یک فیلسوف غربی گفته است که در تورات آمده است : «ان الله خلق آدم علی صورته» خدا آدم را بر صورت خویش آفرید، یعنی آدم را نمونه صفات کمالیه خودش قرار داد. آن فیلسوف فرنگی گفته ولی قضیه بر عکس است: انسان خداوند را بر سیرت خود آفرید یعنی انسان چون دارای یک طبیعت ذاتی کمالی ای بود که در آن طبیعت همه، شرافت و کمال و رحمت و غیره بود و اینها را از خودش جدا کرد و با خودش بیگانه شد آنگاه فکر کرد که اینها از آن وجودی است ماورای من، و فکر نکرد که همه اینها در درون خودش است.
پس، از اینجا انسان خودش با خودش بیگانه شد یعنی برخی امور را که در وجود خودش بود از وجود خودش انتزاع کرد و فرض کرد که اینها در ماورای وجود اوست. ولی می گوید تدریجا این جنبه ماورایی نزدیک شده. اول از انسان دور شد، درخدایان مذاهب بدوی خیلی دور بود، بعد در خدای یهود نزدیکتر شد، خدای یهود شبیه انسان می شود، مانند انسان احساسات و عواطف و خشم و رضایت دارد، در مسیحیت از آن هم نزدیکتر می شود، به صورت یک انسان در می آید که مسیح باشد و مسیح می شود خدا.
در واقع یک قوس طی کرده است: ابتدا انسان این صفات را از خودش جدا کرده، آن دور دورها قرار داده و بین آن موجود دور و انسان هیچ رابطه ای برقرار نبوده، بعد کم کم آن موجود، برگشته و آمده به طرف انسان، به مسیح که رسیده دیگر خیلی نزدیک شده و یک انسان خدا شده ( چون در دین مسیحیت، مسیح همان خداست ، یعنی انسان است و خدا، در آن واحد هم انسان است و هم خدا )، فقط یک قدم دیگر باقی مانده، هر چه انسان خودش را بیشتر بشناسد بیشتر این «از خود بیگانگی» را از خودش دور می کند، یکمرتبه می رسد به آنجا که اصلا من خودم هستم و این صفات همه مال من است نه مال جای دیگر. پس یک قدم دیگر بیشتر باقی نمانده است. در حالی که اسلام بعد از مسیحیت آمده و تکامل یافته تر از مسیحیت است ولی در عین حال این جنبه انسانی خدا را یا خدایی یک انسان را که مسیح باشد، الوهیت مسیح و ابن اللهیت مسیح، همه اینها را به شدت نفی کرده است.