عطر گلاب
شب جمعه در بالکن اتاقمان در بیمارستان پادگان سرپل ذهاب بودیم. در مقابل اتاق ما ماشین حمل پیکر شهدا قرار داشت. ناگهان احساس کردم بوی تند گلاب فضای اطراف را پر کرده، گویی آنجا را با گلاب شستهاند، اما گلاب و عطری در کار نبود.
تمام آن رایحهی دلانگیز مربوط به جنازهی دو شهید بود که در آن ماشین قرار داشتند. پس از آنکه پیکر مطهر شهدا را بردند، دیگر اثری از بوی گلاب در آنجا وجود نداشت.
منبع :روزنامه ی اطلاعات ۲۱/۷/۸۳
راوی : خانم مهری یزدانی
عیدی
روز سوم شعبان سال ۷۸ که سالروز ولادت آقا اباعبدالله بود، دوستان به میمنت شب چهارم شعبان که سالروز میلاد آقا قمربنیهاشم است، کیک پخته بودند و خودشان را آماده کرده بودند جشن ولادت آقا را برگزار کنند.
من در خلوت، خطاب به حضرت قمربنیهاشم گفتم: «آقا ! من که روسیاهم، این بچهها تلاش میکنند، ببینید! چگونه به عشق شما توی این بیابان برای شما کیک پختهاند، ما مدتی است هیچ پیکر شهیدی را پیدا نکردهایم، فردا هم که روز ولادت شما بزرگوار است، این مقر هم که به نام خود شماست. آقا! شما خودتان عنایتی کنید؛ عیدی به این بچهها بدهید». ما از فردای آن روز، یعنی از چهارم شعبان تا نیمهی شعبان، در واقع طی یازده روز پیکر پاک یازده شهید را پیدا کردیم.
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۳۳
راوی : سردار باقر زاده
علی اصغر کلاته سیفری
نزدیک ظهر چند نفر از خواهران سپاه، خبر شهادت (۱) همسرم را آوردند. از آنها پرسیدم: «جنازهی همسرم کجاست؟» به همراه آنان در سردخانهی مصلای سبزوار جسد غرق به خون شوهرم را دیدم. پس از مراسم تشییع و تدفین به خانهی پدرم رفتیم. شب همه خوابیدند ولی من خواب بر چشمانم نمیآمد، ناخودآگاه متوجه محلی شدم که هر وقت علیاصغر به خانهی پدرم میآمد، در آن محل سجادهاش را پهن میکرد و نماز اول وقت میخواند.
تا چشمم به آن محل افتاد، دیدم همسرم در حال قیام ایستاده است، و مشغول نماز است و اطرافش را نور زرد رنگی که به سفیدی متمایل بود فرا گرفته است. با خود گفتم: «حتماً از فرط ناراحتی دچار خیالات شدهام!» صورتم را از آن نقطه برگرداندم ولی حس غریبی به من میگفت دوباره به آن نقطه نگاه کن، از فرط کنجکاوی توأم با شوق دوباره صورتم را برگرداندم، دیدم خیالات نیست، خدا میداند که خود علیاصغر بود. پس از اینکه باور کردم، با دیدن قامت نورانی او آرامش عجیبی مرا فرا گرفت، و بلافاصله به خواب رفتم.
۱_ شهید علیاصغر کلاته سیفری فرزند محمدعلی عضو گردان جبار لشگر ۵ خراسان بود که در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و در روستای زادگاهش در ۵ کیلومتری سبزوار به خاک سپرده شد.
منبع :کتاب لحظه های آسمانی
راوی : طیبه پسوندی _ همسر شهید
عکس
روزی عکسی را آورد و به من داد و گفت: «مادر! میخواستم بزرگش کنم، ولی وقت نشد، پیش خودت باشد. عکس را گرفتم و روی تاقچه گذاشتم. یک روز که دور هم نشسته بودیم، دیدیم عکس ناصر خودبخود از روی تاقچه افتاد. دلم هری ریخت. حس عجیبی به من دست داد. بعدها فهمیدم که ناصر درست در همان موقع که عکسش بر زمین افتاد، شهید شده است.
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد ۱ صفحه ی ۶۷
راوی : مادر شهید ناصر نجار رسولی
علی اصغر کلاته سیفری (۲)
در سال ۱۳۷۸ (۱۶ سال پس از شهادت همسرم علیاصغر) بیماری گواتر داشتم و حدود ۸ ماه تمام هرچه به دکتر مراجعه میکردم فایدهای نداشت و بهبودی پیدا نمیکردم.
شبی با ناراحتی به رختخواب رفتم و خطاب به شوهرم گفتم: «شما هم که مرا فراموش کردهاید و به خواب ما نمیآیی، این عبارت را با دلی شکسته و چشمانی پر از اشک با همسر شهیدم مطرح کرده، به خواب رفتم.
در عالم رؤیا دیدم قبر باز شد و همسرم از مزار بیرون آمد و از قبرستان به روستای زادگاهش در سبزوار رفت. وقتی بالای سرش رسیدم، دیدم پلکهایش بهم میخورد، میدانستم که او شهید شده است. در خواب به خودم گفتم: یعنی اصغر زنده است. وقتی این جمله را زمزمه کردم، دیدم چشمهایش را باز کرد و با من صحبت کرد و گفت: چرا ناراحت هستی؟ بعد دستش را به گلویم کشید و گفت: «ناراحت گلویت نباش!» بعد به حامد که پسرم که موقع شهادت پدرش ده ماهه و حالا ۱۷ ساله بود نگاهی کرد و خندید.
پس از لحظاتی از خواب بیدار شدم. به ذهنم آمد که دوباره بروم و از گلویم آزمایش مجددی بگیرم، وقتی دکتر نتیجهی آزمایش را دید با تعجب گفت: گواتر شما حالت طبیعی پیدا کرده است. سیر بهبودی من چنان بود که مصرف دارو را کاملاً قطع کردم و بهبودی کامل یافتم.
منبع :کتاب لحظههای آسمانی
راوی : همسر شهید علی اصغر کلاته سیفری