غم

غم

شادی ندارد ، آنکه ندارد به دل غمی

آن را که نیست عالم غم ، نیست عالمی

آنان که لذّت دم تیغت چشیده‌اند

بر جای زخم دل ، نپسندند مرهمی

راز ستاره از من شب‌زنده‌دار پرس

کز گردش سپهر نیاسوده‌ام دمی

دل بسته‌ام چو غنچه به راه نسیم صبح

بو تا که بشکفد گلم از بوی همدمی

راهی نرفته‌ام که بپرسم زِ رهروی

رازی نجسته‌ام که بگویم به محرمی

صد جو زِ چشم راندم و این خاصیّت نداد

کز هفت بحر فیض ، به خاکم رسد نمی

نگذاشت کبر ، وسوسه عقل بلفضول

تا دیو نفس ، سجده برد پیش آدمی

احوال آسمان و زمین و بشر مپرس

طفلی و خاک توده‌ای و نقش درهمی

در دفتر حیات بشر کس نخوانده است

جز داستان مرگ ، حدیث مسلمی

در این حدیث نیز ، حکیمان به گفتگو

افزوده‌اند عقده مبهم به مبهمی

نخوت زِ سر بِنِه که به بازار کبریا

سرمایه دو کون ، نیرزد به درهمی

گیرم بهشت گشت مقرّر ، تو را چه سود

کاندر ضمیر تافته داری جهنّمی ؟

افراسیاب خون سیاووش می‌خورد

ما بی‌خبر نشسته ، به امیّد رستمی

از حدّ خویش پای فزونتر کشی « سنا »

گر دور چرخ ، با تو مدارا کند کمی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید