمین، اسکی میکنی. به خاطر همین حرفها باید چشمهایم را میدوختم به جاده و دستهایم را میچسباندم به فرمان. تکانی به خودم دادم که برای پیچ تندی که روبهرویم بود آماده باشم. پیچهای این مسیر هم بین رانندهها معروفاند. شکل این پیچها رانندههای تازهکار را بدجوری گول میزند. از دور ماشینی از روبهرو را میدیدی و فکر میکردی فاصله زیادی دارد؛ میرفتی برای سبقت، ناگهان میفهمیدی که به خاطر پیچهای پشت سرهم جاده، محاسباتت اشتباه از آب درآمده و ماشین روبهرویی شاخبهشاخ دارد میآید به طرفت و راه فراری هم نداری. البته این حرفها مال ما باتجربهها و رانندههای حرفهای نبود! شاختر از این حرفها بودم که چند تا پیچ و لغزندگی مجبورم کند در سرمای جاده بزنم بغل! در همین فکرها بودم که به یک تریلی قدیمی رسیدم. بار داشت و آرام حرکت میکرد. تک بوقی زدم و بهسرعت از کنارش رد شدم. او هم جوابم را داد. دو ساعت بود از روی صندلی تکان نخورده بودم و چشم از جاده برنداشته بودم. پایم دیگر داشت بیحس میشد. کشیدم پارکینگ. باید آبی به سروصورتم میزدم و چند قدم راه میرفتم. وقتی داشتم فلاسک را از آب جوش پر میکردم، تریلی قدیمی آمد و از کنارم رد شد. گرفتنش برای من که کاری نداشت! فرمان چسبید به دستم، گازش را گرفتم و سرعتم را به حداکثر رساندم. ناگهان از بین جاده سیاه و قطرههای باران متوجه نور قرمزی شدم که مثل چراغگردان میچرخید. سریع شل کردم و ماشین را آرامآرام نگه داشتم. یک تریلی سر پیچ چپ کرده بود؛ همان پیچ ملاوی معروف.
دستوپایم شل شده بود و قلبم مثل سنگ در سینهام میکوبید. اگر آن نور قرمز نبود، محال بود تریلی چپ کرده در پشت پیچ را ببینم و رفتن توی شکم تریلی چپ کرده، حتمی بود. فلاشر زدم و پیاده شدم که ببینم آن نورگردان معجزهگر از کجا آمده بود. جلوتر، دیدم نور گردان در دستهای یک مرد است، نزدیکتر که شدم فهمیدم همان راننده تریلی قدیمی است که از او سبقت گرفته بودم. آن راننده باتجربه، نور چراغقوهاش را انداخته بود داخل آفتابه قرمز و آفتابه را میچرخاند تا ماشینهای پشت پیچ با دیدن نور قرمز ایست کنند و از یک تصادف دیگر جلوگیری شود. ابتکارش عالی بود و همتش برای نجات جان دیگران، تقدیر کردنی. او جانم را نجات داده بود. جلو رفتم و در سرمای آن شب تاریک از آن مرد بزرگ تشکر کردم و پیشانیاش را بوسیدم، فقط همین! او میتوانست مثل بقیه، راهش را بگیرد و برود و کسی هم ایرادی به او نمیگرفت.
ساعتی طول کشید تا پلیس و راهداری رسیدند و راه باز شد. آن شب در خرمآباد ماندم و صبح سرحال و محتاط بقیه راه را رفتم. دیگر نه شب بود، نه باران و نه سرما. دل من گرم بود به مردی که داستان ریزعلی خواجوی را از صفحات کتاب کلاس چهارم درآورده و گذاشته بود وسط زندگی واقعی ما. شاید در هر جاده و محله و شهری یکی از این ریزعلیها باشد.
عباس امیرحسینی
مجله آشنا، شماره ۲۲۶، صفحات ۶۵-۶۴.