آیت اللّه قزوینى فرمودند:
یک وقتى در استرالیا بودیم و دوستى داشتیم به نام آقاى سید قاسم جمعه که وى نیز جهت معالجه فرزندش به آنجا آمده بود ودر یکى از بیمارستانهاى بسیار مجهّز و معروف شهر سیدنى او را بسترى کرده بود. یک روز سراسیمه وبسیار مضطرب به محل اقامت ما آمد. وقتى سبب ناراحتىاش را پرسیدم گفت: دکتر معالج فرزندم، وضع اورا وخیم توصیف مىکند، حالا نمىدانم چکار کنم، آیا او را به بیمارستان دیگرى منتقل کنم یا دنبال دکتر دیگرى بگردم؟ خلاصه ماندهام که چه کنم!
به او گفتم: هیچ یک از این کارهایى که گفتى لازم نیست انجام دهى، فقط کارى را که مىگویم سعى کن با اخلاص کامل و حضور قلب انجام دهى.
او در حالى که از محکم صحبت کردن من تعجب کرده بود به من گفت: شما بفرمائید چه باید بکنم! قول مىدهم کوچکترین تخطّى از گفتههاى شما نداشته باشم، من حاضرم براى نجات پسرم هر کارى که باشد انجام دهم.
گفتم: براى حضرت صاحب الزمانعلیه السلام عریضهاى بنویس و بهبودى فرزندت را از آن حضرت درخواست کن.
گفت: چطور باید عریضه بنویسم؟! شما تفصیل آن را بفرمایید تا من این کار را انجام دهم.
به او گفتم: فرض کن همین حالا به تو اجازه داده شده است که خدمت آن حضرت برسى و درخواست شفاى فرزندت را از آن حضرت بنمایى، به هر صورت که خودت دوست دارى این کار را انجام بده.
بعد خداحافظى کرد و از پیش ما رفت؛ ساعتى نگذشته بود که دیدم برگشت و مطلبى را که نوشته بود باخود آورد و آن را به من داد و گفت: ببینید این گونه نوشتن مناسب است؟
دیدم در آن عریضه با تعابیر مختلفى صحت و سلامتى دوباره فرزندش را درخواست نموده است و از جمله نوشته بود: آقا جان شما را قسم مىدهم به لباسهاى عمهات زینبعلیها السلام در این دیار غربت امید مرا نا امید مکن، پسرم را شفا بده، راضى نباش که تنها ودست خالى به وطن برگردم و…
وقتى مطالب عریضه او را خواندم، در دلم خطاب به امام زمانعلیه السلام عرض کردم: آقا جان از در خانه شما هیچکس دست خالى برنگشته و برنمىگردد، این مؤمن را هم که امیدش از همه جا قطع است واینگونه به عنایت شما امیدوار شده است ناامید نفرمائید.
بعد به او گفتم: متن عریضه هیچ ایرادى ندارد، انشاءاللّه آقا عنایتشان شامل حال شما مىشود وبا سلامتى کامل به همراه فرزندت پیش خانواده بر مىگردى.
یادم هست که فرداى همان روز حدود ساعت هشت ونیم صبح بود که از بیمارستان به ایشان زنگ زده بودند که آزمایشات از رفع خطر و بهتر شدن حال مریض حکایت دارد. و بعد که از سلامتى کامل او مطمئن شدند او را از بیمارستان مرخص کردند. به این ترتیب حال آن پسر بچه علیرغم داشتن یک بیمارى صعب العلاج روز به روز بهتر شد واین در حالى بود که اغلب پزشکانى که او را معاینه کرده بودند ویا نتایج آزمایشاتش را دیده بودند، با ناباورى این پیشامد را دنبال مىکردند. چون باتوجّه به تجربیات و معیارهاى عادى علمى، چنین پیشامدى به نظر آنها حد اقل در این مرحله از معالجات غیر ممکن بود.
به هر حال از آن تاریخ تا الآن که جریانش را تعریف مىکنم، حدود پنج سال مىگذرد که به لطف خدا و عنایت حضرت صاحب الزمانعلیه السلام فرزند آقاى جمعه در کمال سلامتى وتندرستى به زندگى خود ادامه مىدهد و الحمدللّه اثرى هم از آن ناراحتى در ایشان وجود ندارد.
حکایت ورّام بن ابى فراس
سیّد بن طاووس نقل کرده است که رشید ابوالعبّاس واسطى روزى در راه سامرّا به من حکایت کرد: زمانى شیخ ورّام براساس حاجتى که داشت، نامهاى را در کاظمین براى حضرت امام زمانعلیه السلام نوشتند. وقتى با خبر شدند که من قصد سفر به سامرّا را دارم فرمودند: اگر مقدورت هست این نامه مرا هم با خود به سامرّا ببر و وقتى خواستى به سرداب مقدّس شرفیاب شوى، این نامه را بعد از آن که همه مردم از آنجا بیرون آمدند در آنجا بگذار و صبح فرداى آن روز به آنجا مراجعه کن، اگر نامه مرا در آنجا ندیدى، در اینباره به کسى چیزى نگو.
رشید مىگوید:
وقتى من به سامرّا رسیدم بعد از زیارت حرم عسکریینعلیهم السّلام عازم سرداب شدم و صبر کردم تا اواخر وقت فرا رسید، وقتى آنجا کاملا خالى شد، تقریبا آخرین نفر من بودم که هنگام خارج شدن از آنجا نامه ورّام را در همان محلّى که خودشان سفارش کرده بودند قرار دادم و سپس بیرون آمدم؛ صبح تقریبا جلوتر از همه خودم را به آنجا رساندم، ولى اثرى از نامه نبود!!
بعد از چند روز وقتى به کاظمین برگشتم، سراغ ورّام را از آشنایان گرفتم. آنها گفتند: او به حلّه برگشت. از آن تاریخ مدّتى نگذشته بود که سفر حلّه پیش آمد، در آنجا وقتى به ملاقات ورّام رفتم، او به من گفت: حاجتى را که در آن عریضه به محضر مبارک حضرت بقیهاللّه الاعظمعلیه السلام نوشته و درخواست برآورده شدنش را نموده بودم، به عنایت آن حضرت، همان وقت برآورده شد ودر نتیجه زودتر برگشتم.
حکایت ابراهیم شیرازى
از آقا میرزا ابراهیم شیرازى حائرى نقل مىکنند که ایشان گفتهاند: وقتى در شیراز بودم، حاجتهایى پیدا کردم که فکرم را به خود مشغول مىساختند، هر چه فکر کردم، راه عادى و معمولى براى برآورده شدن آنها به ذهنم نرسید، در نتیجه تصمیم گرفتم تا عریضهاى به امام زمانعلیه السلام بنویسم. به این منظور عریضهاى را نوشتم و در آن همه درخواستهایم را مطرح نمودم که از جمله آنها درخواست توفیق رفتن به کربلا و زیارت مرقد مطهّر اباعبداللّه علیه السلام بود.
یک روز نزدیک غروب از شهر خارج شدم وعریضه را با آداب خاصّى که دارد بعد از صدا زدن «حسین بن روح» در استخرى انداختم و سریع به شهر برگشتم.
صبح براى درس که خدمت استادم رسیدم، بعد از جمع شدن همه شاگردان، یک مرتبه سیّدى که لباس خدّام حرم اباعبداللّهعلیه السلام را در تن داشت به مجلس درس وارد شد و پس از سلام، نزد شیخ نشست. از آنجا که او اولین بار بود که در مجلس حاضر مىشد، توجه دیگران به او جلب شده بود. وقتى تعارفات معمولى به پایان رسید، رو به من کرد و مرا به اسم صدا زد وگفت: فلانى «انّ رقعتک قد سلّمت الى مولانا صاحب الزمانعلیه السلام » نامه تو به محضر مبارک امام زمانعلیه السلام رسید.
بعد جریان را اینگونه تعریف کرد که شب در خواب دیدم حضرت سلمان؛ با جماعتى ایستادهاند وتعدادى نامه در خدمت ایشان است که آنها را به افراد مىدهد. وقتى حضرت سلمان مرا دید، صدایم زد وفرمود: پیش فلانى برو و به او بگو این نامه تو است. و بعد آن را به من نشان داد. دیدم مهر امام زمانعلیه السلام بر آن نامه خورده است.
از آنجا که همدرسهاى من از هیچچیز خبر نداشتند به همدیگر و به من نگاه کردند تا قضیه را به آنها بگویم. بعد من قضیه نامه نوشتن به محضر حضرت صاحب الزمانعلیه السلام را گفتم و اضافه کردم که من در این باره نه با کسى حرف زدهام و نه کسى مرا در موقع انجام این کار دیده است. نمىدانم این آقا کیست و چگونه از این مسأله خبر دارد!
دوستان همه گفتند: این خواب حکایت از عنایت و توجّه آقا نسبت به خواستههاى تو دارد و حتما آنها به زودى بر آورده مىشوند.
بعد که مجلس درس تمام شد، نه کسى آن آقا را دید و نه تا به حال او را در شهر کسى دیده بود، خلاصه هیچکس او را نمىشناخت واز آن به بعد هم کسى دیگر او را ندید.
از این واقعه چندى نگذشته بود که همه درخواستهاى من برآورده شدند و حتى در همان ایّام، مقدمات سفر به کربلا به طور ناگهانى فراهم شد که از آن زمان تا کنون در کربلا ساکن هستم.
حکایت آیه اللّه العظمى گلپایگانى؛
افراد زیادى از اعضاى دفتر وخانواده و همینطور علماى حوزه علمیه قم در زمینه عریضه نویسى حضرت آیهاللّه العظمى گلپایگانى رحمه الله حکایتهایى را نقل کردهاند که از جمله آنها حکایتى است که حجه الاسلام و المسلمین آقاى ابطحى نقل مىکند:
در آخرین روزهاى جنگ تحمیلى (عراق علیه ایران) که موشک زدن و بمباران دشمن شدّت پیدا کرده بود و مردم به اطراف و روستاها پناه مىبردند، حضرت آیه اللّه گلپایگانى از شنیدن وقایع ومشکلات شدیدى که براى مردم پیش آمده بود بسیار ناراحت بودند، لذا از روى علاقه واعتقادى که به مسجد مقدس جمکران داشتند، با جمعى از علما و بزرگان به آن مسجد مشرّف شدند تا ضمن عرض ادب به ساحت مقدّس آقا امام زمانعلیه السلام دعاى توسلى براى رفع این گرفتاریها بنمایند.
حقیر هم این افتخار را داشتم که همراه ایشان باشم. معظّم له عریضهاى را قبلا نوشته بودند و آن را به بنده دادند که طبق دستورشان در میان مقدارى گِل بگذارم و بعد از دعاى مخصوص، خطاب به جناب حسین بن روح در آب بیندازم. در حالى که خود آیهاللّه العظمى گلپایگانى؛ و جمعى از علما حضور داشتند، در یک فضاى معنوى در حالى که اغلب آنها گریه مىکردند و از امامعلیه السلام درخواست مىکردند تا حاجت آقا را هرچه زودتر برآورده نماید، عریضه را در آب انداختیم.
فرداى همان روز یکى از علماى صالح وباتقواى شناخته شده به منزل ما آمدند وفرمودند: من دیشب خوابى دیدم ولى معنى آن را هرچه فکر کردم نفهمیدم، به همین خاطر تصمیم گرفتم آن را با شما در میان بگذارم و اگر چیزى به نظرتان رسید بفرمایید.
وى گفت: در عالم رؤیا دیدم شخصى فرمود: به آقا بگویید جواب شما را حضرت سه روز دیگر مىدهند. این در حالى بود که ایشان از مسأله عریضهنویسى آیه اللّه العظمى گلپایگانى اصلا خبرى نداشتند. من به محض شنیدن این مطلب از خوشحالى به گریه افتادم، با خود گفتم: همانطور که حضرت آیه اللّه بر من منّت نهادند که عریضه را به آب بیندازم، همینطور حضرت صاحب الزمانعلیه السلام این عنایت را به من دارند که این مؤمن صالح را پیش من بفرستند تا جواب هم نخست به من داده شود و من آن را به آیهاللّه العظمى گلپایگانى برسانم. بعد از آن که جریان خواب آن عالم بزرگوار را به آیه اللّه گلپایگانى عرض کردم، منتظر شدیم تا ببینیم سه روز دیگر چه خبرى مىشود، درست روز سوّم بود که از طرف عراق اعلام آتش بس یک طرفه شد و شعلههاى جنگ تحمیلى که ناخواسته توسط استکبار جهانى بر مردم ایران اسلامى تحمیل شده بود با پیروزى ملّت بزرگ ایران رو به خاموشى نهاد.
حکایت شیخ صدوق؛
شیخ طوسى؛ و دیگران روایت کردهاند که محمدبن على بن الحسین بن موسى بن بابویه -که قبر شریف در شهر رى است- نقل مىکند که محمد بن على ابن اسود به من حکایت کرد: روزى پدرت (مرحوم على بن الحسین بن موسى بن بابویه) بعد از درگذشت محمد بن عثمان عمرى؛ -دومین نائب خاص امام زمانعلیه السلام – عریضهاى به خدمت امامعلیه السلام نوشت و آن را به حسین بن روح سوّمین نائب خاص امام عصرعلیه السلام داد تا آن را به محضر مبارک حضرت بقیّهاللّهعلیه السلام برساند. در آن عریضه از حضرت درخواست کرده بود که از خداوند متعال بخواهند تا براى او فرزندى فقیه عطا نماید -گویا علىبن الحسین چند سال بعد از ازدواج بچهدار نمىشد- پدرت نقل مىکرد: سه روز بعد، حسین بن روح به من فرمود:
حضرت امام زمانعلیه السلام دعا فرمودند، شما از همسر فعلىات که دخترعمویت هست بچهدار نخواهى شد، بلکه به زودى با یک کنیز دیلمى ازدواج مىکنى که دو فرزند فقیه وعالم از او نصیب تو خواهد شد.
عین عبارت امامعلیه السلام در جواب نامه على بن حسین چنین ذکر شده است:
«… قد دعونا اللّه لک بذلک وسترزق ولدین ذکرین خیّرین»
¬ ما در این باره به درگاه خداوند دعا نمودیم، به زودى خداوند دو فرزند پسر اهل خیر به تو عنایت خواهد فرمود».
مدتى از این واقعه نگذشت که خداوند دو پسر به على بن حسین عطا نمود، -یکى از آنها محمّد است که آثار بسیار ارزشمندى از وى به جاى مانده که از جمله آنهاست کتاب «کمال الدین و تمام النعمه» در دو جلد، که مجموعه مباحث این کتاب به معارف امام زمانعلیه السلام اختصاص دارد. مؤلف آن را با هدف تبیین ابعاد مختلف مسأله مهدویت وپاسخ به شبهات مخالفین ومعاندین به دستور خود حضرت صاحب الزمانعلیه السلام به نگارش در آورده [۲] است و اثر دیگر این فقیه بزرگوار کتاب بسیار ارزشمند فقهى «من لایحضره الفقیه» است که یکى از کتب اربعه شیعیان به حساب مىآید و پسر دوّم ایشان حسین نام دارد که محدثین بسیار زیادى از نسل او بوجود آمدند- در ادامه محمد بن على اسود مىگوید: من راجع به خودم نیز از آن حضرت این مسئلت را داشتم تا خداوند به برکت دعاى آن حضرت پسرى براى من روزى فرماید، که بنا به مصالحى درخواست من اجابت نشد.
بعد شیخ صدوق نقل مىکنند: محمد بن على اسود هنگامى که مىدید من به مجلس استادمان ابنولید؛ رفت و آمد مىکنم ورغبت بیشترى به علم و کتب علمى دارم، مىفرمود: جاى شگفتى نیست که تو چنین رغبت و شوقى در علم دارى، چرا که تو به دعاى امام زمانعلیه السلام به دنیا آمدهاى. [۳]
همینطور محقق شوشترى نقل مىکند که شیخ صدوق همواره مىفرمود: من به دعاى صاحب الامر متولد شدهام، و به این موضوع افتخار مىکرد.
در اینجا مناسب است به نکته دیگرى در زمینه منزلت پدر شیخ صدوق؛ در نزد امام یازدهمعلیه السلام اشاره نمائیم: نقل شده است که حضرت عسکرىعلیه السلام نامهاى به على بن الحسین نوشتند و در آن نامه با این عبارت به ایشان دعا کردند:
«… وجعل من صلبک اولادا صالحین…»
خداوند از نسل تو فرزندان شایستهاى قراردهد.
بر این اساس مىتوان گفت: تولد فرزندان على بن الحسین به برکت دعاى دو امام یعنى حضرت امام حسن عسکرىعلیه السلام و حضرت بقیه اللّه الاعظمعلیه السلام انجام یافته است.
حکایت ابوالعباس کشمردى
از محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب شیبانى در کتاب مصباح الزائر نقل شده است که روزى به همراه استادم ابو على محمّد بن همام بن سهیل کاتب، جهت دیدار با ابوالعباس به منزل ایشان رفته بودیم، در اثناى صحبت استادم ابو على کاتب از ابوالعباس درخواست نمود تا جریان نجات از اسارت خود را که به برکت عریضه نویسى به حضرت امیرالمؤمنینعلیه السلام رخ داده بود براى ما تعریف کند.
ابوالعباس در پاسخ به این درخواست چنین گفت: من و ابوالهیجا ابن حمدان جزو کسانى بودیم که در دست نیروهاى ابوطاهر سلیمانبن حسن اسیر شدیم، ولى ابوطاهر دوست من ابوهیجاء را خیلى اکرام مىکرد، او را در مجالس خود شرکت مىداد و به او احترام فوق العادهاى قائل مىشد؛ لذا هر وقت ابوطاهر جلسهاى داشت ابوالهیجا هم در آن شرکت مىکرد و در ضمن پس از بازگشت از این مجالس، ما را از اوضاع بیرون واتفاقات آن با خبر مىساخت.
یک روز من به ابوالهیجا گفتم: حالا که ابوطاهر به شما این قدر ارادت دارد، در یک موقعیّت مناسبى وضع مرا هم براى او تعریف کن، شاید بتوانى زمینه نجات مرا از زندان و اسارت فراهم آورى.
ابوالهیجا گفت: این کار را همین امشب انجام خواهم داد.
همان شب ابوالهیجا طبق معمول به مهمانى ابوطاهر رفت. من منتظر ماندم تا او برگردد، امّا وقتى ابوالهیجا برگشت، برخلاف همیشه بدون آنکه سرى به من بزند، به طرف زندان خود رفت. این رفتار ابوالهیجا مرا نگران ساخت، به همین خاطر تصمیم گرفتم تا پیش او بروم و جریان را بپرسم، همینکه به نزد او رسیدم، تا چشمش به من افتاد، شروع کرد به گریه کردن، در همان حال گریه به من گفت: ابوالعباس به خدا قسم آرزو مىکنم، اى کاش مریض مىشدم وتوانائى مطرح کردن مسأله آزادى تو را از ابوطاهر پیدا نمىکردم!
گفتم: چرا؟ مگر چه شده است؟!
او گفت: وقتى وضع تو را با ابو طاهر در میان گذاشتم، ناگهان به شدّت عصبانى شد و قسم خورد که فردا صبح زود گردن تو را خواهد زد.
من از شنیدن این خبر به شدّت ناراحت شدم، و نمىدانستم که در این شرایط باید چه کنم.
ابوالهیجا وقتى حال مرا دگرگون دید، گفت: ابوالعباس! بخدا قسم هرچه از دستم بر مىآمد، تلاش کردم تا ابوطاهر را از این تصمیم منصرف کنم ولى او هیچگونه نرمشى از خود نشان نداد و هر قدر که من التماس مىکردم، او بیشتر ناراحت مىشد و بیشتر تهدید مىکرد.
از آنجا که ابوالهیجا فرد دیندار و مخلص و معتقد به ولایت بود، در ادامه به من گفت: برادرم ابوالعباس! من به هیچ وجه نمىخواستم از این پیشامد، تو را باخبر سازم، ولى باخود گفتم: شاید یک وصیّت مهم شرعى و یا درخواست واجبى داشته باشى، این بود که برخلاف خواست قلبىام، این مسأله را به تو گفتم. با این همه به خدا توکل کن و محمد و آل محمدعلیهم السّلام را واسطه قرار بده وحلّ این مشکل را از پروردگار عالم به احترام این بزرگواران درخواست کن.
بعد ابوالعباس گفت: به این ترتیب در حالى که از زندگى خودم مأیوس شده بودم از ابوالهیجا خداحافظى کرده و به زندان خودم برگشتم. ابتدا غسل کرده، سپس لباسى را به عنوان کفن پوشیدم و سپس رو به قبله نشسته، شروع به خواندن نماز و دعا و مناجات کردم و در ادامه پس از استغفار بدرگاه خداوند متعال تمام ائمه معصومینعلیهم السّلام را واسطه قرار دادم و بیش از همه به حضرت امیرالمؤمنینعلیه السلام متوسل گشتم و از آن حضرت درخواست کردم تا این مشکل را برطرف سازد. نیمه شب شد و وقت نماز شب فرا رسید، در این لحظات که من هنوز با امیرالمؤمنینعلیه السلام مناجات مىکردم، ناگهان در یک حالى که تقریبا نه خواب بودم نه بیدار حضرت علىعلیه السلام را دیدم و آن حضرت به من فرمودند:
اى پسر کشمرد! چه شده است که تو را در این حال ناراحتى و پریشانى مىبینیم؟
براى آن حضرت، جریان را تعریف کردم، در پاسخ به من فرمودند:
ناراحت نباش خداوند مشکل تو را برطرف مىسازد، عریضهاى را به این ترتیب که مىگویم بنویس:
بسم اللّه الرحمن الرحیم
«من العبد الذلیل -بعد اسم خودت را مىنویسى- الى المولى الجلیل الذی لا إله إلاّ هو الحىّغ القیّوم وسلام على آل یس، ومحمّد وعلی وفاطمه والحسن والحسین وعلی ومحمد وجعفر وموسى وعلی ومحمّد وعلی والحسن وحجّتک یارب على خلقک، اللّهم إنّی لمسلم وإنّی أشهد أنّک اللّه الهى، وإله الأولین والآخرین لا إله غیرک وأتوجه إلیک بحقّ هذه الأسماء التی إذا دُعیت بها أجبتَ وإذا سُئلت بها أعطیتَ لمّا صلّیت علیهم وهوّنت علیّ خروجی وکنت لی قبل ذلک عیاذا ومجیرا ممّن أراد أن یفرط علیّ أو یطغى»
سپس سوره «یس» را قرائت کن و آنگاه هر حاجتى که دارى، از خداوند متعال بخواه که انشاء اللّه خداوند آن را برآورده مىسازد و غصههاى تو را برطرف مىنماید.
سپس مولایم علىعلیه السلام به من فرمود: عریضه خود را میان مقدارى گِل پاک بگذار وآن را در دریا بینداز. عرض کردم: مولاى من در شرائطى که من قرار دارم به دریا دسترسى ندارم، حضرت فرمودند: در این صورت آن را در چاه آب یا آب جارى بینداز.
در ادامه ابوالعباس گفت: در این لحظه از خواب بیدار شدم وهمان دستورات حضرت امیرعلیه السلام را انجام دادم، با این همه آن اضطراب و دل نگرانى باز باقى بود، تا اینکه صبح شد و آفتاب طلوع کرد، مأموران به سراغ من آمدند تا مرا نزد ابوطاهر ببرند. من یقین کردم که آنها مرا براى اجراى فرمان ابوطاهر یعنى کشتن مىبرند، لحظاتى بعد مرا وارد مجلس ابوطاهر کردند. وقتى نگاه کردم، دیدم ابوطاهر در بالاى مجلس و رجال مملکتى و از جمله ابوالهیجا در اطراف او نشستهاند؛ در حالى که از دیدن این صحنه تعجب کرده بودم، وقتى چشم ابوطاهر به من افتاد، مرا به نزد خود فراخواند و همینکه به نزدیک تخت او رسیدم، به من دستور داد تا بنشینم. آنگاه رو به من کرد وگفت: ما قصد داشتیم با تو همان گونه رفتار کنیم که خودت شنیدهاى، ولى از این تصمیم منصرف گشتیم و اکنون شما مختار هستید که یا پیش ما بمانى و یا به نزد خانوادهات برگردى.
عرض کردم: در خدمت شما بودن مایه افتخار است، امّا مادر پیرى دارم که رسیدگى به او بر عهده من است.
ابو طاهر گفت: هر کارى را که خودت صلاح مىدانى انجام بده.
وقتى از مجلس او خارج شدم، ناگهان مرا صدا زد، وقتى برگشتم به من گفت: چه نسبتى با على بن ابىطالبعلیه السلام دارى؟!
عرض کردم: نسبت خانوادگى ندارم، ولى از دوستداران و پیروان آن حضرت هستم.
ابوطاهر گفت: به ولایت على بن ابىطالبعلیه السلام چنگ بزن و هرگز از آن جدا مشو. آن بزرگوار به ما دستور فرمودند: که تو را آزاد نماییم و ما هم هرگز نمىتوانیم از دستور و فرامین آن حضرت سرپیچى کنیم.
سپس ابوطاهر مرا با نیکى و احسان به همراه تعدادى از سربازان خود به طرف وطنم رهسپار ساخت و بدین ترتیب به برکت توجهات خاصّ حضرت امیرالمؤمنینعلیه السلام از خطر حتمى مرگ نجات پیدا کردم. [۴]
عریضه نویسی
سید صادق سید نژاد
انتشارات مسجد مقدس جمکران
نجم الثاقب، ص ۴۲۱
نجم الثاقب، ص ۴۲۱
بحار الانوار، ج ۹۱ص ۲۸و ۲۹
اسماعیل هرقلى یکى دیگر از نیک بختان است که وقتى پزشکان از درمان زخم پاى او عاجز مىشوند، با دلى شکسته ولى با نیّت پاک به حضرت بقیهاللّهعلیه السلام متوسل مىشود و در سامرّا موفق به ملاقات امامعلیه السلام مىگردد آن حضرت دست مبارک خود را بر زخم پاى اسماعیل مىکشند و به برکت آن عنایت، پاى اسماعیل خوب مىشود.
علاقمندان مىتوانند این حکایت را در کتاب منتهى الآمال مرحوم شیخ عباس قمّى، ج ۲ص ۴۵۲مطالعه کنند.
عریضه ۵
- بهمن ۱۵, ۱۳۹۲
- ۰۰:۰۰
- No Comments
- تعداد بازدید 78 نفر
- برچسب ها : امام زمان (ع), توسل, چهارده خورشید, حضرت ولی عصر عج, حضور قلب, درخواست, عریضه, عریضه نویسی