سلامتی فرماندمان
خبر خوش عملیات همهجا رسیده بود، و بچهها باید این وجد و نشاط و از خود بیخودی را یک جوری بروز میدادند، چه کسی بهتر از فرماندهی تیپ که تا چند دقیقهی دیگر میخواست سخنرانی کند.
هنوز پای کار و پشت میکروفون که چه عرض کنم! بلندگوی دستی نیامده بود، که یکی از برادران بلند شد و شروع به ابراز احساسات کرد، برای سلامتی فرماندهمان… ای دل غافل، اسم فرمانده یادش رفته بود، و او که حالا بلندگو را در دست داشت، حال و حوای جمع را در اختیار گرفت و اضافه کرد، برای سلامتی فرماندهمان آقا امام زمان (عج) صلوات.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۲۱۵
سرفه ی عربی
از بچههای خط نگهدار گردان صاحب الزمان (عج) بود. میگفتند یک شب به کمین رفته بود صدای مشکوکی میشنود، با عجله به سنگر فرماندهی میآید و میگوید: بجنبید که عراقیها در حال پیشروی هستند. از او میپرسند: «تو چهطور این حرف را میزنی! از کجا میدانی که عراقیاند، شاید با نیروهای خودی اشتباه گرفته باشی!» میگوید: نه بابا، با گوشهای خودم شنیدم که عربی سرفه میکردند!
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۱۴۸
سیب
هرکس در مورد فواید میوهها چیزی میگفت، اما من چیزی بلد نبودم. برای اینکه در جمع کم نیاورم، گفتم: «سیب، سیب با بقیهی میوهها توفیر دارد. شنیدهام هرکس صبح ناشتا یک سیب بخورد ظهر بعد از غذا یکی و آخر شب قبل از خواب هم یکی» همه به من نگاه میکردند، مانده بودم بقیهاش را چه بگویم، دل را زدم به دریا و ادامه دادم: «آن وقت ظرف کمتر از بیست و چهار ساعت، سه تا سیب خورده است، تصورش را بکنید».
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۹۵
سنگ نینداز
وقتی اطراف سنگر را با خمپاره و توپ میزدند و ترکشهای آن به در و دیوار سنگر میخورد و گرد و خاک برمیخاست، میآمد بیرون سنگر، این طرف و آن طرف را نگاه میکرد و میگفت: «بچه پررو سنگ نینداز، روی سگم را بالا نیاور، میآیم مادرت را به عزات مینشانمها» بعد با عصبانیت ادامه داد: لا الهالاالله نمیگذارند آدم سرش به گریبان خودش باشد. صاحب ندارند دیگر، بچه اگر سر و صاحب داشته باشد این وقت روز در این هوای گرم توی کوچه و خیابان چه میکند؟
بچهها با خنده به او میگفتند: «بنیشن حاجی، اعصاب خودت را خراب نکن، خودت میگویی بچه، از بچه چه توقعی داری؟» و حاجی در حالیکه مینشست و میگفت: «آخه بچهی آدم که این طور نمیشود».
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۲۳۲
سال نو مبارک
سال نو بود و نوروز، بهانهای برای دید و بازدید و ابراز ارادت و شوخی و خوشمزگی، حتی با دشمن! که در همسایگی ما بود، اما نمیشد روز روشن بلند شد و رفت برای مبارک باد گفتن؛ اینطوری خیلی سبک بود!
بچههای پای قبضهی خمپارهانداز، چارهای اندیشیده بودند. به این نحو که روی بدنهی گلولهی خمپاره، قبل از اینکه شلیک کنند، مینوشتند سال نو مبارک مزدوران بعثی! تبریکات صمیمی ما را از راه دور بپذیرید! و بعد آن را داخل قبضه میانداختند و میفرستادند هوا. دیگر نمیدانیم به دستشان میرسید یا نمیرسید! یا اگر میرسید، سواد خواندنش را را داشتند یا نه!
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۲۲۵
سوییچ راکت
شلمچه بودیم، بیصبرانه منتظر غذا. لحظه به لحظه بر تعداد مستقبلان افزوده میشد. دل توی دلمان نبود که غذا بیاید. از وقت که گذشت، حدس زدیم، خبر آوردهاند، بین راه ماشین تدارکات را زدهاند. همه مثل ماست وا رفتند، به جز بهزاد صادقی که هیچوقت از رو نمیرفت.
یک راکت عمل نکرده جلوی سنگر افتاده بود. خیلی جدی رفت روی راکت نشست و به فرماندهی گردان گفت: «حاجی، سوییچش را بده، بروم غذا بیاورم. تا سفره را بیاندازید، آمدهام.»حاجی هم که دست کمی از او نداشت، گفت: «بیا پایین، بیا پایین، مال مردمه، میترسم یک وقت به در و دیوار بزنی، خرج روی دستمان بگذاری. حالا یک روز ناهار نخورید، نمیمیرید. فکر کنید ماه رمضان است و روزه هستید!؟!».
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۶۹
سوار لودر
در خط پدافندی ماووت عراق بودیم. قسمت مهندسی رزمی. لودرچیها مشغول خاکریز زدن بودند و من جلوی دستگاهی ایستاده بودم که رانندهی لودر به شوخی و جدی مرا سوار بیل لودرش کرد و با خاکها بالا برد. ترسیدم بگذاردم زیر خاکریز. لبهی بیل را محکم گرفتم، تا او خاکها را ریخت. داشتم برای او دست تکان میدادم که مرا پایین بیاورد، که خمپارهای زدند. او از لودر پایین پرید و شروع کرد به دویدن. من هم بین زمین و آسمان ماندم.
منبع :سالنامه ی یادیاران ۲۵/۸/۱۳۸۴
سنگ و منگ
سال ۱۳۶۵ به همراه تعدادی از اسرا، در اردوگاه به سر میبردیم. افسران عراقی وقتی بیکار میشدند، به هر نحوی بچهها را اذیت میکردند. بعدازظهر یک روز تابستانی، افسر ارشد اردوگاه، اسرا را جمع کرد و بچهها را مجبور کرد با کف دست، محوطه ی اردوگاه را جارو بزنند، و با صدای بلند گفت: «اگر ریگی یا سنگی پیدا کنم، پدرتان را درمیآورم» یکی از مترجمین این مطلب را به فارسی برای بچهها گفت که بایستی هرچه سنگ و منگ است را جمعآوری کنند.
افسر عراقی به مترجم گفت: «سنگ به عربی میشود حجر، منگ یعنی چی؟؟ مترجم دید اگر پاسخ درستی ندهد، باید کتک مفصلی بخورد. گفت: «در ایران به سنگهای بزرگ میگویند سنگ و به کوچکترها منگ».
افسر عراقی خواست طوری وانمود کند که فارسی بلد است، گفت: «همهی این سنگها را جمع کنید، حتی این منگها » بچهها زدند زیر خنده.
منبع :ماهنامه ی جاودانه ها شماره ی ۴۹ صفحه ی ۷
راوی : آزاده حاج آقا ابزری
شلمچه _ معراج
عازم منطقهی عملیاتی کربلای ۵ شدیم. قبل از حرکت، یک نفر به شکل شاگرد شوفرهایی که پای رکاب اتوبوس میایستند و با ذکر مبدأ و مقصد مسافران را دعوت به سوارشدن میکنند، داد و فریاد میکرد:
مسافران، شب شلمچه، شش صبح معراج شهدا، شلمچه، معراج، شلمچه، معراج، هرچه زودتر بیایند سوار شوند، جا نمانند که حرکت کردیم.
بجنب آقا بجنب، معراج، معراج؟ بیا بالا، چرا اینقدر دست دست میکنی! و رزمندگان اینگونه رزم و جهاد و بزم وصل را به کام خود شیرین میکردند و از هیچ چیزی نمیهراسیدند.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۲۸
شب پنیر صبح پنیر
این اواخر دیگر چشممان که به پنیر میافتاد، خود به خود حالمان بد میشد. از پس طی چند سال صبح و ظهر و شب به ما پنیر داده بودند، بچهها به شوخی میگفتند: «بروید مزار شهدا، هر قبری خاکش شورهزار بود، بدانید یک بسیجی و رزمنده آنجا دفن است».
یک روز خبر آوردند، کشتی برنج را در دریا با موشک زدهاند، همه یکصدا گفتند: «کاشکی کشتی پنیر را میزدند. مردیم از بس پنیر خوردیم!»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۹۶
اشتراک گذاری این صفحه در :

روان شناسي رابطه خانواده با نوجوان
۱۴۰۴/۰۱/۱۷
اذان و اقامه نوزاد
۱۴۰۴/۰۱/۱۶
ويژگيهاي دوران نوجواني
۱۴۰۴/۰۱/۱۵
آیا زدن کودکان کار درستیه ؟
۱۴۰۴/۰۱/۱۴
از زندگی تا شهادت سید حسن نصرالله
۱۴۰۳/۰۹/۱۲
مفهوم «کوثر» در قرآن و ارتباط آن با شخصیت حضرت زهرا (س) چیست؟
۱۴۰۳/۰۸/۳۰
رعایت حریم خصوصی دیگران در قرآن، احادیث و آثار امام
۱۴۰۳/۰۸/۱۶