عریضه ۸

عریضه 8

نامه‏اى به «موعود»  
  مهدى رمضانى متین – قم
 مدّتهاست که منتظرِ آمدنت هستیم. مى‏بینى چقدر انتظار مى‏کشیم! امّا تو در بینِ ما نیستى! امّا نه مادر مى‏گوید: آقا در بینِ ما هست و این ما هستیم که نمى‏توانیم ایشان را درک کنیم، چون ما بنده‏هاى گنهکارى هستیم. اصلاً خانه ما بدونِ حضورِ تو جورِ دیگرى شده، گلهاى باغچه خانه‏مان پژمرده‏اند و شکوفه‏اى ندارند و… تو گفته‏اى که: خواهى آمد و من سالهاست که منتظرِ حضورت هستم. هر روز به استقبالِ روزى که خواهى آمد، غروب‏ها مى‏روم روىِ ایوان خانه‏مان. روىِ چهارپایه سفیدم مى‏نشینم تا وقتى آمدى مانندِ شبنمى بر گلبرگِ وجودت باشم؛ سر در آغوشِ مبارکت بگذارم و با دیده‏هاى پُراشک، از درددلهایم برایت بگویم.
 آقا جان! دیگر بزرگ شده‏ام، امّا هنوز تو نیامده‏اى. دوست دارم وقتى قرار شد که بیایى همه چیز را فرا گرفته باشم تا تو را بهتر بشناسم، آنگاه جزو یارانِ منتظرت باشم.
 …در خانه‏مان تنهاى تنهایم و این یادِ توست که مرا از تنهایى درمى‏آورد. ما همه‏مان یعنى بابا و مامان، خودم و برادرم هِزارجور حرف داریم که با تو مى‏گوییم و تو فقط از آن سوى مهتاب و از پشتِ ابرهاى سفید به ما لبخند مى‏زنى. وقتى مادر براى آمدنت اشک مى‏ریزد تو صحبتهایش را مى‏شنوى. این را مادر به من گفته.
 امروز، جمعه است. پدر مى‏گوید: جمعه اختصاص به آقا و مولایمان دارد و من هم به اُمید آنکه در این روز بیایى جورِ دیگرى مى‏شوم. دلم را مهربانتر مى‏کنم، براى این کار از مادر، محبّت را قرض مى‏گیرم و قلبم را قاب تا از خوشحالى نپرد! دست و صورتم را هم مى‏شویم، موهایم را شانه مى‏کنم، لباس مرتّبى مى‏پوشم و جیب‏هاى شلوارم را از گل‏یاس پُر مى‏کنم. تو دوست دارى که ما اینگونه باشیم. باغچه‏ها را تمیز مى‏کنم و حیاطِ خانه را آب و جارو، پنجره‏هاى خسته‏مان را هم دلدارى مى‏دهم و گلدانهاى کُهنه را از زیرزمین مى‏آورم، داخلشان شمعدانى مى‏کارم و مى‏گذارم لبِ پنجره‏ها، روى هر کدام از پله‏هایمان را گلدانهاى یاس مى‏گذارم و دست به دعا برمى‏دارم!
 شب شده است امّا هنوز تو نیامده‏اى. باران شروع به باریدن کرده است و لباسهایم را خیس کرده. پنجره‏ها دوباره گریه‏شان مى‏گیرد و گلهاى باغچه به‏هم‏مى‏خورند. پدر، چراغها را روشن مى‏کند و من پنجره‏ها را مى‏بندم و مى‏روم روى ایوان، روى چهارپایه سفیدم مى‏نشینم.
 چقدر حیاطِ خانه‏مان، روزهاى جمعه و شب‏هاى بارانى‏اش زیبا مى‏شود و اصلاً جمعه‏ها زیباست! گرماى وجودم با گرماى سوزهاى گریه مادر چقدر دلچسبند و من تصمیم مى‏گیرم که از این به بعد، در نمازهایم بیشتر صدایت کنم تا زودتر بیایى و جمعه‏ها این قدر انتظارت را نکشم.
 مى‏خواهم مثل تو شوم، مى‏دانم که نمى‏شود امّا من تصمیمِ خودم را گرفته‏ام. پس زودتر بیا.
 
 
 درد دل با محبوب
  انسیه طبقى – خوى
 اى مولا و سرور ما! وقتى کبوتران سبکبالى را مى‏بینم که در سرزمین مقدّس طوى شلمچه بر بالاى نخلهاى بى‏سر امّا نستوه، آشیانه‏اى از گل‏یاس دارند غبطه مى‏خورم؛ به آن کبوترى که فرق سرش جداست یا آن که پهلوشکسته است، به آن کبوترى که جگرش از زهر پاره‏پاره، است به کبوترى که پروبالش قطعه‏قطعه است و جاى زخم‏هاو زخم روى زخم‏هاو جاى پاى سم‏اسبها بر روى پیکر مطهّرش به اندازه آیات قرآن است. به او که دانست که را بشناسد، عمرش را در یافتن چه صرف کند، گوهر درونى‏اش را چگونه حافظ بوده و آن را بپروراند و در این راه از که باید مدد بجوید و او شناخت و به نداى حسین دلش که سرمى‏داد «هل من ناصر ینصرنی؛ کیست که مرا یارى کند» لبّیک گفت و با زلالى اشک، دلى را مصفّا ساخت که هر روز پنج‏بار با کمال افتخار دربارگاه دوست لطیفانه هنگامه قنوت آن را با دستهاى نیازمندش تقدیم به مهربانش مى‏نمود. و از او طلب وصال مى‏کرد تا  آنکه با نداى (یا أیَّتُها النَّفْسُ المُطْمَئِنَّهُ ارْجِعی إلى ربّک راضیهً مَّرْضِیَه فادْخُلی فی عِبَادِی وادْخُلی جَنَّتی) براى آنکه مرگ با عزّت را به زندگى با ذلّت نفروشد. سرخ‏فام گلگونه معطّر از گلاب عشق به حسین و احباب‏الحسین جام وصال را از دست سرورش نوشید اینان هر روز به ما مى‏گویند:
به ما گفتند باید رفت رفتیم               شما ماندید بعد از ما چه کردید
 اى عزیز ما، یوسف زهرا؛ شکوه‏هایم را از ظلم به نفسم بشنو و مرهمى از ایمان و اخلاص بر آن بگذار که بارگاهت شفاخانه و نگاهت درمانست.
 آقا جان وقتى به وجود، افکار، اعمال و نیّات خود مى‏اندیشم مى‏بینم که متأسّفانه تا بحال درپویشِ زندگى‏ام؛ در بیابان دنیوى‏ام؛ رقص فریبنده سراب را در پیش چشمان خویش باور نکرده‏ام؛ مایه حیات را نجسته‏ام، بلکه دل درگرو هوس نهاده‏ام.
 اى عزیز دل ما، آنقدر این وجود آلوده گشته که از ابراز گناه در پیش بارگاه مطهّر مهربانتر از پدر و مادر، خجالت مى‏کشم، شرم دارم از اینکه به او که همیشه خیر و صلاحم را مى‏خواهد بگویم خوشبختى‏ام را و زندگى زیبایم را در نافرمانى او جسته‏ام.
 آقا جان! شکر که زمانى بر این عیب بزرگ خویش که همان آلودگى به گناه و سبک‏انگاشتن گناه است آگاه شدم که کار از کار نگذشته است وبهارى در پیش است، بهار دلها، ضیافتى در پیش است، مهمانى خدا و خدا این سفره پربرکتش را درپیش‏روى همه بندگانش مى‏گسترد.
 آقا جان! تو امام مایى، نور چشم مایى، تو تأویل جاء الحقّى، تو بقیّهاللّهى، تمام افتخار ما اینست که مولایى چون تو داریم، تویى که هستى عالم وجود بر محور تو مى‏چرخد. تو دادرس همه مستضعفان عالمى، چه آنان که نفس خود را ضعیف و ظلم به نفس کرده‏اند و چه آنان که در دنیا ضعیف انگاشته شده‏اند.
 مولاى ما! نفس مسیحاى تو شفاست.
 بحمد اللّه والمنّه ز راه رأفت و رحمت
درِ دیگر نمى‏جویم ره دیگر نمى‏دانم
 عزیز دل زهرا، دست توسّل به سوى تو دراز مى‏کنم تا ان‏شاءاللّه براى ورود به بهارى سبز، بهار قرآن آماده شوم و از ضیافت الهى در کسب فضایل انسانى مستفیض گردم و این محقّق نخواهد شد مگر اینکه غبار آینه دل و فکرم و آلودگى گناه از صفحه شفّاف ضمیرم را با توبه‏اى خاشعانه و آگاهانه و با اشکى به زلالى باران رحمت حق پاک گردانم که تا رذایل است فضایل رشد نخواهد کرد. تا ان‏شاءاللّه در روز محشر، محضر آقا اباعبداللّه‏علیه السلام  که به خاطر احیاى اسلام و تسلیم در برابر فرامین حق و محو ریشه‏هاى فساد و خودبینى و نفس‏پرستى و زنده ساختن روح زلال توبه و روح لطیف لحظات سوز و اشک و انابه در پیشگاه خداى تبارک و تعالى و پاکى و طهارت دلها از رذایل گناه و آراستن آن به فضایل اخلاق و ایجاد زمینه براى این اهداف قطعه‏قطعه شد و رأس مطهّرش بر بالاى نیزه‏ها گشت، سرافکنده نباشم، آقا جان آرزویم این است که به کلام امیرالمؤمنین‏علیه السلام  عمل کنم؛ یعنى بگذارم و بگذرم، ببینم و دل‏نبندم، چشم بیندازم و دل‏نبازم که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت و آنقدر نور اخلاص در دلم روشنى‏بخش باشد که صوت قرآن تو را که از غروب خون رنگ‏بقیع به گوش مى‏رسد با گوش جان بشنوم و عاشقانه بگویم:
 چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن        
  به رخت نظاره کردن سخن خدا شنیدن
 
 
 جمعه حضور   اهواز  
 مهدى جان!
 روز را با یادت شب مى‏کنم و هر شب منتظرت هستم. در تاریکى شب‏هاى ظلمانى، منتظر شنیدن صداى گامهایت درپس کوچه‏هاى انتظار هستم. آرى من منتظر او هستم که خود نیز منتظر است.
 قریب  ۱۱۶۵ سال است که شیعیان، این مظلومان همیشه تاریخ، انتظار آمدن لحظه‏اى را مى‏کشند، انتظار آن لحظه که عطر و بوى خوش محمّدى‏صلّى اللّه علیه و آله سراسر جهان را یکبار دیگر معطر کند. انتظار آن لحظه‏اى که خاطره مظلومیّت زهرا و على و فرزندانشان را در خود نهفته دارد. انتظار لحظه‏اى که در آن طنین: «أین الطالب بدم المقتول بکربلاء» زمین و آسمان را فرامى‏گیرد.
 در آن لحظه نوگل نرگس و امید شیعه از راه مى‏آید. از سفرى دور، به دورى قرنهاى طولانى، کوله‏بار سفر «انتظار» را زمین نهاده و از درون آن، سبزى و طراوت و عدل و عدالت را که ارمغان سفر براى منتظران چشم به راه است بیرون مى‏آورد. مى‏دانم خود او نیز منتظر آن لحظه است، لحظه‏اى که در زمین و آسمان بانگ: «أین المضطرّ الّذی یجاب إذا دعى» طنین‏انداز شود. منتظر لحظه‏اى که تکیه به دیوار کعبه داده و بانگ برآورد: «أنا بقیّهاللّه، (بقیه اللّه خیرٌ لکم إن کنتم مؤمنین)»، منتظر لحظه‏اى که وعده حق تحقق پذیرد و «جاء الحق وزهق الباطل» تحقق یابد. منتظر لحظه‏اى که مستضعفان به امر خداوند وارثان زمین شوند و پرچم «سبز آل‏محمّدصلّى اللّه علیه و آله» در سراسر گیتى به اهتزاز در آید.
 در پس این قرنها چشمانم به در دوخته شده است و منتظر آمدنت هستم.
 هر صبح جمعه سراغت را از باد صبا مى‏گیرم، نشانى از کوى آشناى تو مى‏پرسم، اما باد صبا چون همیشه پاسخى ندارد. آه که غروب جمعه چه دل‏گیر است، چشمهاى ابرى منتظران هواى باریدن دارد. هفته‏اى دیگر نیز بى‏گل روى مولا سپرى شد، چه سخت و طاقت‏فرساست: «عزیزٌ علىّ أن أرى الخلق ولاترى ولاأسمع لک حسیسا ولانجوى».
 همه شب منتظرت هستم تا اگر شبى گذرت به کوچه دل‏مان افتاد واز روى کرم، گوشه چشمى به کوچه تاریک دل ما کردى و آن را از نور خود منوّر ساختى، در خواب غفلت فرو نرفته باشم.
 شبها را به این امید روز مى‏کنم و روزها را به این امید شب که تو بیایى. بیایى و دلهاى زخم‏خورده‏مان را مرهم گذارى.
 دیگر روزهاى هفته برایم معنا ندارد، تنها به جمعه مى‏اندیشم، اى کاش هر روز جمعه بود و جمعه‏اى معطر نزدیک جمعه «موعود»، جمعه‏اى پر از عطر اقاقى‏ها، جمعه‏اى به عطر خوش محمّدى [صلّى اللّه علیه و آله] ، جمعه‏اى سرخ و حسینى  [علیه السلام] ، جمعه‏اى سفید به پاکى دل منتظران عاشق و جمعه‏اى سبز به سبزى «جمعه حضور».
 
 
 انتظار خورشید  
   مریم عقلایى – زینب عباسى
دردیست انتظار که درمان آن تویى                 این درد تلخ بى تو مداوا نمى‏شود
 سلام بر تو که امید آسمان‏هاى غریبى و پناه قلب‏هاى بى‏پناه!
 از پشت پنجره‏هاى سوخته و آفتاب‏خورده به آن سوى کرانه‏هاى نیلگون خیره شده‏ام و به تو فکر مى‏کنم. تویى که از هزاران عشق و امید والاترى. تویى که آموزگار دشتستان عشقى. تویى که رمز رسیدن به اوج خدایى. تویى که شهدى به شیرینى یک دعایى و دفترچه خاطرات صبایى. تویى که بر زخم سرخ شقایق دوایى و بر آلاله دل شفایى. تویى که تفسیرى از قامت سبزه‏هایى و تویى که معشوقى و باصفایى. بى‏صبرانه در انتظارت نشسته‏ایم تا بیایى و با دستان ابراهیم‏گونه‏ات بتهاى زور و تزویر را در بتکده نوین بشرى درهم‏کوبى و ننگها و نیرنگها را از جامعه بزدایى. اى سفیر ثانیه‏هاى عبور: بیا و سوار بر صاعقه‏ها، کوچه‏باغ دیده‏هایمان را چراغانى کن. بیا و به ما  بیاموز که چگونه فضاى دستانمان را پناه نسترن‏هاى غریب کنیم و به ما بیاموز که چگونه مرهم زخم‏هاى پرستو باشیم و دلمان را سنگ‏صبور بلبل کنیم. بیا و به ما بیاموز که چگونه تکه‏اى از سرزمین عشق را میان گامهاى قنارى‏ها قسمت کنیم و چگونه با محبّت خانه بسازیم و یک اتاقش را به یاس‏هاى خوشبو دهیم. ما سرشار از حسّى غریبیم که: خواهى آمد. تو که آدینه‏اى سبزپوشى و مظهر امّید نیلوفران خاکى.
 گوش کن! گوش کن صداى العطش خاک را، کویر تشنه است. گوش کن صداى دلهاى خسته را، عاشقان منتظرند.
 نگاه کن! نگاه کن و ببین که ذوالجناح عدالت تنهاست. کجاست ذوالفقار که هنوز هم دشمنان از برق نگاهش به خود مى‏پیچند. تو را به جان هر چه عاشق توست قسم! قدم بگذار روى کوچه‏هاى قلب ویرانمان. ما در حسرت دیدار چشمانت روبه پایانیم.
 خدا  کند  که  بدانى  چقدر  محتاج‏ست            نگاه  خسته  من  به  دعاى  چشمانت
 چه مى‏شود که صدایم کنى به لهجه موج           به لحن نقره‏اى و بى‏صداى چشمانت
برگرد و غیبتت را به پایان بر!
 تا نیایى بغضِ فضا برطرف نمى‏شود. تو بى‏آنکه فکر غربت چشمان ما باشى، نمى‏دانیم چرا، تا کى، براى چه؟ ولى رفتى و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مى‏بارید!
 و بعد از رفتنت تا حال آسمان چشمانمان خیس باران شد.
 و بعد از رفتنت دریاچه بغضى کرد.
  «ما همه در انتظاریم، در انتظار فرجت».
 
 
 سخنى با معشوق آسمانى
  زهرا قاسمى
 اى مهربان؛ بگذار تا در میان ستاره‏هاى شب و تنهایى شب با تو سخنى داشته باشم؛ بگذار تا از درد جدائیت که با غیبتت همه تکیه‏گاه مظلومان ازبین‏رفته بنالم؛ پیش از تو آب معنىِ دریا شدن نداشت ولى مى‏دانم که با حضورت در میان مردم هر قطره آب معنى یک دریا را مى‏دهد و حتى گیاهانى که با نبودنت اجازه زیبا شدن نداشتند ولى با تو گلستان مى‏شوند؛ اما افسوس که بوى غیبتت به مشام تنهاییم مى‏رسد!
 اى آقاى من؛ شنیده‏ام که با نماز خواندن شماست که خورشید جان مى‏گیرد و با هر نفس شماست که روشنتر مى‏شود! آخر از حریم کدامین بهارى که عاشقانت با شنیدن نامت به قامت سبزت مى‏ایستند و قلبهایشان را به سوى شما روانه مى‏سازند؛ من مى‏دانم که دل شما مانند دریا پاک است، پس چرا اى سرور امّت، ظهورت را تجلّى نمى‏کنى؟! طوفانهاى دریا براى شما حباب است؛ پس آخر چرا ما را در این سرزمین آفتاب، چشم‏انتظار گذاشته‏اید؟! روییدن خورشید از خاک، معناى وجود تو را مى‏دهد و بهار را در نام شما مى‏جویم. عزیز دلم! چه شبها و روزها که نام تو را بر زبان جارى مى‏ساختم و به یادت همیشه دلم آهنگ انتظار را مى‏نوازد و با پاى برهنه در جاده‏هاى انتظار قدم برمى‏دارم.
 گلدسته‏هاى مسجد جمکران در خیال رسیدن نام زیبایت به گوششان در اوج آسمان دعا مى‏خوانند و گنبد جمکران در زیر آسمان غم‏آلود دلهاى عاشقان چشم‏انتظار، کبوتر تو مى‏باشد! عاشقانى که به مسجدجمکران مى‏آیند، سر بر دیوار جمکران مى‏گذارند و با چشمانى اشکبار تو را یاد مى‏کنند و با دل سوخته‏شان شما را صدا مى زنند. خوب مى‏دانم که مرا نیازى به گفتن این حرفهاى غمگین نیست، چرا که شما در چشمهایتان روشنایى است که اینها را مى‏بینید. اى منتهاى مهربانى! هر روز جمعه عاشقان منتظر آمدنت هستند و ثانیه‏هارا به خاطر دیدنت مى‏شمارند؛ چرا که همه هفته به امید جمعه مى‏مانیم و هنگامى که جمعه فرامى‏رسد زمین و زمان بوى تو را مى‏دهد؛ امّا غروب جمعه دلم را مى‏شکند و هنگامى که جمعه مى‏رود دلم مى‏گیرد، چرا که روزى که وعده داده‏اى که خواهم آمد بدون تو سپرى مى‏شود!
 اى محبوب دلها!
 تمام هستى‏ام را خاک قدمت مى‏کنم تا شاید نظرى به جاده دلم بیندازى -چرا که تو آفتاب یقینى، که امید فرداها هستى، تو بهار رؤیایى که مانند طراوت گل‏سرخ مى‏مانى و نرم و سبز و لطیفى تو معنى کلمات آسمانى- هستیى که دستهایش براى آمدنت به زمین دعا  مى‏کند.
 اى تجسّم مهربانى!
 غیرت آفتاب و جلوه زیبایى ماه تو را توصیف مى‏کنند و نفس آب تو رامعنى مى‏کند و نبض خورشید تو را وصف مى‏کند.خوب مى‏دانم که تو مى‏آیى؛ آرى تو مى‏آیى همانطور که وعده کرده‏اى و آنگاه است که انتظار را از لغتنامه‏ها پاک خواهیم کرد.
 پس اى تمام زیبایى!
 بیا تا براى همیشه فریادرس عاشقان موعود باشى.

 ظهور خورشید هدایت

   زهره کرمى
 سلامى به وسعت کوچ پرستوهاى عاشق به امید بازگشت!
 دل را کلبه تو ساخته‏ام در حالى که با گل‏هاى بهارى مزیّن است. در گوشه آن آیینه طلایى قلب را، که اشعه‏هاى زرّین خورشید، وجودم را یاقوت جلادهنده خود ساخته است جاى داده‏ام و فرشى از چمن که تاروپود آن امید و انتظار است بر پهناى آن گسترانده‏ام. در کنار آیینه دلم روبروى پنجره، شمع جانم را در شمعدانىِ قدیمى که گوشواره‏هاى زُمرّدگونِ استقبال بر گوش کرده است، قرار داده‏ام تا بیایى و با نور جلالت روشنش کنى و عطر مست‏کننده یاس را بر فضا پاشیده‏ام. دسته گلى از گل‏هاى خلوص را که پروانگان چشم‏به‏راه با روبان قرمز رنگِ محبّت محکمش کرده‏اند، در گلدان بى‏قرارى گذاشته‏ام و پیچک‏ها، تاجى از عشق را بر سردر کلبه نصب کرده‏اند و بلبل، انگشتر فیروزه التماس را بر حلقه آویزان کرده و با چشمانى معصوم و با حالتى نزار مى‏گرید به امید دیدار. به سروهاى سرکش دلم صبر را آموختم تا تو بیایى. چشم در چشم، روبه‏رو، در انتظار، انتظارى محو از گل رخساره صبا تا بیایى و من شهرى از پیغام گیرم و سر تا پا لباس عزمِ بزم پوشم و بر پیشانى لبخند حک کنم سپیدى یاسمن را و بکارم نهالى سر تا پا شعف و جویبارى سرشار از مِىِ‏اَلَسْت. اى یوسف زهرا! اى خورشید رخ‏برکشیده درپسِ ابرهاى سیاه، اى سفرکرده هجران‏گزیده، تا کِى تو همچنان در غیبت و ما این‏چنان در هجران. اى عزیز! اى پیشواى محرومان، اى آخرین امید، دیدگان جستجوگر ما بر دروازه سحرقامت تو را منتظر است.
 اى مهدى جان! اى رایت رسول خدا بر دوش، اى شمشیر حیدر برکف، اى عصاى موسى در دست، اى خاتم سلیمان در انگشت، اى شکوه عیسى را واجد، اى صبر ایّوب را صاحب، چه دشوار است که سخنان همه را بشنویم و گوشهایمان از صداى دلنشین تو بى‏بهره ماند. اى قائم! اى یادگار خدا بر زمین، اى قرآن ناطق خدا، اى زاده یاسین و طاها، اى فرزند صراط مستقیم، اى تسلى زهرا، اى پورعسکرى، اى پایگاه مهر و محبّت و اى اسطوره ایثار، براى دیدنت از کدامین کوچه بیایم. آخر در انتظار مقدم پاکت نشسته‏ایم، دستمان گیر و رُخ بنما و این شب جور را به صبح پیروزى بدل نما. بیا که دیرگاهى است که پروانه، شوق بال‏زدن بر گِرد شمع را ندارد و پرستو لانه‏اش را پیشکش تاریکى‏ها نموده است. تیغ در دست من است و امید در پنجه‏هاى تو گِره خورده، جام من از شراب مست ایمان تهى ا ست و ساغر تو گلگون، بیا که سرمایه‏هایمان اندک است، بیا که اکنون بر دوشهایمان بارى به سنگینى غروب‏هاى مکرّر است و خورشید، انتظارى بى‏تاب براى طلوع دارد. آه! که دیگر مرا یاراى چیدن گل انتظار از گلدان تنگ دلم نیست. جهان نثار قدومت باد. به  امید   ظهور خورشید              خدایا، رازها در پرده تا کى
ز غیبت، قلبها آزرده تا کى             کجایى اى گل زهرا کجایى
تو اى مهر آفرین، لطف خدایى
یا رَبّ الحسینِ بحقّ الحُسَیْن اِشْفِ صَدْرَ الحُسَیْنِ بِظُهُورِ الحُجَّه
 
 مهر فروزنده

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید