عریضه ۵

عریضه 5

 آیت اللّه قزوینى فرمودند:
 یک وقتى در استرالیا بودیم و دوستى داشتیم به نام آقاى سید قاسم جمعه که وى نیز جهت معالجه فرزندش به آنجا آمده بود ودر یکى از بیمارستان‏هاى بسیار مجهّز و معروف شهر سیدنى او را بسترى کرده بود. یک روز سراسیمه وبسیار مضطرب به محل اقامت ما آمد. وقتى سبب ناراحتى‏اش را پرسیدم گفت: دکتر معالج فرزندم، وضع اورا وخیم توصیف مى‏کند، حالا نمى‏دانم چکار کنم، آیا او را به بیمارستان دیگرى منتقل کنم یا دنبال دکتر دیگرى بگردم؟ خلاصه مانده‏ام که چه کنم!
 به او گفتم: هیچ یک از این کارهایى که گفتى لازم نیست انجام دهى، فقط کارى را که مى‏گویم سعى کن با اخلاص کامل و حضور قلب انجام دهى.
 او در حالى که از محکم صحبت کردن من تعجب کرده بود به من گفت: شما بفرمائید چه باید بکنم! قول مى‏دهم کوچکترین تخطّى از گفته‏هاى شما نداشته باشم، من حاضرم براى نجات پسرم هر کارى که باشد انجام دهم.
 گفتم: براى حضرت صاحب الزمان‏علیه السلام  عریضه‏اى بنویس و بهبودى فرزندت را از آن حضرت درخواست کن.
 گفت: چطور باید عریضه بنویسم؟! شما تفصیل آن را بفرمایید تا من این کار را انجام دهم.
 به او گفتم: فرض کن همین حالا به تو اجازه داده شده است که خدمت آن حضرت برسى و درخواست شفاى فرزندت را از آن حضرت بنمایى، به هر صورت که خودت دوست دارى این کار را انجام بده.
 بعد خداحافظى کرد و از پیش ما رفت؛ ساعتى نگذشته بود که دیدم برگشت و مطلبى را که نوشته بود باخود آورد و آن را به من داد و گفت: ببینید این گونه نوشتن مناسب است؟
 دیدم در آن عریضه با تعابیر مختلفى صحت و سلامتى دوباره فرزندش را درخواست نموده است و از جمله نوشته بود: آقا جان شما را قسم مى‏دهم به لباسهاى عمه‏ات زینب‏علیها السلام   در این دیار غربت امید مرا نا امید مکن، پسرم را شفا بده، راضى نباش که تنها ودست خالى به وطن برگردم و…
 وقتى مطالب عریضه او را خواندم، در دلم خطاب به امام زمان‏علیه السلام عرض کردم: آقا جان از در خانه شما هیچ‏کس دست خالى برنگشته و برنمى‏گردد، این مؤمن را هم که امیدش از همه جا قطع است واین‏گونه به عنایت شما امیدوار شده است ناامید نفرمائید.
 بعد به او گفتم: متن عریضه هیچ ایرادى ندارد، انشاءاللّه آقا عنایتشان شامل حال شما مى‏شود وبا سلامتى کامل به همراه فرزندت پیش خانواده بر مى‏گردى.
 یادم هست که فرداى همان روز حدود ساعت هشت ونیم صبح بود که از بیمارستان به ایشان زنگ زده بودند که آزمایشات از رفع خطر و بهتر شدن حال مریض حکایت دارد. و بعد که از سلامتى کامل او مطمئن شدند او را از بیمارستان مرخص کردند. به این ترتیب حال آن پسر بچه علیرغم داشتن یک بیمارى صعب العلاج روز به روز بهتر شد واین در حالى بود که اغلب پزشکانى که او را معاینه کرده بودند ویا نتایج آزمایشاتش را دیده بودند، با ناباورى این پیشامد را دنبال مى‏کردند. چون باتوجّه به تجربیات و معیارهاى عادى علمى، چنین پیشامدى به نظر آنها حد اقل در این مرحله از معالجات غیر ممکن بود.
 به هر حال از آن تاریخ تا الآن که جریانش را تعریف مى‏کنم، حدود پنج سال مى‏گذرد که به لطف خدا و عنایت حضرت صاحب الزمان‏علیه السلام فرزند آقاى جمعه در کمال سلامتى وتندرستى به زندگى خود ادامه مى‏دهد و الحمدللّه اثرى هم از آن ناراحتى در ایشان وجود ندارد.
 
 حکایت ورّام بن ابى فراس
 سیّد بن طاووس نقل کرده است که رشید ابوالعبّاس واسطى روزى در راه سامرّا به من حکایت کرد: زمانى شیخ ورّام براساس حاجتى که داشت، نامه‏اى را در کاظمین براى حضرت امام زمان‏علیه السلام  نوشتند. وقتى با خبر شدند که من قصد سفر به سامرّا را دارم فرمودند: اگر مقدورت هست این نامه مرا هم با خود به سامرّا ببر و وقتى خواستى به سرداب مقدّس شرفیاب شوى، این نامه را بعد از آن که همه مردم از آنجا بیرون آمدند در آنجا بگذار و صبح فرداى آن روز به آنجا مراجعه کن، اگر نامه مرا در آنجا ندیدى، در اینباره به کسى چیزى نگو.
 رشید مى‏گوید:
 وقتى من به سامرّا رسیدم بعد از زیارت حرم عسکریین‏علیهم السّلام عازم سرداب شدم و صبر کردم تا اواخر وقت فرا رسید، وقتى آنجا کاملا خالى شد، تقریبا آخرین نفر من بودم که هنگام خارج شدن از آنجا نامه ورّام را در همان محلّى که خودشان سفارش کرده بودند قرار دادم و سپس بیرون آمدم؛ صبح تقریبا جلوتر از همه خودم را به آنجا رساندم، ولى اثرى از نامه نبود!!
 بعد از چند روز وقتى به کاظمین برگشتم، سراغ ورّام را از آشنایان گرفتم. آنها گفتند: او به حلّه برگشت. از آن تاریخ مدّتى نگذشته بود که سفر حلّه پیش آمد، در آنجا وقتى به ملاقات ورّام رفتم، او به من گفت: حاجتى را که در آن عریضه به محضر مبارک حضرت بقیهاللّه الاعظم‏علیه السلام نوشته و درخواست برآورده شدنش را نموده بودم، به عنایت آن حضرت، همان وقت برآورده شد ودر نتیجه زودتر برگشتم. 
 
 
حکایت ابراهیم شیرازى
 از آقا میرزا ابراهیم شیرازى حائرى نقل مى‏کنند که ایشان گفته‏اند: وقتى در شیراز بودم، حاجت‏هایى پیدا کردم که فکرم را به خود مشغول مى‏ساختند، هر چه فکر کردم، راه عادى و معمولى براى برآورده شدن آنها به ذهنم نرسید، در نتیجه تصمیم گرفتم تا عریضه‏اى به امام زمان‏علیه السلام  بنویسم. به این منظور عریضه‏اى را نوشتم و در آن همه درخواست‏هایم را مطرح نمودم که از جمله آنها درخواست توفیق رفتن به کربلا و زیارت مرقد مطهّر اباعبداللّه علیه السلام بود.
 یک روز نزدیک غروب از شهر خارج شدم وعریضه را با آداب خاصّى که دارد بعد از صدا زدن «حسین بن روح» در استخرى انداختم و سریع به شهر برگشتم.
 صبح براى درس که خدمت استادم رسیدم، بعد از جمع شدن همه شاگردان، یک مرتبه سیّدى که لباس خدّام حرم اباعبداللّه‏علیه السلام  را در تن داشت به مجلس درس وارد شد و پس از سلام، نزد شیخ نشست. از آنجا که او اولین بار بود که در مجلس حاضر مى‏شد، توجه دیگران به او جلب شده بود. وقتى تعارفات معمولى به پایان رسید، رو به من کرد و مرا به اسم صدا زد وگفت: فلانى «انّ رقعتک قد سلّمت الى مولانا صاحب الزمان‏علیه السلام » نامه تو به محضر مبارک امام زمان‏علیه السلام  رسید.
 بعد جریان را این‏گونه تعریف کرد که شب در خواب دیدم حضرت سلمان؛ با جماعتى ایستاده‏اند وتعدادى نامه در خدمت ایشان است که آنها را به افراد مى‏دهد. وقتى حضرت سلمان مرا دید، صدایم زد وفرمود: پیش فلانى برو و به او بگو این نامه تو است. و بعد آن را به من نشان داد. دیدم مهر امام زمان‏علیه السلام  بر آن نامه خورده است.
 از آنجا که همدرس‏هاى من از هیچ‏چیز خبر نداشتند به همدیگر و به من نگاه کردند تا قضیه را به آنها بگویم. بعد من قضیه نامه نوشتن به محضر حضرت صاحب الزمان‏علیه السلام  را گفتم و اضافه کردم که من در این باره نه با کسى حرف زده‏ام و نه کسى مرا در موقع انجام این کار دیده است. نمى‏دانم این آقا کیست و چگونه از این مسأله خبر دارد!
 دوستان همه گفتند: این خواب حکایت از عنایت و توجّه آقا نسبت به خواسته‏هاى تو دارد و حتما آنها به زودى بر آورده مى‏شوند.
 بعد که مجلس درس تمام شد، نه کسى آن آقا را دید و نه تا به حال او را در شهر کسى دیده بود، خلاصه هیچ‏کس او را نمى‏شناخت واز آن به بعد هم کسى دیگر او را ندید.
 از این واقعه چندى نگذشته بود که همه درخواست‏هاى من برآورده شدند و حتى در همان ایّام، مقدمات سفر به کربلا به طور ناگهانى فراهم شد که از آن زمان تا کنون در کربلا ساکن هستم.
 
حکایت آیه اللّه العظمى گلپایگانى؛
 افراد زیادى از اعضاى دفتر وخانواده و همین‏طور علماى حوزه علمیه قم در زمینه عریضه نویسى حضرت آیهاللّه العظمى گلپایگانى رحمه الله حکایت‏هایى را نقل کرده‏اند که از جمله آنها حکایتى است که حجه الاسلام و المسلمین آقاى ابطحى نقل مى‏کند:
 در آخرین روزهاى جنگ تحمیلى (عراق علیه ایران) که موشک زدن و بمباران دشمن شدّت پیدا کرده بود و مردم به اطراف و روستاها پناه مى‏بردند، حضرت آیه اللّه گلپایگانى از شنیدن وقایع ومشکلات شدیدى که براى مردم پیش آمده بود بسیار ناراحت بودند، لذا از روى علاقه واعتقادى که به مسجد مقدس جمکران داشتند، با جمعى از علما و بزرگان به آن مسجد مشرّف شدند تا ضمن عرض ادب به ساحت مقدّس آقا امام زمان‏علیه السلام  دعاى توسلى براى رفع این گرفتاریها بنمایند.
 حقیر هم این افتخار را داشتم که همراه ایشان باشم. معظّم له عریضه‏اى را قبلا نوشته بودند و آن را به بنده دادند که طبق دستورشان در میان مقدارى گِل بگذارم و بعد از دعاى مخصوص، خطاب به جناب حسین بن روح در آب بیندازم. در حالى که خود آیهاللّه العظمى گلپایگانى؛ و جمعى از علما حضور داشتند، در یک فضاى معنوى در حالى که اغلب آنها گریه مى‏کردند و از امام‏علیه السلام درخواست مى‏کردند تا حاجت آقا را هرچه زودتر برآورده نماید، عریضه را در آب انداختیم.
 فرداى همان روز یکى از علماى صالح وباتقواى شناخته شده به منزل ما آمدند وفرمودند: من دیشب خوابى دیدم ولى معنى آن را هرچه فکر کردم نفهمیدم، به همین خاطر تصمیم گرفتم آن را با شما در میان بگذارم و اگر چیزى به نظرتان رسید بفرمایید.
 وى گفت: در عالم رؤیا دیدم شخصى فرمود: به آقا بگویید جواب شما را حضرت سه روز دیگر مى‏دهند. این در حالى بود که ایشان از مسأله عریضه‏نویسى آیه اللّه العظمى گلپایگانى اصلا خبرى نداشتند. من به محض شنیدن این مطلب از خوشحالى به گریه افتادم، با خود گفتم: همانطور که حضرت آیه اللّه بر من منّت نهادند که عریضه را به آب بیندازم، همین‏طور حضرت صاحب الزمان‏علیه السلام  این عنایت را به من دارند که این مؤمن صالح را پیش من بفرستند تا جواب هم نخست به من داده شود و من آن را به آیهاللّه العظمى گلپایگانى برسانم.  بعد از آن که جریان خواب آن عالم بزرگوار را به آیه اللّه گلپایگانى عرض کردم، منتظر شدیم تا ببینیم سه روز دیگر چه خبرى مى‏شود، درست روز سوّم بود که از طرف عراق اعلام آتش بس یک طرفه شد و شعله‏هاى جنگ تحمیلى که ناخواسته توسط استکبار جهانى بر مردم ایران اسلامى تحمیل شده بود با پیروزى ملّت بزرگ ایران رو به خاموشى نهاد.
 حکایت شیخ صدوق؛
 شیخ طوسى؛ و دیگران روایت کرده‏اند که محمدبن على بن الحسین بن موسى بن بابویه -که قبر شریف در شهر رى است- نقل مى‏کند که محمد بن على ابن اسود به من حکایت کرد: روزى پدرت (مرحوم على بن الحسین بن موسى بن بابویه) بعد از درگذشت محمد بن عثمان عمرى؛ -دومین نائب خاص امام زمان‏علیه السلام – عریضه‏اى به خدمت امام‏علیه السلام  نوشت و آن را به حسین بن روح سوّمین نائب خاص امام عصرعلیه السلام  داد تا آن را به محضر مبارک حضرت بقیّهاللّه‏علیه السلام برساند. در آن عریضه از حضرت درخواست کرده بود که از خداوند متعال بخواهند تا براى او فرزندى فقیه عطا نماید -گویا على‏بن الحسین چند سال بعد از ازدواج بچه‏دار نمى‏شد- پدرت نقل مى‏کرد: سه روز بعد، حسین بن روح به من فرمود:
 حضرت امام زمان‏علیه السلام  دعا فرمودند، شما از همسر فعلى‏ات که دخترعمویت هست بچه‏دار نخواهى شد، بلکه به زودى با یک کنیز دیلمى ازدواج مى‏کنى که دو فرزند فقیه وعالم از او نصیب تو خواهد شد.
 عین عبارت امام‏علیه السلام  در جواب نامه على بن حسین چنین ذکر شده است:
 «… قد دعونا اللّه لک بذلک وسترزق ولدین ذکرین خیّرین»
¬ ما در این باره به درگاه خداوند دعا نمودیم، به زودى خداوند دو فرزند پسر اهل خیر به تو عنایت خواهد فرمود».
 مدتى از این واقعه نگذشت که خداوند دو پسر به على بن حسین عطا نمود، -یکى از آنها محمّد است که آثار بسیار ارزشمندى از وى به جاى مانده که از جمله آنهاست کتاب «کمال الدین و تمام النعمه» در دو جلد، که مجموعه مباحث این کتاب به معارف امام زمان‏علیه السلام اختصاص دارد. مؤلف آن را با هدف تبیین ابعاد مختلف مسأله مهدویت وپاسخ به شبهات مخالفین ومعاندین به دستور خود حضرت صاحب الزمان‏علیه السلام  به نگارش در آورده [۲] است و اثر دیگر این فقیه بزرگوار کتاب بسیار ارزشمند فقهى «من لایحضره الفقیه» است که یکى از کتب اربعه شیعیان به حساب مى‏آید و پسر دوّم ایشان حسین نام دارد که محدثین بسیار زیادى از نسل او بوجود آمدند- در ادامه محمد بن على اسود مى‏گوید: من راجع به خودم نیز از آن حضرت این مسئلت را داشتم تا خداوند به برکت دعاى آن حضرت پسرى براى من روزى فرماید، که بنا به مصالحى درخواست من اجابت نشد.
 بعد شیخ صدوق نقل مى‏کنند: محمد بن على اسود هنگامى که مى‏دید من به مجلس استادمان ابن‏ولید؛ رفت و آمد مى‏کنم ورغبت بیشترى به علم و کتب علمى دارم، مى‏فرمود: جاى شگفتى نیست که تو چنین رغبت و شوقى در علم دارى، چرا که تو به دعاى امام زمان‏علیه السلام به دنیا آمده‏اى.  [۳]
 همین‏طور محقق شوشترى نقل مى‏کند که شیخ صدوق همواره مى‏فرمود: من به دعاى صاحب الامر متولد شده‏ام، و به این موضوع افتخار مى‏کرد.
 در اینجا مناسب است به نکته دیگرى در زمینه منزلت پدر شیخ صدوق؛ در نزد امام یازدهم‏علیه السلام  اشاره نمائیم: نقل شده است که حضرت عسکرى‏علیه السلام نامه‏اى به على بن الحسین نوشتند و در آن نامه با این عبارت به ایشان دعا کردند:
 «… وجعل من صلبک اولادا صالحین…»
 خداوند از نسل تو فرزندان شایسته‏اى قراردهد.
 بر این اساس مى‏توان گفت: تولد فرزندان على بن الحسین به برکت دعاى دو امام یعنى حضرت امام حسن عسکرى‏علیه السلام  و حضرت بقیه اللّه الاعظم‏علیه السلام انجام یافته است.
 
 حکایت ابوالعباس کشمردى
 از محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب شیبانى در کتاب مصباح الزائر نقل شده است که روزى به همراه استادم ابو على محمّد بن همام بن سهیل کاتب، جهت دیدار با ابوالعباس به منزل ایشان رفته بودیم، در اثناى صحبت استادم ابو على کاتب از ابوالعباس درخواست نمود تا جریان نجات از اسارت خود را که به برکت عریضه نویسى به حضرت امیرالمؤمنین‏علیه السلام  رخ داده بود براى ما تعریف کند.
 ابوالعباس در پاسخ به این درخواست چنین گفت: من و ابوالهیجا ابن حمدان جزو کسانى بودیم که در دست نیروهاى ابوطاهر سلیمان‏بن حسن اسیر شدیم، ولى ابوطاهر دوست من ابوهیجاء را خیلى اکرام مى‏کرد، او را در مجالس خود شرکت مى‏داد و به او احترام فوق العاده‏اى قائل مى‏شد؛ لذا هر وقت ابوطاهر جلسه‏اى داشت ابوالهیجا هم در آن شرکت مى‏کرد و در ضمن پس از بازگشت از این مجالس، ما را از اوضاع بیرون واتفاقات آن با خبر مى‏ساخت.
 یک روز من به ابوالهیجا گفتم: حالا که ابوطاهر به شما این قدر ارادت دارد، در یک موقعیّت مناسبى وضع مرا هم براى او تعریف کن، شاید بتوانى زمینه نجات مرا از زندان و اسارت فراهم آورى.
 ابوالهیجا گفت: این کار را همین امشب انجام خواهم داد.
 همان شب ابوالهیجا طبق معمول به مهمانى ابوطاهر رفت. من منتظر ماندم تا او برگردد، امّا وقتى ابوالهیجا برگشت، برخلاف همیشه بدون آنکه سرى به من بزند، به طرف زندان خود رفت. این رفتار ابوالهیجا مرا نگران ساخت، به همین خاطر تصمیم گرفتم تا پیش او بروم و جریان را بپرسم، همینکه به نزد او رسیدم، تا چشمش به من افتاد، شروع کرد به گریه کردن، در همان حال گریه به من گفت: ابوالعباس به خدا قسم آرزو مى‏کنم، اى کاش مریض مى‏شدم وتوانائى مطرح کردن مسأله آزادى تو را از ابوطاهر پیدا نمى‏کردم!
 گفتم: چرا؟ مگر چه شده است؟!
 او گفت: وقتى وضع تو را با ابو طاهر در میان گذاشتم، ناگهان به شدّت عصبانى شد و قسم خورد که فردا صبح زود گردن تو را خواهد زد.
 من از شنیدن این خبر به شدّت ناراحت شدم، و نمى‏دانستم که در این شرایط باید چه کنم.
 ابوالهیجا وقتى حال مرا دگرگون دید، گفت: ابوالعباس! بخدا قسم هرچه از دستم بر مى‏آمد، تلاش کردم تا ابوطاهر را از این تصمیم منصرف کنم ولى او هیچ‏گونه نرمشى از خود نشان نداد و هر قدر که من التماس مى‏کردم، او بیشتر ناراحت مى‏شد و بیشتر تهدید مى‏کرد.
 از آنجا که ابوالهیجا فرد دیندار و مخلص و معتقد به ولایت بود، در ادامه به من گفت: برادرم ابوالعباس! من به هیچ وجه نمى‏خواستم از این پیشامد، تو را باخبر سازم، ولى باخود گفتم: شاید یک وصیّت مهم شرعى و یا درخواست واجبى داشته باشى، این بود که برخلاف خواست قلبى‏ام، این مسأله را به تو گفتم. با این همه به خدا توکل کن و محمد و آل محمدعلیهم السّلام  را واسطه قرار بده وحلّ این مشکل را از پروردگار عالم به احترام این بزرگواران درخواست کن.
 بعد ابوالعباس گفت: به این ترتیب در حالى که از زندگى خودم مأیوس شده بودم از ابوالهیجا خداحافظى کرده و به زندان خودم برگشتم. ابتدا غسل کرده، سپس لباسى را به عنوان کفن پوشیدم و سپس رو به قبله نشسته، شروع به خواندن نماز و دعا و مناجات کردم و در ادامه پس از استغفار بدرگاه خداوند متعال تمام ائمه معصومین‏علیهم السّلام  را واسطه قرار دادم و بیش از همه به حضرت امیرالمؤمنین‏علیه السلام  متوسل گشتم و از آن حضرت درخواست کردم تا این مشکل را برطرف سازد. نیمه شب شد و وقت نماز شب فرا رسید، در این لحظات که من هنوز با امیرالمؤمنین‏علیه السلام  مناجات مى‏کردم، ناگهان در یک حالى که تقریبا نه خواب بودم نه بیدار حضرت على‏علیه السلام  را دیدم و آن حضرت به من فرمودند:
 اى پسر کشمرد! چه شده است که تو را در این حال ناراحتى و پریشانى مى‏بینیم؟
 براى  آن حضرت، جریان را تعریف کردم، در پاسخ به من فرمودند:
 ناراحت نباش خداوند مشکل تو را برطرف مى‏سازد، عریضه‏اى را به این ترتیب که مى‏گویم بنویس:
بسم اللّه الرحمن الرحیم
 «من العبد الذلیل -بعد اسم خودت را مى‏نویسى- الى المولى الجلیل الذی لا إله إلاّ هو الحىّ‏غ القیّوم وسلام على آل یس، ومحمّد وعلی وفاطمه والحسن والحسین وعلی ومحمد وجعفر وموسى وعلی ومحمّد وعلی والحسن وحجّتک یارب على خلقک، اللّهم إنّی لمسلم وإنّی أشهد أنّک اللّه الهى، وإله الأولین والآخرین لا إله غیرک وأتوجه إلیک بحقّ هذه الأسماء التی إذا دُعیت بها أجبتَ وإذا سُئلت بها أعطیتَ لمّا صلّیت علیهم وهوّنت علیّ خروجی وکنت لی قبل ذلک عیاذا ومجیرا ممّن أراد أن یفرط علیّ أو یطغى»
 سپس سوره «یس» را قرائت کن و آنگاه هر حاجتى که دارى، از خداوند متعال بخواه که انشاء اللّه خداوند آن را برآورده مى‏سازد و غصه‏هاى تو را برطرف مى‏نماید.
 سپس مولایم على‏علیه السلام  به من فرمود: عریضه خود را میان مقدارى گِل پاک بگذار وآن را در دریا بینداز. عرض کردم: مولاى من در شرائطى که من قرار دارم به دریا دسترسى ندارم، حضرت فرمودند: در این صورت آن را در چاه آب یا آب جارى بینداز.
 در ادامه ابوالعباس گفت: در این لحظه از خواب بیدار شدم وهمان دستورات حضرت امیرعلیه السلام  را انجام دادم، با این همه آن اضطراب و دل نگرانى باز باقى بود، تا اینکه صبح شد و آفتاب طلوع کرد، مأموران به سراغ من آمدند تا مرا نزد ابوطاهر ببرند. من یقین کردم که آنها مرا براى اجراى فرمان ابوطاهر یعنى کشتن مى‏برند، لحظاتى بعد مرا وارد مجلس ابوطاهر کردند. وقتى نگاه کردم، دیدم ابوطاهر در بالاى مجلس و رجال مملکتى و از جمله ابوالهیجا در اطراف او نشسته‏اند؛ در حالى که از دیدن این صحنه تعجب کرده بودم، وقتى چشم ابوطاهر به من افتاد، مرا به نزد خود فراخواند و همینکه به نزدیک تخت او رسیدم، به من دستور داد تا بنشینم. آن‏گاه رو به من کرد وگفت: ما قصد داشتیم با تو همان گونه رفتار کنیم که خودت شنیده‏اى، ولى از این تصمیم منصرف گشتیم و اکنون شما مختار هستید که یا پیش ما بمانى و یا به نزد خانواده‏ات برگردى.
 عرض کردم: در خدمت شما بودن مایه افتخار است، امّا مادر پیرى دارم که رسیدگى به او بر عهده من است.
 ابو طاهر گفت: هر کارى را که خودت صلاح مى‏دانى انجام بده.
 وقتى از مجلس او خارج شدم، ناگهان مرا صدا زد، وقتى برگشتم به من گفت: چه نسبتى با على بن ابى‏طالب‏علیه السلام  دارى؟!
 عرض کردم: نسبت خانوادگى ندارم، ولى از دوستداران و پیروان آن حضرت هستم.
 ابوطاهر گفت: به ولایت على بن ابى‏طالب‏علیه السلام چنگ بزن و هرگز از آن جدا مشو. آن بزرگوار به ما دستور فرمودند: که تو را آزاد نماییم و ما هم هرگز نمى‏توانیم از دستور و فرامین آن حضرت سرپیچى کنیم.
 سپس ابوطاهر مرا با نیکى و احسان به همراه تعدادى از سربازان خود به طرف وطنم رهسپار ساخت و بدین ترتیب به برکت توجهات خاصّ حضرت امیرالمؤمنین‏علیه السلام از خطر حتمى مرگ نجات پیدا کردم. [۴]
 
عریضه نویسی
سید صادق سید نژاد
انتشارات مسجد مقدس جمکران
 نجم الثاقب، ص ۴۲۱
 
نجم الثاقب، ص ۴۲۱
  بحار الانوار، ج  ۹۱ص  ۲۸و  ۲۹
  اسماعیل هرقلى یکى دیگر از نیک بختان است که وقتى پزشکان از درمان زخم پاى او عاجز مى‏شوند، با دلى شکسته ولى با نیّت پاک به حضرت بقیهاللّه‏علیه السلام  متوسل مى‏شود و در سامرّا موفق به ملاقات امام‏علیه السلام  مى‏گردد آن حضرت دست مبارک خود را بر زخم پاى اسماعیل مى‏کشند و به برکت آن عنایت، پاى اسماعیل خوب مى‏شود.
 علاقمندان مى‏توانند این حکایت را در کتاب منتهى الآمال مرحوم شیخ عباس قمّى، ج  ۲ص  ۴۵۲مطالعه کنند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا