طنز ۱۱

طنز 11

سنگر بگیر، سنگک
همیشه خدا، تو راه تدارکات بود، یا می‌رفت چیزی بگیره، یا چیزی گرفته بود، داشت می‌آورد. بچه‌های دسته هم که او را این همه راغب اموری از این قبیل می‌دیدند، ریش و قیچی را داده بودند دست خودش. او از صبح تا شب گوش به زنگ بود که ببیند تدارکات‌، چی و چه‌قدر می‌دهد، تا مثل باد و برق خود را برساند آن‌جا. بعد هم که سهمیه را می‌گرفت، تا برساند به چادر، دندان‌گیرهاش جای سالم در بدن نداشتند، قیمه و قرمه می‌کرد تو راه.
یک روز عصر بود که داشتیم از بنه‌ی تدارکات می‌آمدیم که بعثی‌ها شروع کردند به ریختن آتش یومیه‌شان رو سر ما. من سریع خودم را انداختم روی زمین و بعد به هر جان کندنی بود رفتم تو چاله خمپاره‌ای که آن طرف بود.
حالا هی داد می‌زدم: «حاجی سنگر بگیر، حاجی سنگر بگیر.» و حاجی راست ایستاده و دست چپش را پشت گوشش که قدری هم سنگین بود گرفته بود که: «چی؟ سنگک.» و من دوباره داد زدم: «سنگک چیه حاجی، سنگر، سنگر بگیر. الآن این بی‌پدر و مادر…» سوت خمپاره حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم و بعد دیدم هنوزم می‌گوید: «سنگک.» مرده بودم از خنده. حاجی همیشه همین‌طور بود. از همه‌ی کلمات و جملات فقط خوردنی‌هایش را می‌فهمید.
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ‌ها جلد ۲ صفحه ی ۱۲۸
سلام علیکم
برای اصلاح موی سرم به آرایشگاه گردان رفتم. بالاخره نوبتم شد. آقا چشمت روز بد نبیند، با هر حرکت ماشین بی‌اختیار از جا بلند می‌شدم. از بس کثیف و کند شده بود.
هر بار که تکان می‌خوردم به آینه نگاه می‌کردم و سلام می‌دادم و برادر سلمانی وقتی متوجه حرکت من شد، پرسید: «چه کار می‌کنی اخوی؟» گفتم: «هیچی، چه کار می‌خواستی بکنم؟» گفت: «با خودت حرف می‌زنی؟» گفتم: «نه با پدرم حرف می‌زنم.» با تعجب پرسید: «با پدرت؟» توضیح دادم: «بله، شما هر بار که ماشین را داخل موهایم می‌کنی، چنان آن‌ها را می‌کشی که پدرم جلوی چشمم می‌آید و من به احترام بزرگ‌تر بودن ایشان، سلام می‌دهم!»
منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ‌ها جلد ۳ صفحه ی ۲۷
  سرور همه ی شما…
وقتی بچه‌ها می‌خواستند صحبتشان را شروع کنند، همیشه می‌گفتند: «من خدمتگزار کوچکی بیش نیستم.» فرمانده‌ی جدید که آدم شوخ‌طبعی بود، با دیدن این وضعیت، هنگامی‌که برای اولین بار می‌خواست با بچه‌ها صحبت کند، دکمه‌ی بالای پیراهنش را بست و گفت: «سرور همه‌ی شما…»
بعضی‌ها از خودپسندی و غرور او ناراحت شدند و ابروهایشان درهم گره خورد… اما او بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: «و ما، آقا امام زمان (عج) که امیدوارم از همه‌ی ما راضی باشد… » این بار همه خندیدند و آمین گفتند.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۲ صفحه ی ۷۵
سر مثلثی شکل
مربی که به ما آموزش تاکتیک می‌داد، خیلی سخت‌گیر بود و بچه‌ها سعی می‌کردند به نحوی از زیر بار آموزش شانه خالی کنند و به چادر بروند. اما مربی برای این‌که خیال همه را راحت کند، گفت: «بچه‌ها می‌دانید که سر من مثلثی شکل است؟ برای همین هم کسی نمی‌تواند کلاه سرم بگذارد. پس مثل بچه‌های خوب کارتان را انجام بدهید و کلک نزنید.»
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۶۸
سرش را قطع کرده بود
از برادری که از عملیات برگشته بود، پرسیدم: «در این عملیات شما چه‌کاره بودی، آیا دستت به عراقی‌ها هم رسید یا بیرون میدان، پوکه‌ی توپ جمع می‌کردی؟» گفت: «نه من چهار لول‌کش بودم! یک عراقی را خودم جفت پاهایش را قطع کردم.»
گفتم: «چرا پاهایش را؟» گفت: «به دلیل این‌که سر در بدن نداشت!» البته همه می‌دانستیم که مزاح می‌کند و حتی این کار را هم نکرده است.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ‌طبعی ‌ها جلد ۳ صفحه ی ۱۴۷
سلام بر حسین (ع)
بعد از نوشیدن آب، یکی یکی، لیوان خالی را به سقا می‌دادیم و اصرار داشتیم عبارتی بگوییم که تا حالا کسی نگفته باشد و برای همه هم جالب باشد.
یکی می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر یزید» دیگری می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر صدام» اما از همه بامزه‌تر، عبارت: «سلام بر حسین (ع)، لگد بر یزید» بود که برای همه بسیار جالب بود.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ ‌طبعی ‌ها جلد ۱ صفحه ی ۱۰۴
سیصد صلوات
یک روز مسئول دسته، مرا به خاطر موردی که باید پیگیری می‌کردم و در انجام آن تنبلی کرده بودم به فرستادن سیصد صلوات جریمه کرد. من هم مانده بودم چه‌کار کنم. فرصت را غنیمت شمردم. هنوز بچه‌ها متفرق نشده بودند که گفتم: «بر خاتم انبیا محمد (ص) صلوات.» همه‌ی حاضران که تقریباً سیصد نفر می‌شدند، صلوات فرستادند و من هم به فرمانده‌ی دسته گفتم: «این هم سیصد صلوات!»
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ‌ طبعی ‌ها جلد ۳ صفحه ی ۱۲۸
  
سریال یوسف و زلیخا
در منطقه، گردانی داشتیم که بعد از هر جلسه درس احکام، بخشی از زندگانی حضرت یوسف را نقل می‌کرد،‌ آن هم با آب و تاب تمام. همه‌ی درس‌ها و بخش‌های احکام و عقاید یک طرف و داستان‌سرایی بعد از آن هم همان طرف. کلاس که شروع می‌شد، بچه‌ها یکدیگر را خبر می‌کردند، که بجنبید، سریال یوسف و زلیخا تمام شد.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ‌ طبعی ‌ها جلد ۳ صفحه ی ۲۷
  سیاهه ی اجناس
اوضاع تدارکات بدجوری به هم ریخته بود. آه در بساط نداشتیم و پاسخ مسئولان بالاتر، همیشه بردباری، امید به فردا و توکل بود. فرمانده‌ی مقر ما آدم اهل شوخی و مزاحی بود. یک‌ روز گفت: «می‌خواهم به عنوان گزارش کار، سیاهه‌ای از اجناس موجود در تدارکات تهیه کنم و برای مقامات لشگر بفرستم. طوماری تهیه شد،‌ همه امضا کردیم. شرح بعضی اقلام چنین بود: «نخود چهار عدد، لوبیا پنج عدد، روغن نباتی جامد یک گرم، برنج دمسیاه فرد اعلا دو مثقال، و به همین ترتیب تا آخر.» بعضی از بچه‌ها در محل امضا یا اثر انگشت خود گوشه و کنایه‌هایی نوشته و طرح و تصویرهای زیبایی کشیده بودند و طومار به یادماندنی شد.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ها جلد ۳ صفحه ی ۲۷
سیر نشدی، خسته هم نشدی
بنده‌ی خدا دست خودش نبود، دیگر عادت کرده بود که تند غذا بخورد. ترک عادت هم که می‌گویند موجب مرض است. راه رفتن و حرف زدنش هم دست کمی از خوردنش نداشت. طوری غذا می‌خورد که انگار سوار دنبالش کرده باشد. ما هر کاری می‌کردیم، حتی برای چند لحظه هم نمی‌توانستیم ادای خوردنش را دربیاوریم. ماها که مدت‌ها با او همسنگر بودیم و این حرف‌ها را نداشتیم، سر به سرش می‌گذاشتیم که: پسر تو حالا سیر نشدی، راستی راستی خسته هم نشدی؟ و او فقط با کله اشاره می‌کرد که نه!
منبع :کتاب فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ‌ها جلد ۲ صفحه ی ۱۲۷

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا