فرزندان موفق و ناموفق

فرزندان موفق و ناموفق

فرزندان موفق ۱ – توفیقات مقام معظم رهبرى در خدمت به والدین است  
از مقام معظم رهبرى حضرت آیت الله خامنه اى نقل شده است که ایشان در مورد رمز موفقیت خود (با تواضع حکیمانه ) مى فرمایند:
بنده اگر در زندگى خود در هر زمینه اى توفیقاتى داشته ام ، وقتى محاسبه مى کنم به نظرم مى رسد که این توفیقات باید از یک کارنیکى که من نسبت به یکى از والدینم انجام داده ام باشد.
سپس در ادامه : خاطره اى را نقل مى فرمایند که به نظر ایشان رمز موفقیت ایشان مى تواند حساب شود، و مایه اختصار آن را نقل مى کنیم مى فرمایند:
پدرم در سنین پیرى – بیست و چند سال قبل از فوت – به بیمارى آب چشم که موجب نابینائى مى شود مبتلا شد بنده در آن موقع در قم مشغول تحصیل و تدریس بودم ، از قم مکررا به مشهد مى آمدم و ایشان را به دکتر مى بردم ، و دوباره باز مى گشتم تا اینک در سال ۱۳۴۳ هجرى شمسى به ناچار براى معالجه ، ایشان را به تهران آوردم ، اطباء در ابتداء ما را ماءیوس ‍ کردند گرچه بعد از دو سه سال یک چشم ایشان معالجه شد و تا آخر عمر هم میدید، اما آن زمان مطلقا نمى توانست با چشمهایش جائى را ببیند و باید دستشات را مى گرفتیم .
و این براى من یک غصه (بزرگ ) شده بودم ، زیرا اگر به قم مى آمدم ، ایشان مجبور بود در گوشه اى از خانه بنشیند و قادر به مطالعه و معاشرت و هیچ کارى نبود، و انس و الفتى هم که با من داشت با دیگر برادران نداشت ، با من به دکتر مى رفت ولى همراه شدن با دیگران و رفتن به دکتر برایش آسان نبود، وقتى بنده نزد ایشان بودم برایشان کتاب مى خواندم و با هم بحث علمى مى کردیم و از این رو با من ماءنوس بود، به هر حال احساس کردم اگر ایشان را در مشهد مقدس تنها رها کنم و به قم برگردم ، ایشان به یک موجود معطل و از کار افتاد تبدیل مى شود که براى خود ایشان بسیار سخت بود، براى من نیز خیلى ناگوار بود از طرفى دورى از قم نیز براى من غیر قابل تحمل بود، زیرا که من با قم انس داشتم و تصمیم گرفته بودم که تا آخر عمر در قم بمانم .
بر سر دو راهى گیر کرده بودم ، این مساءله در ایامى بود که ما براى معالجه پدرم در تهران بودیم ، روزهاى سختى را در حال تردید گذارندم .
عصر تابستانى بود که سراغ یکى بزرگان و دوستانم در چهار راه حسن آباد تهران رفتم او اهل معنا و آدم با معرفتى بود، جریان ایشان تعریف کردم ، در ضمن گفتم : من دنیا و آخرت خودم را در قم مى بینم ، اگر اهل دنیا باشم دنیاى من در قم است و اگر اهل آخرت هم باشم آخرت من در قم است ، خلاصه من باید از دنیا و آخرت خودم بگذرم که با پدرم به مشهد بروم و در آنجا بمانم !
آن بزرگوار تاءمل مختصرى کرد و فرمود: شما براى خدا از قم دست بکش و به مشهد برو، خداوند متعال مى تواند دنیا و آخرت تو را از قم به مشهد منتقل کند.
من در سخنان ایشان تاءملى کردم عجب حرفى است ! انسان مى تواند با خداوند معامله کند، با خودم گفتم براى خاطر خدا، پدرم را به مشهد مى برم و تردا همانجا مى مانم ، خداوند هم اگر اراده فرمود، مى تواند دنیا و آخرت مرا از شهر قم به مشهد مقدس بیاورد، تصمیم خود را گرفتم ، دلم باز شد و ناگهان از این رو به آن رو شدم یعنى کاملا راحت شدم و با حالت بشاش و آسودگى خاطر به منزل آمدم .
والدین من که چند روزى بود که مرا ناراحت میدیدند، از بشاش بودن من تعجب کردند به آنها گفتم : من تصمیم گرفتم با شما به مشهد بیایم و آنجا بمانم ، آنها اول باورشان نمى شد که من از قم دست بکشم ، با آنها به مشهد قدس رفتم و آنجا ماندم و خداوند متعال بعد از آن ، توفیقات زیادى به ماداد و به هر حال به دنبال کار و وظیفه خود رفتم ، اگر بنده در زندگى خود توفیقى داشتم اعتقادم این است که ناشى از همان بر و نیکى است به پدر و مادرم انجام داده ام.

۲- رمز موفقیت مرجع عالیقدر
حضرت آیت الله نجفى مرعشى قدس سره نسبت به پدر و مادر خویش ‍ همیشه به صورت متواضعانه اداى احترام میکرد، حتى در همان دوران نوجوانى اگر مادرش به او مى گفت : برو پدرت را از خواب بیدار کن ، براى وى مشکل بود که با صدا زدن ، پدر را از خواب بیدار کند.
از ایشان نقل شده است که فرمود: در نجف بودیم ، روزى مادرم فرمودند: پدرت را صدا بزن براى صرف نهار تشریف بیاورد، حقیر به طبقه بالا رفتم ، دیدم پدرم در حال مطالعه خوابش برده است ماندم که چه کنم ، خدایا امر مادر را اطاعت کنم یا با بیدار کردن ایشان از خواب باعث رنجش خاطر مبارکشان شوم ؟ خم شدم ، لبهایم را کف پاى پدرم گذاشتم و چند بوسه از پاى پدرم برداشتم تا اینکه بر اثر قلقلک پا، از خواب بیدار شد،
ایشان وقتى این علاقه و ادب و احترام را از من دید فرمود: شهاب الدین تو هستى ؟ عرض کردم: بلى آقا ایشان دو دوستش را به سوى آسمان بلند کرد و فرمود: پسرم : خداوند عزت تو را بالا برد و تو را از خادمین اهل بیت علیه السلام قرار دهد
حضرت آیت الله نجفى مرعشى قدس سره فرمودند: هر چه دارم از برکت دعاى پدر است و بارها مى فرمود: من به این مقام و موقعیت نرسیدم مگر به برکت دعاى پدرم
دعا براى مادر و قدر دانى او
زنى بود از اهل عبادت بنام باهیه ، هنگام مرگ عرض کرد: (خدایا) اى ذخیره (و امید) من اى تکیه گاه من در زندگى و مرگ ، مرا هنگام مرگ وامگذار (کمکم کن ) و در خانه قبر دچار وحشت مگردان .
پس از فوت او پسرش هر شب و روز جمعه بر سر قبر مادر مى آمد، مقدارى قرآن مى خواند و براى مادر و اهل قبرستان دعا میکرد. روزى این جوان مادرش را در خواب دید سلام کرد، و عرض کرد: حال شما چطور است ؟ و بر شما چه مى گذرد؟
باهیه گفت : پسرم ، مرگ داراى سختیها و نگرانیهاست ولى من بحمدالله در جائى هستم که از سبزه فرش شده و به حریر آراسته گردیده است .
جوان گفت : مادر آیا حاجتى دارى ؟ مادر گفت : از تو مى خواهم که از دیدن و زیارت و دعا خواندن و قرائت قرآن براى ما دست برندارى ، من به آمدن تو در شب و روز جمعه مسرور و خوشحال مى شوم ، پسرم وقتى تو مى آیى ، اموات به من مى گویند: باهیه پسرت (دارد) مى آید و من به این مژده خوشحال مى شوم ، امواتى هم که در اطراف من هستند به آمدن تو مسرور مى شوند.
آن جوان گوید: من در هر شب و روز جمعه به زیارت قبر مادرم رفته مقدارى قرآن مى خوانم و اینگونه دعا مى کنیم :
خداوند وحشت شما (اموات ) را انس و همدم باشد و بر غربت شما ترحم کند و از گناهانتان بگذرد و نیکیهاى شما را قبول نماید.
گوید: یک شب در خواب مشاهده کردم جمعیت زیادى به طرف من آمدند! پرسیدم ، شما کیستند و چه حاجتى دارید؟ گفتند: ما اهل قبرستان هستیم ، آمده ایم از تو تشکر کنیم و بخواهیم که قرائت قرآن و دعا کردن را از ما قطع نکنى
۳ – همنشین موسى علیه السلام در بهشت  
گویند: روزى حضرت موسى علیه السلام در مناجات ، از خداوند متعال خواست که همنشین خود را در بهشت به او نشان دهد،
جیرئیل علیه السلام نزد موسى علیه السلام آمد و گفت : اى موسى همنشین شما در بهشت فلان مرد قصاب است و نشانى او را داد.
حضرت موسى علیه السلام به درب مغازه مرد قصاب آمد، دید جوانى است شبیه شبگردان و مشغول فروختن گوشت است ، از دور نظاره گر اعمال او شد و کارهاى مرد قصاب را کنترل مى کرد تابیند چه عمل فوق العاده انجام داده که چنین استحقاقى پیدا کرده است ؟
همینکه شب شد مرد جوان مقدارى گوشت برداشت و به طرف منزل روانه شد، حضرت موسى علیه السلام نیز به دنبال او رفت و بدون آنکه خود را معرفى کند از او خواست تایک شب میهمان او باشد! مرد جوان با آغوش ‍ باز پذیرفت و با کمال ادب مهمان را به درون منزل برد.
حضرت موسى علیه السلام مشاهده کرد که جوان غذائى تهیه نموده به سراغ پیر زنى فرتوت و کهنسال رفت که او را درون زنبیلى جاى داده بود، او را بیرون آورد و شستشو داد، لباسهاى او را عوض کرد و با دست خود غذا در دهان او گذارد، حضرت موسى علیه السلام مشاهده کرد که این پیرزن در میان این کارها، کلماتى مى گوید که براى حضرت موسى علیه السلام نامفهوم بود، بعد از آنکه آن جوان از میهمان نیز پذیرائى کرده مشغول خوردن غذا شدند، حضرت موسى علیه السلام پرسید: این پیرزن کیست ؟ جوان عرض کرد: مادر من است و چون توان ندارم که براى او کنیزى (خدمتکار) تهیه کنم به ناچار خودم کارهایش را انجام مى دهم و به او خدمت مى کنم .
حضرت پرسید: کلماتى که مادرت مى گفت چه بود؟ جوان گفت : هر وقت او را شستشوى مى دهم و غذا به او مى خورانم مى گوید: خداوند ترا ببخشد و همنشین موسى در درجه او در بهشت قرار دهد،
حضرت موسى علیه السلام در این هنگام ، خود را معرفى کرد و فرمود: اى جوان ، بر تو مژده باد که خداوند متعال دعاى مادرت را مستجاب گردانید، از خداوند خواسته ام که همنشین خودم را در بهشت به من نشان دهد و خداوند متعال هم تو را معرفى کرد، من تمام اعمال تو را کنترل کردم و هیچ عملى نیافتم (که ترا مستحق این مقام کند) مگر اینکه دیدم از مادرت تجلیل و احترام کردى و نسبت به او احسان نمودى
۴ – بوسه اى بر درب بهشت و صورت حور العین
روایت است که مردى خدمت حضرت رسول صلى الله علیه و آله آمد و عرض کرد: من نذر کرده ام که درب بهشت و صورت حور العین (زنان بهشتى ) را ببوسم !
حضرت فرمود: برو پاى مادر (به منزله صورت حور العین ) و پیشانى پدرت را (بمنزله در بهشت ) ببوس .
عرض کرد: پدر و مادرم از دنیا رفته اند، فرمود: قبر آنها را ببوس ، عرض کرد: مکان قبر آنها را نمى دانم (شاید در حادثه اى از بین رفته اند که در شهر دفن نشده اند و یا در اثر مرور زمان مکان آن مخفى شده است )،
حضرت فرمود: دو خط روى زمین به صورت دو قبر بکش به نیت قبر پدر و مادر، و سپس آنجا را ببوس
۵ – لبخند رضایت سید الشهداء علیه السلام
شهید بزرگوار آیت الله دستغیب قدس سره مى فرماید:
یکى از افراد مورد اعتماد از اهل علم در نجف اشرف از عالم زاهد شیخ حسن مشکور نقل نمود:
در خواب دیدم که در حرم مطهر حضرت سید الشهداء علیه السلام هستم ، جوان عربى وارد حرم شد، با لبخند به حضرت سلام کرد، حضرت نیز با لبخند پاسخ داد!
از خواب بیدار شدم ، فردا شب که شب جمعه بود به حرم مطهر مشرف شدم گوشه اى ایستاده بودم که ناگاه همان جوان عرب را که در خواب دیده بودم مشاهده کردم ! وارد حرم شد و چون مقابل ضریح رسید با لبخند به آن حضرت سلام کرد، ولى من حضرت سید الشهداء علیه السلام را ندیدم ، آن جوان را زیر نظر داشتم تا وقتى از حرم بیرون آمد دنبالش رفتم و خواب خود را نقل کردم و پرسیدم چه کرده اى که امام علیه السلام با لبخند به تو جواب مى دهد؟
گفت : من پدر و مادر پیرى دارم و در چند فرسخى کربلا ساکن هستیم ، شبهاى جمعه که براى زیارت مى آئیم ، یک هفته پدرام را سوار بر الاغ کرده مى آورم و هفته دیگر مادرم را، در یک شب جمعه که نوبت پدرم بود وقتى او را سوار کردم ، مادرم گریه کرد و گفت : باید مرا هم ببرى ، شاید تا هفته دیگر من زنده نباشم .
گفتم : هوا سرد است ، باران مى بارد، مشکل است ، اما مادرم قبول نکرد به ناچار پدرم را سوار کردم و مادر را به دوش کشیدم و با زحمت بسیار به حرم مطهر آمدیم ، وقتى با آن حال همراه پدر و مادر وارد حرم شدم ، حضرت سید الشهداء علیه السلام را دیدم و سلام کردم ، آن بزرگوار به رویم لبخند زد و جواب مرا داد، از آن زمان تا به حال هر شب جمعه که مشرف مى شوم : حضرت را مى بینم و با تبسم به من جواب مى دهد
۶ – بوسیدن جاى پاى پدر
گویند ابراهیم خلیل علیه السلام براى دیدار پسرش اسماعیل ، از شام به مکه آمد، اما پسرش در خانه نبود (در سفر بود) لذا ابراهیم علیه السلام (بدون دیدن پسر) به سوى شام بازگشت ، وقتى که حضرت اسماعیل از سفر برگشت ، همسرش آمدن پدرش حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام را به او اطلاع داد (طبیعى است که اسماعیل از این جریان بسیار ناراحت گردیده باشد) لذا اسماعیل (که موفق به زیارت پدر نشده بود براى اداى احترام به پدر خویش ) جاى پاى پدرش ابراهیم علیه السلام را پیدا کرد و به عنوان احترام پدر، جاى پاى پدر را بوسید
فرزندان ناموفق ۱ – گلستان سوخته
شهید بزرگوار آیت الله دستغیب قدس سره از مؤ من متقى ملا على کازرونى که از نیکان و صاحب خوابهاى صحیح و مکاشفات درست بود و در سفر حج ملاقات او نصیب ایشان شده بود نقل مى نماید که گفت : شبى در عالمى خواب ، باغ وسیعى که چشم آخر آنرا نمیدید مشاهده کردم و در وسط آن قصر باشکوه و عظیمى دیدم و در حیرت بودم که صاحب این قصر کیست ؟
از یکى از دربانان سوال کردم و گفت : این قصر متعلق به (شخصى بنام ) حبیب نجار شیرازى است ، من او را مى شناختم و با او رفاقت داشتم ، و در آن حال غطبه او را مى خوردم که ناگاه صاعقه اى از آسمان فرود آمد و یکباره تمام قصر و باغ آتش گرفت و از بین رفت ،
از وحشت و شدت ترس آن منظره هولناک از خواب بیدار شدم و دانستم که گناهى از او سرزده که موجب نابودى مقام او شده است .
فردا به ملاقاتش رفتم و گفتم : شب گذشته چه کار کرده اى ؟
گفت : هیچ کارى نکرده ام او را قسم دادم ، و گفتم رازى است که باید کشف شود؟ گفت : شب گذشته در فلان ساعت با مادرم گفتگویم شد و بالاخره (در اثر عصبانیت ) بر روى مادرم دست بلند کردم !!
ایشان گفت : من خواب خود را براى او نقل کردم و گفتم : به مادرت اذیت کردى و چنین مقامى را از دست دادى
۲ – نگفتم شاه نمى شوى گفتم آدم نمى شوى !
گویند پدرى از شرارت و اذیت پسرش نسبت به همسایگان و یا اهالى محله و دیگر کارهاى زشت ، کلافه شده بود.
یک روز که پسرش به خانه آمد، حسابى او را دعوا کرد و در حالیکه او را از خانه بیرون مى کرد به او گفت : تو آدم نمى شوى ! جوان که اوضاع را چنین دید با عصبانیت گفت : من آدم نمى شوم ! به تو ثابت مى کنم .
بعد از خود را گرفت و رفت ، از قضا در همان ایام جنگ بزرگى میان کشورش ‍ و کشور دیگر برپا بود، جوان به جنگ شتافت و در اثر لیاقت و فعالیت بسیار، به تدریج به درجات بالاترى رسید، به طوریکه سالهاى بعد به سمت فرمانده اى لشگر انتخاب شد و سرانجام در یک فرصت مناسب باکودتا شاه را برکنار کرد و بر تخت پادشاهى نشست .
یک روز در کاخ به فکر دوران گذشته اش افتاد و حرفى را که پدر او به او زده بو بیاد آورد، از روى خشم لشگرى فراهم کرد و به سوى شهر خود و خانه پدر روان شد،
درب خانه را بالگد باز کرد و با کمال تکبر با اسب وارد اتاق شد، پدرش با حیرت به سوار نگاه کرد، ولى پسر قهقه اى زد و گفت : مرا مى شناسى ؟ من پسر تو هستم ، یادت هست که به من گفتى تو آدم نمى شوى ؟!
پدر که تازه متوجه جریان شده بود گفت : آرى یادم هست ، پسر گفت : ولى حالا مى بینى که من پادشاه شده ام !
پیرمرد که فهمید پسرش هنوز گستاخ و خام است با خونسردى گفت : من نگفتم شاه نمى شوى گفتم تو آدم نمى شوى !!
به امید آنکه خداوند همه جوانان ما را در خدمت به پدر و مادر و خدمت به فرزندان خویش در راه اطاعت خود و پیشرفت مادى معنوى جامعه اسلامى ، هر چه بیشتر موفق به گرداند.

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا