کتاب اَحیقار

كتاب اَحيقار

نوشته حاضر که براى نخستین بار به زبان فارسى عرضه مى شود، داستان اَحیقار حکیم و اندرزهاى اوست. در این داستان، اَحیقار وزیر اعظم سَنحاریب (سَناخریب) پادشاه آشور معرفى مى شود. سَنحاریب در سال ۷۰۵ قبل از میلاد به پادشاهى رسیده و نام وى در کتاب عهد عتیق (کتاب دوم پادشاهان ۱۸:۱۳ و…) و نوشته هاى تاریخى آمده است. همچنین برخى از آثار باستانى مربوط به او در موزه هاى جهان یافت مى شود، ولى چیزى پیرامون اَحیقار در تاریخ نیست و دانشمندان وى را یک شخصیت خیالى مى دانند. واژه «اَحیقار» (Ahiqar) در زبان سُریانى به معناى «برادر موقّر» است.
نام «اَحیقار» در منابع گوناگون به اشکال «حَیْقار» ، «حَیْقَر» ، «اَحیقَر» ، «اَخیکار» و مانند آن تغییر یافته و نام خواهرزاده خیره سر او که به زبان آشورى «نادان» بوده ، در کتابهاى عربى جهان اسلام به «ناداب» ، «باران» ، «ثاران» ، «ناران»، «آمان» ، «ماثان»، «ناتان» ، «باثار» ، «بآثار» و مانند آن تصحیف شده است.
قبلا دانشمندان زمان تألیف کتاب اَحیقار را قرن اول میلادى حدس مى زدند، ولى این حدس با کشف پاپیروسى از اثر که در قرن پنجم قبل از میلاد نگارش یافته بود، باطل شد. مؤلف کتاب نیز ناشناخته است.
داستان اَحیقار در خاورمیانه شهرت داشته و به برخى از نسخه هاى کتاب «هزار و یک شب» راه یافته است (رک.: الف لیله و لیله; بیروت; ۱۸۸۹).
گروهى از دانشمندان گفته اند اَحیقار همان لقمان حکیم است که سوره سى و یکم قرآن مجید به همین نام، برخى از سخنان حکمت آمیز او را مى آورَد. شباهت بند ۱۲ از فصل دوم کتاب اَحیقار با آیه ۱۹ از سوره لقمان این ادعا را پدید آورده است.
(ر.ک.:Conybeare et al.; The Story of Ahikar; Cambridge; 1913 )
همچنین برخى از اندرزهاى منسوب به لقمان حکیم که در مجموعه هاى حدیثى آمده، با مطالب این کتاب شباهت دارد و حتى گونه هایى از نام «نادان» و متورم شدن وى که در آخر داستان مشاهده مى شود، در احادیث آمده است، مثلا: «فوعظ لقمان ابنه ماثان (ناتان، باثار، بآثار) حتى تفطّر و انشقّ.» (رک.: کتابهاى تفسیر به مأثور، سوره لقمان; بحار الانوار، ج ۱۳، ص ۴۱۱). وجه اشتراک دیگر اَحیقار با لقمان مهارت در لغزگشایى است (همان، ص ۴۱۳) همچنین هر دو اهل نینوا هستند (همان، ص ۴۲۵).
دانشمندى به نام «انیس فریحه» مقاله محققانه و گسترده اى در باب اَحیقار تهیه کرده که در ویرایش جدید دائره المعارف بستانى (بیروت، ۱۹۶۷، ج ۷، ص ۳۴۵ـ۳۴۷) چاپ شده است. وى اخیراً تحقیقات خود را در کتابى به نام «اَحیقار حکیم من الشرق الادنى» منتشر کرده است.
کتاب اَحیقار با شیوه اى بسیار ساده و بى تکلف نگاشته شده و با گذشت زمان، نشانه هایى از ادبیات اسلامى و زبان عربى به آن راه یافته است (مانند تعبیر «واللّه» در ۳:۲۹ و «سمعاً و طاعهً» در مواردى).
زبان اصلى کتاب سُریانى است و چند نسخه خطى از آن به همین زبان در کتابخانه هاى جهان یافت مى شود. ترجمه حاضر از روى ترجمه انگلیسى آن (چاپ آمریکا، ۱۹۲۷) فراهم شده است.
فصل اول
 
۱. داستان اَحیقار حکیم وزیر اعظم سَنحاریب پادشاه و «نادان» خواهرزاده اَحیقار خردمند.
۲. در روزگار پادشاهْ سَنحاریب بن سَرْحَدوم[۱] پادشاه آشور و نینوا وزیر و حکیمى به نام اَحیقار وجود داشت و او وزیر سَنحاریب پادشاه بود.
۳. وى بختى بلند و اموالى فراوان داشت و در دانش و بینش و حکومت زبردست و خردمند و فیلسوف بود. او شصت همسر گرفت و براى هر یک از آنان کاخى بنا کرد.
۴. ولى با این همه، هیچ یک از زنانش فرزندى نیاورد که وارث وى شود.
۵. او از این نظر بسیار اندوهگین بود و یک بار منجمان و دانایان و جادوگران را گرد آورد و وضع خویش و عقیم بودن خود را براى آنان شرح داد.
۶. ایشان گفتند: «برو و یک قربانى پیشکش خدایان کن و از آنها بخواه که به تو پسرى عطا کنند.»
۷. او به سخن آنان عمل کرد و قربانیهایى را براى خدایان گذراند و از آنان درخواست و التماس و خواهش و استدعا کرد.
۸. خدایان هیچ پاسخى به وى ندادند. او با غم و افسردگى بیرون رفت در حالیکه دردى در دل داشت.
۹. سپس وى بازگشت و با ایمان و دلى سوزان نزد خداى اعلى التماس و درخواست کرد و گفت: «اى خداى اعلى، اى آفریدگار آسمانها و زمین، اى آفریدگار همه مخلوقات
۱۰. از تو درخواست مى کنم که به من پسرى بدهى تا دلم از او آرام گیرد و هنگام مرگم نزد من حاضر باشد و چشمانم را بسته، مرا به خاک سپارد».
۱۱. در آن هنگام صدایى به گوشش رسید که مى گفت: «از آنجا که تو در آغاز بر صورتهاى تراشیده اعتماد کردى و به آنها قربانى گذراندى، در طول زندگیت بى فرزند خواهى ماند.
۱۲. ولى پسر خواهرت «نادان» را بگیر و او را فرزند خود قرار داده، دانش خویش و تربیت صحیح خود را به او بیاموز و او هنگام مرگت تو را به خاک خواهد سپرد.»
۱۳. از آن رو، وى پسر خواهرش را که کودکى شیرخوار بود، به فرزندى گرفت و او را به هشت دایه سپرد تا به وى شیر دهند و او را بزرگ کنند.
۱۴. آنان وى را با غذاى خوب و تربیت نیکو در جامه هاى ابریشم ارغوانى و قرمز، بزرگ کردند و او را بر تختهاى ابریشمى جاى دادند.
۱۵. هنگامى که «نادان» رشد کرد و به راه افتاد و مانند سرو بلندى شد، وى منشهاى نیک و نوشتن و علم و فلسفه را به او آموخت.
۱۶. پس از چندین روز سَنحاریب پادشاه به اَحیقار نگاه کرد و دید او بسیار پیر شده است. به وى گفت:
۱۷. «اى دوست محترم و دانا و حاکم و منشى و وزیر و صدر اعظم و مدیر من، راستى که تو بسیار پیر و سالخورده شده اى و به زودى باید این جهان را ترک کنى.
۱۸. به من بگو چه کسى جاى تو را در خدمت من خواهد گرفت؟» اَحیقار گفت: «مولایم، عمرت جاوید باد! «نادان» خواهرزاده ام وجود دارد و من وى را فرزند خود قرار داده ام.
۱۹. و او را بزرگ کرده و حکمت و دانشم را به وى تعلیم داده ام.»
۲۰. پادشاه گفت: «اى اَحیقار، او را به حضور من بیاور تا وى را ببینم و اگر شایسته باشد، در جاى تو قرار دهم و تو به راه خود رفته، استراحت کنى و باقیمانده عمر را در آرامش دلپذیرى بگذرانى.»
۲۱. آنگاه اَحیقار رفت و «نادان» پسر خواهرش را آورد. او به پادشاه تعظیم و براى وى قدرت و شوکت آرزو کرد.
۲۲. پادشاه به او نگریست و وى را تحسین کرد و از او شادمان شد و به اَحیقار گفت: «اى اَحیقار، آیا این پسر توست؟ من از خدا مى خواهم وى را حفظ کند و همانطور که تو به من و پدرم سَرْحَدوم خدمت کرده اى، پسرت نیز به من خدمت کند و تکالیف و نیازها و کارهاى مرا انجام دهد، تا او را مفتخر سازم و براى خودم به او قدرت عطا کنم.
۲۳. اَحیقار به پادشاه تعظیم کرد و گفت: «اى مولایم پادشاه، عمرت جاوید باد! از تو مى خواهم که با پسرم «نادان» شکیبایى پیشه کنى و لغزشهایش را ببخشى تا تو را به طور شایسته خدمت کند.»
۲۴. پادشاه براى او سوگند خورد که وى را بزرگترین محبوب و مقتدرترین دوست خویش قرار خواهد داد و براى او هرگونه عزت و احترامى را رعایت خواهد کرد. وى دستهاى پادشاه را بوسید و خداحافظى کرد.
۲۵. او «نادان» پسر خواهرش را با خود برد و در اطاقى نشانده، روز و شب به وى تعلیم مى داد و او را با علم و حکمت بیش از آب و نان تغذیه کرد.
فصل دوم
 
۱. اَحیقار تعلیم خود را آغاز کرد و گفت: پسرم، سخنم را بشنو و از پندم پیروى کن و گفتارم را به خاطر بسپار.
۲. پسرم، هرگاه کلمه اى را شنیدى، آن را در قلبت بمیران و به کسى آشکار مکن، مبادا مانند زغالى که روشن مى شود، زبانت را بسوزاند و در بدنت رنجى بیافریند و براى تو اسباب دردسر شود و نزد خدا و خلق شرمنده گردى.
۳. پسرم، هرگاه خبرى را مى شنوى، آن را پخش مکن و اگر چیزى را دیدى، آن را بازگو مکن.
۴. پسرم، بیانت را براى مخاطب آسان گردان و در پاسخ دادن شتاب مکن.
۵. پسرم، هنگامى که چیزى را شنیده اى، آن را پنهان مکن.[۲]
۶. پسرم، گره محکم را سست یا باز مکن و گره سست را محکم مکن.
۷. پسرم، به زیبایى بیرون طمع مورز; زیرا آن کاسته مى شود و از میان مى رود، ولى خاطره افتخارآمیز جاوید مى ماند.
۸. پسرم، نگذار یک زن بى خرد تو را با سخنش بفریبد، مبادا به زشت ترین مرگ بمیرى و او تو را در دام بیندازد و خفه کند.
۹. پسرم، به زنى که نامرتب لباس پوشیده و روغن زده است و روحى پست و بى خرد دارد، میل مکن. واى بر تو اگر چیزى را که از آن توست، به وى عطا کنى یا چیزى را که در دست توست به وى بسپارى و او تو را به گناه بیندازد و خدا بر تو خشم گیرد.
۱۰. پسرم، مانند درخت بادام مباش که پیش از همه درختان برگ مى آورد و پس از همه آنها میوه خوردنى تولید مى کند، بلکه مانند درخت توت باش که پیش از همه درختان میوه خوراکى مى آورد و پس از همه آنها برگ تولید مى کند.
۱۱. پسرم، سرت را پایین بیاور و صدایت را نرم کن و مؤدب باش. به راه راست برو و احمق مباش. صدایت را هنگام خنده بالا مبر; زیرا اگر با صداى بلند خانه اى بنا مى شد، درازگوشها هر روز خانه هاى فراوانى مى ساختند[۳] و اگر گاوآهن با زور کشیده مى شد، آن را هرگز از شانه شتران دور نمى کردند. [۴]
۱۲. پسرم، جا به جا کردن سنگها[۵] بهتر است.
۱۳. پسرم، شرابت را روى قبر درستکاران بریز و با مردم جاهل و پست منوش.
۱۴. پسرم، به مردان دانایى که از خدا مى ترسند، پناه ببر تا مانند یکى از آنان باشى[۶] و به بى خردان نزدیک مشو تا مانند آنان نشوى و راهشان را نیاموزى.
۱۵. پسرم، هنگامى که براى خود همنشین یا دوستى مى گیرى، او را بیازماى; آنگاه او را به همنشینى و دوستى بپذیر; و پیش از آزمودن از ستایش وى بپرهیز و سخنت را نزد مرد بى حکمت ضایع مکن.
۱۶. پسرم، مادامى که کفش بر پایت قرار مى گیرد با آن روى خارها راه برو و راهى براى پسرت و خانواده ات و فرزندانت درست کن. کشتى خود را پیش از آنکه به دریا و امواج آن برود و غرق شود و نتوانى آن را نجات دهى، محکم کن.
۱۷. پسرم، اگر توانگر مارى را بخورد، مردم مى گویند: «از روى عقل خورده است» و اگر مستمند آن را بخورد، مردم مى گویند: «از گرسنگى خورده است.»
۱۸. پسرم، به نان روزانه و متاع خود قناعت کن و به مال دیگرى طمع مورز.
۱۹. پسرم، با احمقان همسایگى مکن و با آنان نان مخور و در مصیبت همسایگانت شادى مکن. اگر دشمنت به تو خطا ورزد، با او مهربانى کن.[۷]
۲۰. پسرم، از مردى که خداترس است، بترس و او را احترام کن.
۲۱. پسرم، مرد بى خرد مى افتد و لغزش مى خورد و مرد خردمند حتى اگر لغزش بخورد، بى درنگ برمى خیزد و اگر بیمار شود، جان خود را حفظ مى کند. اما مرد بى خرد و سفیه، براى درد او درمانى نیست.
۲۲. پسرم، هرگاه مردى که زیردست توست، به تو نزدیک شود، به استقبالش برو و نزد او ایستاده بمان و اگر او نتواند کار تو را جبران کند، خداوند از جانب او جبران خواهد کرد.
۲۳. پسرم، زدن پسرت را ترک مکن; زیرا کتک زدن پسرت مانند کود دادن بُستان و محکم کردن همیان و افسار زدن حیوان و بستن در است.
۲۴. پسرم، پسرت را از بداندیشى بازدار و به او آداب بیاموز تا بر ضد تو نشورد و تو را میان مردم خوار نکند و در خیابانها و انجمنها سرت را به زیر نیفکند و براى کارهاى بد او مجازات نشوى.
۲۵. پسرم، گاو نر فربه فحلى و درازگوش بزرگ سم دارى را براى خود بگیر و گاو نرى را که شاخهاى بزرگى دارد، براى خود مگیر و با مرد دغلباز دوست مشو و برده فتنه جو و کنیز دزدصفت را مگیر; زیرا هرچه را به آنان بسپارى، خراب خواهند کرد.
۲۶. پسرم، مگذار پدر و مادر نفرینت کنند در حالى که خدا از ایشان راضى باشد; زیرا گفته شده است: «هر که پدر یا مادر خود را حقیر شمارد، به مرگى بمیرد (یعنى مرگ گناه); و کسى که پدر و مادر خود را احترام کند، روزها و عمر خود را طولانى خواهد کرد و همه خوبیها را خواهد دید.»[۸]
۲۷. پسرم، بدون سلاح در راهى مرو;[۹] زیرا تو نمى دانى چه زمانى دشمن به تو حمله مى کند تا در مقابل او آماده شوى.
۲۸. پسرم، مانند درخت برهنه و بى برگى مباش که رشد نمى کند، بلکه همچون درختى پرشاخ و برگ باش; زیرا مردى که زن و فرزند ندارد، در جهان خوار مى شود و مانند درخت بى برگ و میوه از او دورى مى کنند.
۲۹. پسرم، مانند درخت میوه دارِ کنار جاده باش که همه رهگذران از میوه آن مى خورند و جانوران صحرا در سایه آن مى آرامند و از برگهایش مى خورند.
۳۰. پسرم ، هر گوسفندى که از راه و همراهانش بیرون رود ، غذاى گرگان مى شود.
۳۱. پسرم ، هرگز نگو: «مولایم بى خرد است و من خردمند هستم.» و سخن جاهلانه و احمقانه را نقل مکن تا خوار نشوى.
۳۲. پسرم ، از خدمتکارانى مباش که مولایشان مى گوید: « از من دور شو» بلکه از کسانى باش که به آنان مى گوید: «نزدیک شو و نزد ما بیا.»
۳۳. پسرم، برده ات را در حضور همکارش نوازش مکن; زیرا تو نمى دانى که سرانجام کدامیک از آنان براى تو ارزشمندتر خواهد بود.
۳۴. پسرم، از خدایى که تو را آفرید، نگران مباش که در مورد تو خاموش بماند.
۳۵. پسرم، سخنت را زیبا و زبانت را شیرین کن و اجازه مده یارت پا روى پایت نهد مبادا بار دیگر پا روى سینه ات گذارد.
۳۶. پسرم، اگر مرد حکیمى را با سخن حکمت آمیز بزنى، مانند احساس ظریف شرم در سینه اش قرار مى گیرد، ولى اگر بى خرد را با چوب بکوبى، نه مى فهمد و نه مى شنود.
۳۷. پسرم، اگر مرد حکیمى را براى حوائج خود مى فرستى، به او بسیار دستور مده; زیرا او خودش کار تو را همانطور که مى خواهى، انجام خواهد داد; اما اگر احمقى را مى فرستى، به او دستور مده، بلکه خودت برو و کارت را انجام ده; زیرا اگر به او دستور دهى، او خواسته ات را انجام نخواهد داد. اگر تو را براى کارى بفرستند، در انجام دادن آن بى درنگ بشتاب.
۳۸. پسرم، انسانى را که قویتر از توست، دشمن خود قرار مده; زیرا او بر ضد تو اقدام خواهد کرد و انتقام خود را خواهد گرفت.
۳۹. پسرم، پسرت و خدمتکارت را پیش از سپردن اموالت به ایشان بیازماى تا آنها را نابود نکنند; زیرا کسى که دستش پر است، دانا شمرده مى شود، اگرچه بى خرد و احمق باشد و کسى که دستش خالى است بیچاره و بى خرد خوانده مى شود، اگرچه شهریار حکیمان باشد.
ادامه دارد …
پی نوشت ها :
 
[۱]. نام پدر سَنحاریب سارگون و نام پسر وى اَسَرْحَدّون بوده است.
[۲]. این بند با بند ۳ هماهنگ نیست.
[۳]. رک.: سوره لقمان، آیه ۱۹.
[۴]. رک.: بحار الانوار، ج ۱۳، ص ۴۱۳ و ۴۲۱.
[۵]. عبارت اصلى:drinking of wine with a sorry man .
[۶]. رک.: بحار الانوار، ج ۱۳، ص ۴۳۲.
[۷]. رک.: بحار الانوار، ج ۱۳، ص ۴۱۳.
[۸]. عبارت متن از سِفر خروج ۲۱:۱۷ و سِفر تثنیه ۵:۱۶ گرفته شده است.
[۹]. رک.: بحار الانوار، ج ۷۶، ص ۲۷۰ و ۲۷۳.

۴۰. پسرم، من حنظل خورده و صبر بلعیده ام، ولى چیزى را تلختر از بینوایى و فقر نیافته ام.[۱۰]
۴۱. پسرم، به پسرت میانه روى و گرسنگى بیاموز تا در اداره خانواده اش درست اقدام کند.
۴۲. پسرم، به جاهلان زبان حکیمان را نیاموز; زیرا بر ایشان ثقیل خواهد آمد.
۴۳. پسرم، وضع خود را به دوستت نشان مده تا تو را خوار نکند.
۴۴. پسرم، کورى دل از کورى چشم سخت تر است; زیرا با کورى چشم مى توان اندک اندک راه را پیدا کرد، ولى کورى دل قابل هدایت نیست و صاحب آن راه راست را رها کرده، راه کج را برمى گزیند.
۴۵. پسرم، لغزش پاى انسان از لغزش زبان انسان بهتر است.
۴۶. پسرم، دوست نزدیک از برادر بسیار خوبى که دور است، بهتر است.
۴۷. پسرم، زیبایى رنگ مى بازد، ولى دانش مى ماند; جهان فرسوده و بیهوده مى شود، ولى نام نیک نه فرسوده مى شود و نه بیهوده.
۴۸. پسرم، مردى که آرامش ندارد، مرگش بهتر از زندگى است و صداى گریستن از صداى آوازخوانى بهتر است; زیرا اندوه و گریه هرگاه با ترس خدا همراه باشد، از صداى آواز و شادمانى بهتر است.
۴۹. فرزندم، ران قورباغه اى در دست از یک غاز در دیگ همسایه بهتر است و گوسفند نزدیک از گاو دور بهتر است و یک گنجشک در دست از هزار گنجشک در حال پرواز بهتر است و فقرى که جمع مى کند بهتر از نعمتهاى فراوانى است که پراکندگى آورد و یک روباه زنده بهتر از یک شیر مرده است و یک درم پشم از یک درم توانگرى با زر و سیم بهتر است; زیرا زر و سیم پنهان هستند و در دل زمین قرار داده مى شوند تا کسى آنها را نبیند، ولى پشم در بازار است و آن را مى بینند و هر کس آن را بپوشد، زیبا مى شود.
۵۰. پسرم، بخت اندک از بخت پراکنده بهتر است.
۵۱. پسرم، سگ زنده از انسان بینواى مرده بهتر است.
۵۲. پسرم، مرد مستمندى که کار درست انجام مى دهد، از مرد توانگرى که در گناهان مى میرد، بهتر است.
۵۳. پسرم، سخن را در دل خود نگه دار تا براى تو فزونى آورد و از فاش کردن راز دوستت بپرهیز.
۵۴. پسرم، نگذار سخنى از دهانت بیرون آید مگر اینکه با دلت مشورت کرده باشى. میان اشخاص در حال نزاع توقف مکن; زیرا از یک سخن بد نزاع و از نزاع درگیرى و از درگیرى جنگ برمى خیزد و تو مجبور مى شوى گواهى بدهى. پس از آنجا بگریز و جان خود را راحت کن.
۵۵. پسرم، با نیرومندتر از خود مقاومت مکن و روح شکیبایى و تحمل و رفتار مستقیم داشته باش; زیرا چیزى بهتر از این نیست.
۵۶. پسرم، از نخستین دوستت جدا مشو; زیرا ممکن است دومین دوست پایدار نماند.
۵۷. پسرم، از فقیر هنگام مصیبت وى بازدید کن و در حضور سلطان از او سخن بگو و براى نجات دادن وى از دهان شیر تلاش کن.
۵۸. پسرم، در مرگ دشمنت شادى مکن; زیرا پس از اندک زمانى تو همسایه اش خواهى شد و به کسى که تو را مسخره مى کند احترام کن و وى را گرامى بدار و در سلام بر او سبقت گیر.
۵۹. پسرم، اگر آب در آسمان بند شود و اگر کلاغ سیاه سفید گردد و مُرّ شیرینى عسل را پیدا کند، اشخاص جاهل و بى خرد خواهند فهمید و دانا خواهند شد.
۶۰. پسرم، اگر مى خواهى حکیم باشى زبانت را از دروغ و دستت را از دزدى و چشمت را از نگاه بد حفظ کن. در آن هنگام حکیم خوانده خواهى شد.
۶۱. پسرم، بگذار مرد حکیم تو را با چوب بزند، ولى اجازه نده بى خرد داروى خوشبو به تو بمالد. در جوانى متواضع باش تا در پیرى تو را احترام کنند.
۶۲. پسرم، با کسى در زمان قدرتش و با رودخانه اى در زمان طغیانش مقاومت مکن.
۶۳. پسرم، در ازدواج با زنى شتاب مکن; زیرا اگر خوب درآید، او مى گوید آقایم به من براى خودم خوبى مى کند و اگر بد درآید، وى به کسى که سبب آن شد اوقات تلخى مى کند.
۶۴. پسرم، کسى که لباس مرتب مى پوشد، در سخن نیز چنین است و کسى که ظاهر لباسش پست است، سخنش نیز چنین است.
۶۵. پسرم، اگر تو مرتکب دزدى شوى، آن را به اطلاع سلطان برسان و سهمى از آن را به او ده تا از دست او نجات یابى; وگرنه متحمل سختى خواهى شد.
۶۶. پسرم، با کسى دوست شو که سیر است و دستى پر دارد و با کسى که دستش بسته و گرسنه است، دوست مشو.
۶۷. چهار چیز است که هیچ یک از پادشاه و سپاه از آن ایمن نیستند: ستم وزیر و بدى حکومت و تغییر اراده و طغیان بر رعیت. و چهار کس از دید مردم پنهان نمى مانند: دوراندیش و احمق و توانگر و مستمند.
فصل سوم
 
۱. اَحیقار این سخنان را گفت و همین که رهنمودها و ضرب المثلهاى خویش را به پسر خواهرش «نادان» پایان داد، تصور کرد که وى همه آنها را به کار خواهد بست. او نمى دانست که وى بنا دارد به او بیزارى و اهانت و مسخرگى نشان دهد.
۲. سپس اَحیقار در خانه خود آرام نشست و همه امتعه و غلامان و کنیزان و اسبان و چارپایان و هر چیز دیگر را که داشت و به دست آورده بود، به «نادان» منتقل کرد و قدرت امر و نهى را به دست «نادان» سپرد.
۳. اَحیقار در خانه خود آرام نشست و گاه و بیگاه براى اداى احترام نزد پادشاه مى رفت و به خانه بازمى گشت.
۴. همینکه «نادان» دانست که قدرت امر و نهى را در دست دارد، موقعیت اَحیقار را کوچک شمرد و او را مسخره کرد و هنگامى که او را مى دید، مى گفت: «دایى من اَحیقار خرف شده و اکنون چیزى نمى داند.»
۵. وى به کتک زدن غلامان و کنیزان و فروش اسبان و شتران و ولخرجى با اموالى که دایى او اَحیقار به دست آورده بود، آغاز کرد.
۶. هنگامى که اَحیقار دید که بر غلامانو خانواده اش احاطه اى ندارد،برخاستواوراازخانه بیرون کرد و براى پادشاه پیام فرستاد که وى اموال و نعمتهاى او را بر باد داده است.
۷. و پادشاه برخاسته، «نادان» را صدا زد و به او گفت: «در حالیکه اَحیقار صحیح و سالم است، هیچکس بر امتعه و خانواده و اموال وى حکومت نخواهد کرد.»
۸. دست «نادان» از دایى او اَحیقار و همه امتعه او کنار زده شد و در آن زمان وى نزد اَحیقار تردد نداشت و به او سلام نمى کرد.
۹. از این رو، اَحیقار از سختگیرى با پسر خواهرش «نادان» پشیمان شد و پیوسته اندوهگین بود.
۱۰. «نادان» برادر کوچکترى به نام «نبوزردان» داشت که اَحیقار او را به جاى «نادان» به پسرى گرفته و بزرگ کرده بود و او را بى نهایت حرمت مى گذاشت. همچنین همه اموالش را به او منتقل کرده و وى را حاکم بر خانه خود قرار داده بود.
۱۱. هنگامى که «نادان» از این قضیه آگاهى یافت، رشک و حسد بر او چیره شد و هرگاه کسى حالش را مى پرسید، شکایت مى کرد و داییش را به مسخره مى گرفت و مى گفت: «دایى من مرا از خانه بیرون کرده و برادرم را بر من ترجیح داده است، ولى اگر خداى اعلى به من قدرت دهد، با کشتن، بلایى بر سر او خواهم آورد.»
۱۲. و «نادان» پیوسته مى اندیشید که چه سنگ لغزشى در مسیر وى قرار دهد. پس از چندى این اندیشه به فکر «نادان» رسید که نامه اى به اَحیش[۱۱] پسر شاه خردمند، شهریار پارس بنویسد و بگوید:
۱۳. «سلام و آرزوى تندرستى و قدرت و احترام از سَنحاریب پادشاه آشور و نینوا و از وزیر و کاتبش اَحیقار به تو اى پادشاه بزرگ. میان تو و من آرامش باد.
۱۴. هنگامى که این نامه به دستت مى رسد، اگر دوست دارى برخیز و به سرعت به دشت نیسرین و به آشور و نینوا بیا تا من سلطنت را بدون جنگ و لشکرکشى به تو تسلیم کنم.»
۱۵. همچنین نامه دیگرى به نام اَحیقار به فرعون پادشاه مصر نوشت: «اى پادشاه مقتدر، میان تو و من آرامش باد.
۱۶. هنگامى که این نامه به دستت مى رسد، اگر دوست دارى برخیز و به آشور و نینوا و دشت نیسرین بیا تا من سلطنت را بدون جنگ و لشکرکشى به تو تسلیم کنم.»
۱۷. خط «نادان» مانند خط دایى او اَحیقار بود.
۱۸. وى نامه ها را بست و آنها را با مهر دایى خویش اَحیقار مهر کرده، در کاخ پادشاه باقى گذاشت.
۱۹. آنگاه رفت و این نامه را از زبان پادشاه براى دایى خود ساخت: «سلام و آرزوى تندرستى براى وزیر و کاتب و مشاورم اَحیقار.
۲۰. اى اَحیقار، هنگامى که این نامه به دستت مى رسد، همه سربازانى را که با تو هستند، گردآور و لباسو تعداد آنهارا کامل کنو در پنجمین روز در دشت نیسرین نزد من آور.
۲۱. هنگامى که مرا در حال آمدن به سویت مى بینى، بشتاب و لشکر را بر ضد من حرکت ده به گونه اى که گویا با دشمنى مى جنگد; تا سفیران فرعون پادشاه مصر که با من هستند، نیروى لشکرم را ببینند و از ما بترسند; زیرا آنان دشمنان ما هستند و از ما بیزارند.»
۲۲. آنگاه نامه را مهر کرد و به دست یکى از خدمتگزاران پادشاه نزد اَحیقار فرستاد. او نامه هاى دیگر را گرفت و نزد پادشاه باز کرده، آنها را براى وى خواند و مهر آنها را نشان داد.
۲۳. هنگامى که پادشاه از محتواى نامه ها آگاه شد، سراسیمگى شدیدى او را فرا گرفت و خشم و غضب فراوانى بر وى چیره شد و گفت: «آه، من حکمت خود را نشان دادم! من به اَحیقار چه کرده ام که این نامه ها را براى دشمنانم فرستاده است؟ آیا این مزد خدماتى است که به او کرده ام؟»
۲۴. «نادان» به او گفت: «اى پادشاه، اندوهگین مباش و خشمگین مشو، بلکه بگذار به دشت نیسرین برویم و ببینیم آیا این قضیه درست است یا نه.»
۲۵. آنگاه «نادان» در پنجمین روز برخاسته، پادشاه و سربازانش و وزیر را گرفت و آنان به صحرا به سوى دشت نیسرین رفتند. پادشاه نگاه کرد و اینک اَحیقار و لشکرش صف بسته بودند.
۲۶. هنگامى که اَحیقار دید که پادشاه آنجاست، نزدیک شد و به لشکر علامت داد که به شکل جنگ و مبارزه منظم بر پادشاه بتازند همانطور که در نامه خوانده بود; او نمى دانست که نامه چاهى است که «نادان» براى او کنده است.
۲۷. هنگامى که پادشاه عمل اَحیقار را مشاهده کرد، اضطراب و وحشت و سراسیمگى او را فرا گرفت و به شدت خشمگین شد.
۲۸. «نادان» گفت: «مولایم، اى پادشاه، ببین این بدبخت چه کرده است؟ ولى تو خشمناک و اندوهگین و دردمند مباش، بلکه به خانه ات برو و بر تخت خود بنشین و من اَحیقار را در بند کرده، زنجیر خواهم نهاد و او را نزد تو خواهم آورد و من دشمنت را بى رنج و زحمت بیرون خواهم کرد.»
۲۹. پادشاه در حالیکه از اَحیقار خشمگین بود، به تخت خود بازگشت و به او کارى نداشت. «نادان» نزد اَحیقار رفت و گفت: «واللّه اى دایى، پادشاه قطعاً از تو بسیار شاد و خوشحال شد و از تو براى انجام دادن دستورش سپاسگزار است».
۳۰. اکنون او مرا به سوى تو فرستاده و از تو مى خواهد سربازان را مرخص کنى و خودت دستت را از پشت بسته و پاى در زنجیر کنى و به حضورش بیایى تا سفیران فرعون این را مشاهده کنند و آنان و پادشاهشان از پادشاه ما بترسند.»
۳۱. اَحیقار پاسخ داد و گفت: «سمعاً و طاعهً.» سپس بى درنگ برخاست و دستهاى خود را از پشت بست و پاى در زنجیر کرد.
۳۲. «نادان» او را گرفت و نزد پادشاه برد. هنگامى که اَحیقار به حضور پادشاه رسید، زمین را بوسید و براى پادشاه قدرت و عمر جاوید آرزو کرد.
۳۳. پادشاه گفت: «اى اَحیقار، کاتب و فرمانرواى امور و مشاور و رئیس دولتم، به من بگو با تو چه بدى کرده ام که با این کار زشت پاداش مرا دادى؟»
۳۴. آنگاه نامه هایى را که به خط و مهر او بود، به وى نشان دادند. هنگامى که اَحیقار آنها را دید، بدنش لرزید و فوراً زبانش بند آمد و از ترس نتوانست چیزى بگوید. وى سر به زیر افکند و لال شد.
۳۵. هنگامى که پادشاه آن را دید، یقین کرد که این کار از جانب او بوده است. او بى درنگ برخاست و فرمان قتل اَحیقار را صادر کرد و گفت: «وى را بیرون شهر گردن بزنید.»
۳۶. «نادان» فریاد کشید و گفت: «اى اَحیقار، اى روسیاه، اندیشه و توانایى تو در انجام این عمل براى پادشاه چه فایده اى داشت؟»
۳۷. داستانسرا مى گوید: نام جلاد ابوسَمیک بود. پادشاه به او گفت: «جلاد، برخیز، برو گردن اَحیقار را کنار در خانه اش بزن و سرش را در یکصد ذراعى تنش بینداز.»
۳۸. آنگاه اَحیقار نزد پادشاه زانو زد و گفت: «مولایم پادشاه تا ابد زنده بماند. اگر دوست دارى مرا بکشى، اراده تو محقق گردد. من مى دانم که مقصر نیستم، ولى آن انسان تبهکار باید گزارش تبهکارى خود را بدهد. با این وصف، اى مولایم پادشاه، از تو و دوستى تو مى خواهم اجازه دهى که جلاد جسدم را به غلامانم بدهد تا مرا به خاک سپارند و این غلام فداى تو شود.»
۳۹. پادشاه برخاست و به جلاد فرمان داد که طبق خواسته اَحیقار عمل کند.
۴۰. آنگاه او بى درنگ برخاست و به خدمتگزاران خود دستور داد همراه اَحیقار و جلاد بروند و او را برهنه کرده، با خود ببرند و بکشند.
۴۱. هنگامى که اَحیقار یقین کرد کشته خواهد شد، براى همسرش پیامى فرستاد و گفت: «براى دیدن من بیا و همراه خود یکهزار باکره جوان که جامه هاى ابریشم ارغوانى پوشیده اند، بیاور تا پیش از مرگم بر من گریه کنند.
۴۲. براى جلاد و خدمتکارانش خوانى فراهم کن و مقدار زیادى شراب مخلوط فراهم کن تا آنان بنوشند.»
۴۳. همسرش همه آنچه را وى گفته بود، انجام داد. وى بسیار دانا و هوشمند و دوراندیش و از انواع ادب و دانش برخوردار بود.
۴۴. هنگامى که لشکر پادشاه و جلاد وارد شدند، آنان خوان را چیده یافتند و شراب و خوردنیهاى رنگارنگ را در آن مشاهده کردند. آنان به خوردن و نوشیدن پرداختند تا اینکه سیر و مست شدند.
۴۵. آنگاه اَحیقار جلاد را از جمع یارانش به کنارى کشید و به او گفت: «ابوسَمیک، آیا به خاطر دارى هنگامى که سَرْحَدوم پادشاه، پدر سَنحاریب مى خواست تو را بکشد، من تو را گرفتم و در جایى پنهان کردم تا خشم پادشاه فرو نشست و سراغ تو را گرفت؟
۴۶. هنگامى که تو را نزد او آوردم، او شادمان شد. اکنون محبت من به خودت را به یاد آور.
۴۷. من مى دانم که پادشاه در مورد من پشیمان خواهد شد و از اعدام من بسیار خشمگین خواهد گردید.
۴۸. زیرا من مقصر نیستم و در آینده هنگامى که مرا در کاخ او به حضورش بیاورى، او بسیار با روى خوش از تو استقبال خواهد کرد و خواهى دانست که پسر خواهرم «نادان» مرا فریب داده و این بدى را براى من فراهم کرده است و پادشاه از کشتن من پشیمان خواهد شد. بارى من در باغچه خانه ام سردابى دارم که هیچکس از آن آگاه نیست.
۴۹. مرا با آگاهى همسرم در آن پنهان کن. غلامى در زندان دارم که سزاوار کشتن است.
۵۰. وى را از زندان بیرون بیاور و لباسهاى مرا به او پوشانده، هنگامى که خدمتکارانت مست هستند، به آنان دستور ده وى را بکشند. آنان نخواهند دانست که چه کسى را مى کشند.
۵۱. و سر او را یکصد ذراعى تنش بینداز و تنش را به غلامان من بده تا به خاک سپارند. با این کار گنج بزرگى نزد من خواهى داشت.»
۵۲. جلاد همانگونه که اَحیقار دستور داده بود، عمل کرد و نزد پادشاه رفت و گفت: «عمرت جاوید باد.»
۵۳. همسر اَحیقار هر هفته مواد مورد نیاز او را به نهانگاه پایین مى فرستاد و جز او کسى از این مسأله آگاه نبود.
۵۴. داستان کشته شدن اَحیقار و چگونگى مرگ او همه جا تکرار و بازگو شد و همه مردم شهر براى او سوگوارى کردند.
۵۵. آنان مى گریستند و مى گفتند: «اى اَحیقار، افسوس بر تو و بر دانش و ادبت! دریغا از تو و دانشت! مانند تو را کجا توان یافت؟ و مردى با این هوشمندى و دانش و زبردستى در حکمرانى مانند تو کجا یافت مى شود تا جاى خالیت را پر کند؟»
۵۶. پادشاه از کشته شدن اَحیقار پشیمان شد، ولى پشیمانى او سودى نداشت.
۵۷. آنگاه «نادان» را فرا خواند و به او گفت: «برو و یارانت را با خود برداشته، بر دایى خود اَحیقار عزادارى کنید و اشک بریزید و به گونه اى که مرسوم است براى او مرثیه بخوانید و یادش را گرامى بدارید.»
۵۸. ولى هنگامى که «نادان»، آن احمق بى خرد و سنگدل به خانه دایى خود رفت، گریه نکرد و اندوهگین نشد و ناله نکرد، بلکه انسانهاى سنگدل و هرزه را گردآورد و همه به خوردن و نوشیدن مشغول شدند.
۵۹. «نادان» کنیزان و غلامان اَحیقار را گرفت و آنها را بست و شکنجه کرد و آنان را به شدت کتک زد.
۶۰. و او همسر دایى خویش را که وى را مانند پسر خود بزرگ کرده بود، احترام نکرد و مى خواست با وى به گناه بیفتد.
۶۱. اَحیقار که در نهانگاه بود گریه غلامان و همسایگان خود را مى شنید و تسبیح خداى اعلى و مهربان را مى گفت و پیوسته شکر و دعا مى کرد و به خداى اعلى پناه مى برد.
۶۲. جلاد نیز گاه و بیگاه براى دیدن اَحیقار در نهانگاه او حاضر مى شد و اَحیقار نزد او مى آمد و التماس مى کرد. وى به او دلدارى مى داد و رهایى او را آرزو مى کرد.
۶۳. هنگامى که در کشورهاى دیگر گفته شد که اَحیقار حکیم را کشته اند، همه پادشاهان اندوهگین شدند و سَنحاریب پادشاه را خوار شمردند و بر اَحیقار، گشاینده معماها، سوگوارى کردند.
ادامه دارد …
پی نوشت ها :
 
[۱۰]. رک.: بحار الانوار، ج ۱۳، ص ۴۱۳ و ۴۲۱.
[۱۱]. این شخص شناخته نشد. زمان داستان نیز به قبل از بنیانگذارى شهریاران پارسى بر مى گردد.

فصل چهارم
 
۱. هنگامى که پادشاه مصر یقین کرد اَحیقار کشته شده است، بى درنگ برخاست و نامه اى به سَنحاریب پادشاه نوشت که در آن آمده بود: «سلامت و تندرستى و قدرت و احترام را مخصوصاً براى تو برادر محبوبم سَنحاریب پادشاه آرزو مى کنم.
۲. من میل دارم کاخى بین آسمان و زمین بسازم و مى خواهم تو مردى حکیم و هوشمند نزد من بفرستى تا آن را برایم بسازد و به همه سؤالات من پاسخ دهد و باج و حقوق گمرکى آشور به مدت سه سال از آن من باشد.»
۳. سپس نامه را مهر کرد و نزد سَنحاریب فرستاد.
۴. وى نامه را گرفت و آن را خوانده، به وزرا و بزرگان مملکت داد. آنان همگى درمانده و شرمسار شدند و او بسیار خشمگین شد و متحیر ماند که چه کند.
۵. آنگاه وى پیران و دانشمندان و دانایان و فیلسوفان و غیبگویان و منجمان و هرکس را که در کشور بود، فرا خواند و نامه را بر آنان قرائت کرد و گفت: «کدامیک از شما حاضر است نزد فرعون پادشاه مصر برود و به سؤالات او پاسخ بدهد؟»
۶. آنان گفتند: «مولاى ما پادشاه، آگاه باش که هیچکس در مملکت وجود ندارد که با این سؤالها آشنا باشد مگر اَحیقار وزیر و منشى تو.
۷. و از ما کسى در این امور مهارت ندارد مگر پسر خواهر او «نادان»; زیرا وى همه حکمت و دانش و علم خود را به وى آموخته است. او را نزد خود بخوان، شاید این گره کور را بگشاید.»
۸. پادشاه «نادان» را فراخواند و به او گفت: «به این نامه نظر بینداز و مضمون آن را دریافت کن.» هنگامى که «نادان» آن را خواند، گفت: «مولایم، چه کسى مى تواند میان آسمان و زمین کاخى بسازد؟»
۹. پادشاه از سخن «نادان» بسیار اندوهگین شد و از تخت پایین آمده، در خاکستر نشست و گریه و شیون بر اَحیقار را آغاز کرد.
۱۰. او مى گفت: «دریغا، اى اَحیقار، داناى رازها و معماها، اى اَحیقار، واى بر من به خاطر تو، اى آموزگار کشورم، و فرمانرواى مملکتم، مانند تو را کجا پیدا کنم؟ اى اَحیقار، اى آموزگار کشورم، براى یافتن تو رو به کدام سو کنم؟ واى بر من به خاطر تو، چگونه تو را هلاک کردم و به سخنان یک پسر احمق و بى خرد، پسرى جاهل و بدون علم و بى دین و ناجوانمرد گوش دادم.
۱۱. آه آه بر من، چه کسى مى تواند مثل تو را لحظه اى به من بدهد یا بگوید که اَحیقار زنده است؟ نیمى از مملکتم را به چنین فردى خواهم داد.
۱۲. از کجا این بلا به سرم آمد؟ آه اى اَحیقار، کاش فقط لحظه اى تو را مى دیدم و در تو خیره مى شدم و از تو شادى مى کردم.
۱۳. آه که هر لحظه براى تو اندوهگینم. اى اَحیقار، تو را چگونه کشتم و در مورد تو درنگ نکردم تا پایان کار را ببینم.»
۱۴. پادشاه شب و روز به گریه ادامه مى داد. اینک جلاد با مشاهده خشم و اندوه پادشاه براى اَحیقار، دلش به او نرم شد و به حضور وى رفت و گفت:
۱۵. «مولایم، به خدمتکارانت دستور ده سر مرا ببرند.» آنگاه پادشاه به او گفت: «واى بر تو اى ابوسَمیک، گناهت چیست؟»
۱۶. جلاد گفت: «هر غلامى که بر ضد سخن مولایش عمل کند، کشته مى شود و من بر ضد دستور تو عمل کرده ام.»
۱۷. پادشاه به او گفت: «واى بر تو اى ابوسَمیک، چه کارى را بر خلاف دستور من انجام داده اى؟»
۱۸. جلاد گفت: «مولایم، تو دستور دادى اَحیقار را بکشم و من مى دانستم که تو از عمل خود با او و ستم کردن به وى پشیمان خواهى شد. از این رو، وى را در جاى مخصوصى پنهان کردم و یکى از غلامان او را کشتم. اکنون او سالم در زیرزمینى به سر مى برد و اگر دستور دهى، او را براى تو خواهم آورد.»
۱۹. پادشاه گفت: «واى بر تو اى ابوسَمیک، تو مولایت را مسخره مى کنى.»
۲۰. جلاد گفت: «هرگز، بلکه به سر مولایم سوگند، اَحیقار سالم و زنده است.»
۲۱. هنگامى که پادشاه آن سخن را شنید، از موضوع خاطرجمع شد. آنگاه با سراسیمگى از شادى بیهوش شد و به آنان دستور داد اَحیقار را بیاورند.
۲۲. و به جلاد گفت: «اى خدمتکار امین، اگر سخنت درست باشد، من با خوشحالى تو را توانگر خواهم کرد و رتبه تو را از رتبه همه دوستانت بالاتر خواهم برد.»
۲۳. جلاد با شادمانى روانه شد تا به خانه اَحیقار رسید. او درِ نهانگاه را گشود و مشاهده کرد که اَحیقار نشسته، خدا را تسبیح مى گوید و شکر او را مى گزارد.
۲۴. او فریاد کشید و گفت: «اى اَحیقار، من بزرگترین شادى و نیکبختى و خرسندى را برایت آورده ام!»
۲۵. اَحیقار گفت: «ابوسَمیک، خبر تازه چیست؟» وى همه مسائل فرعون را از آغاز تا انجام شرح داد. آنگاه او را گرفت و نزد پادشاه رفت.
۲۶. هنگامى که پادشاه به او نگاه کرد، دید که وى کاهیده شده و موى او مانند جانوران وحشى بلند شده و ناخنهایش مانند چنگال عقاب شده است و بدنش خاک آلود شده و رنگ چهره اش تغییر یافته و پریده و مانند خاکستر شده است.
۲۷. هنگامى که پادشاه او را دید، بر او اندوهگین شد و بى درنگ برخاست و وى را در آغوش گرفته، بوسید. و براى او گریه کرد و گفت: «ستایش از آن خدایى است که تو را به من برگرداند.»
۲۸. آنگاه وى اَحیقار را دلدارى داد و آرام کرد. سپس لباس خود را درآورد و به جلاد پوشاند و به او بسیار مهربان شد و مال فراوانى به او داد و او را بازنشسته کرد.
۲۹. آنگاه اَحیقار به پادشاه گفت: «پادشاه تا ابد زنده ماند! اینها کار فرزندان دنیاست. من یک درخت خرما را تربیت کردم تا بر آن تکیه کنم، ولى درخت به سویى خم شد و مرا بر زمین افکند.
۳۰. ولى مولایم، اکنون که من نزد تو ظاهر شده ام، نگذار دلواپسى بر تو ستم کند.» پادشاه گفت: «مبارک است خدایى که به تو لطف نشان داد و دانست که به تو ستم شده است و تو را نجات داد و از کشته شدن رهاند.
۳۱. پس به حمام گرم برو و سر خود را بتراش و ناخنت را کوتاه کن و جامه ات را تغییر ده و مدت چهل روز خود را سرگرم کن تا به خود احسان کنى و حال و رنگ چهره ات برگردد.»
۳۲. آنگاه پادشاه جامه گرانبهاى خود را بیرون آورد و آن را بر اَحیقار پوشاند و اَحیقار شکر خدا را گزارد و به پادشاه تعظیم کرد. آنگاه شاد و خوشحال به منزل خود عزیمت کرد و خداى اعلى را شکر گفت.
۳۳. و افراد خانواده او با وى شادمانى کردند، همچنین دوستانش و کسانى که از زنده بودن او آگاهى یافتند، شاد شدند.
فصل پنجم
 
۱. اَحیقار دستور پادشاه را انجام داد و چهل روز استراحت کرد.
۲. آنگاه جامه هاى فاخر خود را پوشید و سواره نزد پادشاه رفت، در حالیکه غلامانش از پیش و پس به شادى و نشاط مشغول بودند.
۳. ولى هنگامى که پسر خواهرش «نادان» فهمید چه چیزى رخ داده است، ترس و وحشت بر او چیره شد و بر اثر سراسیمگى ندانست چه کند.
۴. اَحیقار با مشاهده این وضع، به حضور پادشاه رفت و به او سلام کرد. پادشاه سلام وى را پاسخ داد و او را کنار خود نشانده، گفت: «اَحیقار عزیزم، به این نامه که پادشاه مصر پس از شنیدن خبر کشته شدن تو براى ما فرستاده است، نگاه کن.
۵. آنان ما را خشمگین ساخته و بر ما چیره گشته اند و بسیارى از مردم کشور ما از ترس باجهایى که پادشاه مصر از ما مطالبه کرده است، به مصر گریخته اند.»
۶. اَحیقار نامه را گرفته، آن را خواند و از مضمون آن آگاهى یافت.
۷. آنگاه به پادشاه گفت: «مولایم، خشمگین نباش من به مصر خواهم رفت و پس از انجام خواسته هاى فرعون، این نامه را به او نشان خواهم داد و در باره باج نیز به او پاسخ داده، تمام کسانى را که فرار کرده اند، برخواهم گرداند. من به کمک خداى اعلى و براى سعادت پادشاهى تو دشمنانت را شرمسار خواهم کرد.»
۸. هنگامى که پادشاه این سخن را از اَحیقار شنید بسیار شادمان شد و انبساط خاطر یافت و به وى لطف نشان داد.
۹. اَحیقار به پادشاه گفت: «به من چهل روز فرصت عطا کن تا در باره این مسائل بیندیشم و تدبیر کنم.» پادشاه موافقت کرد.
۱۰. اَحیقار به منزل خود رفت و به شکارچیان دستور داد دو عقاب براى او بگیرند. آنان عقابها را گرفته، نزد وى آوردند. او به ریسمان بافان دستور داد دو ریسمان پنبه اى براى او ببافند که طول هر یک از آنها دوهزار ذراع باشد و نجاران را احضار کرد و از ایشان خواست دو صندوق بزرگ براى وى بسازند. آنان نیز چنین کردند.
۱۱. آنگاه او دو پسربچه را گرفت و هر روز بره هایى را ذبح مى کرد و آنها را به عقابها و پسربچه ها مى خوراند. وى آنان را سوار عقابها مى کرد و ایشان را محکم به پاى عقابها مى بست و آنها را هر روز تا فاصله ده ذراعى پرواز مى داد تا اینکه عادت کردند و در آن کار ورزیده شدند. آنها به اندازه طول ریسمان بالا مى رفتند و در حالیکه پسربچه ها سوار آنها بودند، به آسمان مى رسیدند. آنگاه وى آنها را به سوى خود مى کشید.
۱۲. هنگامى که اَحیقار دید خواسته اش عملى شده، به پسربچه ها تعلیم داد هنگامى که به آسمان مى روند، فریاد بزنند و بگویند:
۱۳. «براى ما گل و سنگ بیاورید تا کاخى براى فرعون پادشاه بسازیم; زیرا ما بیکار مانده ایم!»
۱۴. اَحیقار از تمرین و تعلیم ایشان نیاسود تا آنان به بالاترین درجه مهارت رسیده بودند.
۱۵. آنگاه وى ایشان را ترک کرد و نزد پادشاه رفت و گفت: «مولایم، کار مطابق اراده تو پایان یافته است. برخیز و با من بیا تا آن شگفتى را به تو نشان دهم.»
۱۶. پادشاه از جا جست و همراه اَحیقار به میدان وسیعى رفت. اَحیقار عقابها و پسربچه ها را آورد و آنها را بسته، به اندازه طول ریسمانها به آسمان فرستاد. پسربچه ها چیزى را که آموخته بودند، فریاد کردند. آنگاه وى آنها را به سوى خود کشید و در جایشان قرار داد.
۱۷. پادشاه و همراهانش بسیار به شگفتى افتادند و او میان چشمان اَحیقار را بوسید و گفت: «اى محبوب من، به سلامت برو. اى افتخار پادشاهى من، به مصر روانه شو و به سؤالات فرعون پاسخ ده و به قدرت خداى اعلى بر او چیره شو.»
۱۸. آنگاه اَحیقار خداحافظى کرد و لشکر و سپاه خود و پسربچه ها و عقابها را گرفته، به کشور مصر رهسپار شد و پس از ورود به مصر، به اقامتگاه پادشاه رفت.
۱۹. هنگامى که مردم مصر دانستند که سَنحاریب یکى از مشاوران مخصوص خود را براى گفتگو با فرعون و پاسخ به سؤالات وى فرستاده است، خبر آن را به گوش فرعون پادشاه رساندند و او گروهى از مشاوران مخصوص خود را به استقبال اَحیقار فرستاد تا وى را نزد او بیاورند.
۲۰. اَحیقار به حضور فرعون بار یافت و به گونه اى که براى پادشاهان مناسب است، به وى تعظیم کرد.
۲۱. او گفت: «اى مولایم پادشاه، سَنحاریبِ پادشاه با سلامت و قدرت و افتخارِ فراوان، به تو سلام مى رساند.
۲۲. وى مرا که یکى از غلامان اویم، فرستاده است تا به سؤالات تو پاسخ دهم و اراده تو را محقق کنم: زیرا تو از مولایم پادشاه مردى را خواسته بودى که برایت کاخى میان آسمان و زمین بسازد.
۲۳. و من به کمک خداى اعلى و لطف فراوان تو و قدرت مولایم پادشاه آن را به گونه اى که مى خواهى، برایت خواهم ساخت.
۲۴. ولى اى مولایم پادشاه، آنچه در باره باج سه ساله مصر گفته اى، اینک ثبات یک پادشاهى به عدالت کامل بستگى دارد و اگر تو برنده شوى و من نتوانم به سؤالات تو پاسخ بدهم، مولایم پادشاه باجى را که اشاره کرده اى، خواهد فرستاد.
۲۵. و اگر به سؤالات تو پاسخ بدهم، بر عهده تو خواهد بود که آنچه را براى مولایم پادشاه اشاره کرده بودى، بفرستى.»
۲۶. هنگامى که فرعون آن سخنان را شنید، از زبان آزاد و بیان دلپذیر وى به شگفتى و حیرت افتاد.
۲۷. فرعون پادشاه به او گفت: «اى مرد، نامت چیست؟» وى گفت: «خدمتکارت ابیقام، مورى کوچک از مورچگان سَنحاریب پادشاه است.»
۲۸. فرعون گفت: «آیا مولاى تو کسى که منزلتش از تو بیشتر باشد، نداشت که مور کوچکى را براى پاسخ دادن به سؤالات و سخن گفتن با من بفرستد؟»
۲۹. اَحیقار گفت: «مولایم پادشاه، من آرزومندم که خداى اعلى چیزى را که در ذهن توست، عملى کند; زیرا خدا نیرومندان را به دست ضعیفان مبهوت مى کند.»
۳۰. آنگاه فرعون دستور داد مکانى براى ابیقام فراهم شود و علوفه و خوراکى و نوشیدنى و سایر لوازم براى او بیاورند.
۳۱. هنگامى که این امور به پایان رسید، پس از سه روز، فرعون جامه ارغوانى و قرمز پوشید و بر تخت نشست. همه وزیران و بزرگان سلطنت دست بر سینه و در صفوفى منظم در حالیکه سرهاى خود را به زیر افکنده بودند، کنار او ایستادند.
۳۲. فرعون ابیقام را فراخواند و او پس از باریافتن، نزد پادشاه تعظیم کرد و در حضور او زمین را بوسید.
۳۳. فرعون پادشاه به او گفت: «اى ابیقام، من مانند چه کسى هستم و بزرگان پادشاهى من مانند چه کسانى هستند؟»
۳۴. اَحیقار گفت: «اى مولایم پادشاه، تو مانند بت بِل[۱۲] هستى و بزرگان پادشاهیت مانند خادمان آن هستند.»
۳۵. پادشاه گفت: «برو و فردا به اینجا بیا.» اَحیقار به فرمان پادشاه بازگشت.
۳۶. فرداى آن روز اَحیقار به حضور فرعون رسید و تعظیم کرده، پیش پادشاه ایستاد. فرعون جامه اى قرمز و بزرگان جامه هاى سفیدى پوشیده بودند.
۳۷. فرعون گفت: «اى ابیقام، من مانند چه کسى هستم و بزرگان پادشاهى من مانند چه کسانى هستند؟»
۳۸. ابیقام پاسخ داد: «اى مولایم پادشاه، تو مانند خورشید هستى و خدمتکارانت مانند پرتوهاى آن هستند.» فرعون گفت: «به منزلت برو و فردا به اینجا بیا.»
۳۹. آنگاه فرعون به درباریان دستور داد جامه هاى کاملا سفیدى بپوشند و خود فرعون نیز جامه اى مانند آنان پوشیده، بر تخت نشست و دستور داد اَحیقار را بیاورند. او وارد شد و نزد پادشاه نشست.
۴۰. فرعون گفت: «اى ابیقام، من مانند چه کسى هستم و بزرگان پادشاهى من مانند چه کسانى هستند؟»
۴۱. وى گفت: «مولایم، تو مانند ماه هستى و بزرگان تو مانند سیارات و ستارگان هستند.» فرعون به او گفت: «برو و فردا به اینجا بیا.»
۴۲. آنگاه فرعون به خدمتکارانش دستور داد جامه هاى رنگارنگ بپوشند و فرعون جامه مخمل قرمز پوشیده، بر تخت نشست و دستور داد ابیقام را بیاورند. او وارد شد و نزد پادشاه تعظیم کرد.
۴۳. پادشاه گفت: «اى ابیقام، من مانند چه کسى هستم و سپاهیان من مانند چه کسانى هستند؟» او گفت: «مولایم، تو مانند ماه فروردین هستى و سپاهیانت مانند گلهاى آن هستند.»
۴۴. هنگامى که پادشاه آن را شنید بسیار شاد شد و گفت: «اى ابیقام، نخستین بار تو مرا به بت بِل و بزرگان مرا با خادمان آن تشبیه کردى.
۴۵. بار دوم مرا به خورشید و بزرگان مرا مانند پرتوهاى خورشید دانستى.
۴۶. بار سوم مرا به ماه و بزرگان مرا با سیارات و ستارگان مانند کردى.
۴۷. بار چهارم مرا با ماه فروردین و بزرگان مرا به گلهاى آن شبیه دانستى. ولى اکنون اى ابیقام، به من بگو مولایت سَنحاریب پادشاه مانند کیست و بزرگان او مانند چه کسانى هستند؟»
۴۸. اَحیقار با صداى بلند فریاد زد و گفت: «هرگز مباد در حالیکه تو روى تخت نشسته باشى، من از مولایم پادشاه یاد کنم. اکنون بر پاى خود بایست تا بگویم مولایم پادشاه مانند کیست و بزرگان او مانند چه کسانى هستند.»
۴۹. فرعون از آزادى زبان و گستاخى او در پاسخ دادن به حیرت افتاد. آنگاه از تخت خود برخاست و پیش اَحیقار ایستاد و گفت: «اکنون به من بگو تا بدانم مولایت پادشاه مانند کیست؟ و بزرگان او مانند چه کسانى هستند؟»
۵۰. اَحیقار گفت: «مولایم مانند خداى آسمان است و بزرگان او مانند رعد و برق هستند و هرگاه او بخواهد، باد مىوزد و باران مى بارد.
۵۱. وى به رعد دستور مى دهد تا برق زند و ببارد و خورشید را مى گیرد تا نور ندهد و ماه و خورشید را از گردش باز مى دارد.
۵۲. او به طوفان دستور مى دهد تا بوزد و باران ببارد و ماه فروردین را پایمال کند و گلها و گلخانه ها را به نابودى بکشاند.»
۵۳. هنگامى که فرعون سخن وى را شنید، بسیار به حیرت افتاد و به شدت خشمگین شد و گفت: «اى مرد، حقیقت را به من بگو تا بدانم واقعاً تو چه کسى هستى.»
۵۴. وى از روى حقیقت گفت: «من اَحیقار کاتب و بزرگترین مشاور مخصوص سَنحاریب پادشاه و وزیر و فرمانرواى سلطنت و صدر اعظم او هستم.»
۵۵. پادشاه گفت: «تو حقیقت را گفتى، اما ما شنیده ایم که اَحیقار را سَنحاریب پادشاه کشته است، ولى معلوم مى شود تو زنده و سالم هستى.»
۵۶. اَحیقار گفت: «آرى، قرار بود چنین باشد، ولى حمد خدایى را که از غیب آگاه است; زیرا مولایم پادشاه فرمان داد مرا بکشند و سخن افراد هرزه را باور کرد، ولى خداوند مرا نجات داد و برکت از آن کسى است که به او توکل کند.»
۵۷. فرعون به اَحیقار گفت: «برو و فردا اینجا باش و به من سخنى بگو که آن را هرگز از بزرگان و ملتِ پادشاهى و کشورم نشنیده باشم.»
ادامه دارد …
پی نوشت ها :
 
[۱۲]. بت Bet معروفى در زمان باستان بوده و ظاهراً با بت بعل Baal تفاوت داشته است
فصل ششم
 
۱. اَحیقار به منزل خود رفت و نامه اى نوشت و در آن چنین گفت:
۲. «از سَنحاریب پادشاه آشور و نینوا به فرعون پادشاه مصر.
۳. برادرم، سلام بر تو! به آگاهى تو مى رسانیم که برادرى به برادرش و پادشاهانى به یکدیگر نیاز پیدا کرده اند. امید من از تو این است که به من نهصد قنطار زر وام دهى; زیرا من براى تأمین آذوقه سربازان به آن نیاز دارم. پس از زمان کوتاهى آن را به سوى تو خواهم فرستاد.»
۴. آنگاه وى نامه را بست و فرداى آن روز آن را نزد فرعون آورد.
۵. هنگامى که وى آن را دید، حیران شد و گفت: «به راستى من هرگز مانند این زبان را از کسى نشنیده ام.»
۶. اَحیقار به وى گفت: «در واقع این دینى است که تو به مولایم پادشاه بدهکارى.»
۷. فرعون این را پذیرفت و گفت: «اى اَحیقار، این درخور توست که در خدمت پادشاهان، صادق هستى.
۸. مبارک باد خدایى که تو را در حکمت کامل کرد و با فلسفه و دانش آرایش داد.
۹. اکنون اى اَحیقار، باقى ماند آنچه از تو مى خواهیم که کاخى را بین آسمان و زمین براى ما بسازى.»
۱۰. اَحیقار گفت: «سمعاً و طاعهً. من براى تو کاخى را طبق میل و انتخابت خواهم ساخت، ولى مولایم، براى ما آهک و سنگ و گل و کارگر آماده کن. من بنایان ماهرى دارم و آنان چیزى را که مى خواهى، براى تو خواهند ساخت.»
۱۱. پادشاه تمام آنها را براى وى فراهم کرد و ایشان به میدان وسیعى رفتند. اَحیقار و پسربچه ها نیز به آنجا آمدند و او عقابها و پسربچه ها را با خود آورده بود. پادشاه و همه بزرگان نیز رفتند و تمام شهر جمع شدند تا ببینند اَحیقار چه خواهد کرد.
۱۲. اَحیقار عقابها را از صندوقها بیرون آورد و پسربچه ها را بر پشت آنها بسته، ریسمانها را به پاى عقابها محکم کرد و آنها را به هوا فرستاد. آنها به بالا پرواز کردند تا اینکه میان آسمان و زمین قرار گرفتند.
۱۳. پسربچه ها فریاد زدند و گفتند: «براى ما گل و سنگ بیاورید تا کاخ پادشاه را بسازیم; زیرا ما بیکار مانده ایم!»
۱۴. جمعیت مبهوت و حیران و شگفت زده شدند. پادشاه و بزرگان او نیز متحیر ماندند.
۱۵. اَحیقار و خدمتکارانش به زدن کارگران پرداختند و به لشکر پادشاه فریاد زدند و گفتند:«براى این کارگران ماهر چیزى را که نیاز دارند، بیاورید تا از کارشان باز نمانند.»
۱۶. پادشاه به او گفت: «تو دیوانه اى چه کسى مى تواند چیزى را به آنجا برساند؟»
۱۷. اَحیقار گفت: «مولایم چگونه ما کاخى را در هوا بسازیم؟ اگر مولایم پادشاه اینجا بود، چندین کاخ را در یک روز مى ساخت.»
۱۸. فرعون گفت: «اى اَحیقار، به منزلت برو و استراحت کن; زیرا ما از ساختن کاخ منصرف شده ایم. فردا نزد ما بیا.»
۱۹. اَحیقار به منزل خود رفت و فردا نزد فرعون آمد. فرعون گفت: «اى اَحیقار، از اسب مولایت چه خبرى دارى; زیرا هرگاه آن اسب در کشور آشور و نینوا شیهه مى کشد، مادیانهاى ما صداى آن را مى شنوند و بچه هاى خود را سقط مى کنند.»
۲۰. هنگامى که اَحیقار این سخن را شنید، رفت و گربه اى را گرفته، آن را بست و آن را به شدت شلاق مى زد تا اینکه مصریان صداى آن را شنیدند و خبر آن را به گوش پادشاه رساندند.[۱۳]
۲۱. فرعون اَحیقار را احضار کرد و گفت: «اى اَحیقار، چرا آن حیوان زبان بسته را چنین محکم مى زنى؟»
۲۲. اَحیقار گفت: «مولایم پادشاه، در حقیقت آن حیوان کار زشتى انجام داده است که سزاوار این کتک و شلاق است; زیرا مولایم سَنحاریب پادشاه خروس زیبایى به من داده بود که صداى قوى و موزونى داشت و ساعات روز و شب را مى دانست.
۲۳. این گربه دیشب برخاست و سر آن خروس را از تن جدا کرد و گریخت. به سبب این کار من آن را به کتک گرفته ام.»
۲۴. فرعون گفت: «اى اَحیقار، من از همه این امور مى فهمم که تو پیر و خرف شده اى; زیرا میان مصر و نینوا شصت و هشت فرسنگ است. چگونه این حیوان دیشب رفت و سر خروس تو را از تن جدا کرد و برگشت؟»
۲۵. اَحیقار گفت: «مولایم، اگر چنین فاصله اى میان مصر و نینوا وجود دارد، چگونه مادیانهاى تو صداى شیهه اسب مولایم پادشاه را مى شنوند و بچه هاى خود را سقط مى کنند؟»
۲۶. هنگامى که فرعون آن را شنید، دانست که اَحیقار به سؤالات وى پاسخ داده است.
۲۷. فرعون گفت: «اى اَحیقار، من مى خواهم برایم از شنهاى دریا ریسمان درست کنى.»
۲۸. اَحیقار گفت: «مولایم پادشاه، دستور بده ریسمانى را از خزانه بیاورند تا مانند آن را درست کنند.»
۲۹. سپس اَحیقار به پشت خانه خود رفت و سوراخهایى روى ساحل خشن دریا ایجاد کرد و مشتى از شن دریا در دست گرفت و هنگامى که خورشید بالا آمد و به سوراخها وارد شد شن را در آفتاب پاشید تا مانند ریسمانِ بافته شد.
۳۰. اَحیقار گفت: «به خدمتکارانت دستور بده این ریسمانها را بردارند و هرگاه بخواهى، مانند آنها را برایت خواهم بافت.»
۳۱. فرعون گفت: «اى اَحیقار، سنگ آسیاب ما شکسته است. از تو مى خواهم که آن را بدوزى.»
۳۲. اَحیقار به آن نگاهى کرد و سنگ دیگرى را برداشت.
۳۳. او به فرعون گفت: «مولایم، اینک من غریب هستم و وسیله دوختن ندارم.
۳۴. ولى از تو مى خواهم به کفشدوزان باوفایت دستور دهى از این سنگ درفشهایى درست کنند تا با آنها، سنگ آسیابت را بدوزم.»
۳۵. فرعون و همه بزرگان او خندیدند. او گفت: «مبارک است خداى اعلى که این هوش و دانش را به تو داد.»
۳۶. هنگامى که فرعون دید اَحیقار بر او چیره شده و به سؤالات وى پاسخ داده است، هیجان زده شد و دستور داد باج سه ساله را گرد آورند و به اَحیقار بدهند.
۳۷. و او جامه هاى خود را بیرون آورد و آنها را به اَحیقار و سربازانش و خدمتکارانش داد; مخارج سفر او را نیز پرداخت.
۳۸. همچنین به او گفت: «اى کسى که مایه قدرت مولاى خود و افتخار دانشمندان هستى، آیا سلاطین کسى مانند تو دارند؟ به سلامت برو و سلام مرا به مولایت سَنحاریب پادشاه برسان و به او بگو چه هدیه اى براى او فرستاده ایم; زیرا پادشاهان به اندک خرسند مى شوند.»
۳۹. اَحیقار برخاست و پس از بوسیدن دست فرعون پادشاه، زمین را در حضور او بوسید و براى او قدرت و طول عمر و آبادانى خزانه را آرزو کرد و گفت: «مولایم، از تو مى خواهم که هیچ یک از هم میهنان من در مصر نمانند.»
۴۰. پادشاه برخاست و منادیانى را فرستاد تا در خیابانهاى مصر اعلام کنند هیچ یک از مردم آشور و نینوا نباید در سرزمین مصر بماند، بلکه آنان باید همراه اَحیقار بروند.
۴۱. اَحیقار نزد فرعون پادشاه رفته، اجازه گرفت و به سوى سرزمین آشور و نینوا عزیمت کرد در حالى که گنجها و مبلغ زیادى مال همراه داشت.
۴۲. هنگامى که سَنحاریب پادشاه از آمدن اَحیقار آگاهى یافت، به استقبال او رفت و از دیدن او بسیار شادمان شد و او را در آغوش گرفته، بوسید و گفت: «به وطن خود خوش آمدى، اى خویشاوند و برادرم اَحیقار، که قوت سلطنت و افتخار قلمرو من هستى.
۴۳. هرچه را دوست دارى از من بخواه، اگرچه نیمى از مملکت و اموال من باشد.»
۴۴. اَحیقار گفت: «مولایم پادشاه تا ابد زنده باشد! مولایم پادشاه به جاى من، به ابوسَمیک لطف نشان دهد; زیرا حیات من در دست خدا و در دست او بود.»
۴۵. سَنحاریب پادشاه گفت: «افتخار از آن تو باد، اى اَحیقار محبوب من. من مقام ابوسَمیک جلاد را از همه مشاوران و برگزیدگانم بالاتر خواهم برد.»
۴۶. آنگاه پادشاه از او در باره دستاوردهاى او نزد فرعون از آغاز ورودش تا هنگامى که از حضور او بیرون آمد، همچنین پیرامون پاسخ به همه سؤالات وى و چگونگى دریافت باج و خلعت و هدایا پرسید.
۴۷. سَنحاریب پادشاه بسیار شادمان شد و به اَحیقار گفت: «از این هدایا هر آنچه را دوست دارى برگیر; زیرا همه اینها در اختیار توست.»
۴۸. اَحیقار گفت: «پادشاه تا ابد زنده باشد! من جز سلامت مولایم پادشاه و دوام عزت او چیزى نمى خواهم.
۴۹. مولایم، من با ثروت و مانند آن چه کارى مى توانم بکنم؟ اما اگر مى خواهى به من لطف نشان دهى، پسر خواهرم «نادان» را به من بده تا رفتار او را تلافى کنم و خون وى را به من عطا کن و رفتارم با او را جرم ندان.»
۵۰. سَنحاریب پادشاه گفت: «او را بگیر، من او را به تو مى دهم.» اَحیقار پسر خواهرش «نادان» را گرفت و دستهاى او را با زنجیرهاى آهنین بست و به منزل برد. آنگاه غل سنگینى بر پاى او نهاد و او را محکم بست و در اطاق تاریکى پهلوى اطاق استراحت خود انداخت. وى فردى به نام «نبوهال» را به نگهبانى او گماشت و دستور داد هر روز یک قرص نان و اندکى آب به وى بدهد.
فصل هفتم
 
۱. اَحیقار هنگام ورود و خروج، پسر خواهرش «نادان» را مورد سرزنش قرار مى داد و حکیمانه به او مى گفت:
۲. اى پسرم «نادان»، من هر آنچه را که خوب و مهرآمیز بود، با تو انجام دادم و تو پاداش آن را با هرچه زشت و بد بود و با توطئه قتل دادى.
۳. پسرم، در امثال آمده است: «کسى که با گوش خود نشنود، او را وادار مى کنند با پوست گردن بشنود.»
۴. «نادان» گفت: «به چه سبب بر من خشمگین شده اى؟»
۵. اَحیقار گفت: از آنجا که تو را بزرگ کردم و آموزش دادم و ارج نهادم و احترام بخشیدم و بزرگ ساختم و با بهترین شیوه تربیت کردم و تو را در جاى خود نشاندم تا در جهان وارث من شوى، ولى تو با توطئه قتل با من برخورد کردى و با هلاکتم پاداش آنها را دادى.
۶. ولى خداوند دانست که به من ستم شده است و مرا از دامى که برایم گسترده بودى، نجات داد; زیرا خدا دلهاى شکسته را جبران مى کند و مقابل حسودان و متکبران را مى گیرد.
۷. پسرم، تو براى من مانند عقربى بودى که نیش خود را بر برنج مى کوبد و آن را سوراخ مى کند.
۸. پسرم، تو مانند آهویى هستى که ریشه روناس را مى خورْد. روناس به او گفت: «امروز مرا بخور و سیر شو، فردا پوستت را کنار ریشه هایم دباغى خواهند کرد.»
۹. پسرم، تو براى من مانند مردى بودى که دوست خود را در فصل زمستان و سرما برهنه دید و آب سردى را برداشت و بر سر او ریخت.
۱۰. پسرم، تو براى من مانند مردى بودى که سنگى را برداشت و به سوى آسمان پرتاب کرد تا آن را به خداوند بزند. سنگ به جایى نخورد و خیلى بالا نرفت، ولى همین کار موجب جرم و گناه او گردید.
۱۱. پسرم، اگر تو از من تجلیل و مرا احترام کرده و سخنم را شنیده بودى، وارثم مى شدى و بر قلمرو من حکومت مى کردى.
۱۲. پسرم، آگاه باش که اگر دم سگ یا خوک ده ذراع مى بود، ارزش آن حیوان به اندازه ارزش اسب نمى شد، اگرچه از ابریشم مى بود.
۱۳. پسرم، من فکر مى کردم که تو هنگام مرگ من وارثم خواهى شد و تو از روى رشک و گستاخى مى خواستى مرا بکشى، ولى خدا مرا از نیرنگ تو رهایى داد.
۱۴. پسرم، تو براى من مانند دامى بودى که روى مزبله اى مى گسترند و گنجشکى مى آید و دام را گسترده مى بیند. گنجشک به دام مى گوید: «تو اینجا چه کار مى کنى؟» دام مى گوید: «من اینجا مشغول نیایش به درگاه خدا هستم.»
۱۵. گنجشک مى گوید: «آن تکه چوبى که دارى چیست؟» دام مى گوید: «درخت بلوط کوچکى است که هنگام دعا به آن تکیه مى کنم.»
۱۶. گنجشک مى گوید: «آن چیز در دهانت چیست؟» دام پاسخ مى دهد: «آن نان و آذوقه اى است که براى گرسنگان و بینوایانى که اینجا مى آیند، فراهم کرده ام.»
۱۷. گنجشک گفت: «آیا پیش بیایم و آن را بخورم; زیرا گرسنه هستم؟» دام گفت: «پیش بیا.» گنجشک نزدیک رفت تا غذا بخورد.
۱۸. در این هنگام دام از جا جست و گردن گنجشک را گرفت.
۱۹. گنجشک به دام گفت: «اگر نان تو براى بینوایان اینگونه باشد، خدا صدقه و نیکوکارى تو را نمى پذیرد.
۲۰. و اگر نماز و روزه تو این است، خدا نه نمازت را قبول مى کند و نه روزه ات را; و خدا خوبیهاى تو را تکمیل نمى کند.»
۲۱. پسرم، تو براى من مانند شیرى بودى که با درازگوشى دوست شد و درازگوش مدتى پیشاپیش شیر راه مى رفت. یک روز شیر بر درازگوش پرید و او را خورد.
۲۲. پسرم، تو براى من مانند کرم گندم هستى; زیرا آن چیزى را اصلاح نمى کند و گندم را فاسد کرده، آن را مى خورد.
۲۳. پسرم، تو مانند مردى بودى که ده پیمانه گندم کاشت و هنگام خرمن برخاسته، آن را درو کرد و در انبار گذاشت و آن را کوبیده، براى آن بى نهایت زحمت کشید، ولى سرانجام همان ده پیمانه شد و صاحبش گفت: «اى تنبل، تو نه کم شده اى و نه افزایش یافته اى.»
۲۴. پسرم، تو براى من مانند تذروى بودى که به دام افتاد و نتوانست خود را نجات دهد، ولى تذروهاى دیگر را فرا خواند تا آنها را با خود گرفتار دام کند.
۲۵. پسرم، تو براى من مانند سگى بودى که سردش بود و براى گرم شدن به کارخانه کوزه گرى رفت.
۲۶. هنگامى که گرم شد، پارس کردن آغازید. آنان او را زدند و راندند تا ایشان را گاز نگیرد.
۲۷. پسرم، تو براى من مانند خوکى بودى که با اشخاص مهم به حمام گرمى رفت و هنگامى که از حمام گرم خارج شد، مغاک آلوده اى را دید و به درون آن خزید.[۱۴]
۲۸. پسرم، تو براى من مانند بزى بودى که به بزهایى پیوست که به سوى قربانگاه مى رفتند و او نتوانست خود را نجات دهد.
۲۹. پسرم، سگى که از شکار خود تغذیه نکند، خوراک مگسها مى شود.
۳۰. پسرم، دستى که کار نمى کند و شخم نمى زند، ولى حریص و نیرنگ باز است، از بازو قطع خواهد شد.
۳۱. پسرم، هرگاه چشمى بى فروغ باشد، کلاغها آن را با منقار بیرون مى آورند.
۳۲. پسرم، تو براى من مانند درختى بودى که شاخه هایش را مى بریدند و درخت به آنان گفت: «اگر چیزى از من در دستتان نبود،[۱۵] نمى توانستید شاخه هایم را قطع کنید.»
۳۳. پسرم، تو مانند گربه اى هستى که به وى گفتند: «دزدى را ترک کن تا برایت زنجیرى زرین بسازیم و به تو خوراک شکر و بادام بدهیم.»
۳۴. گربه گفت: «من حرفه پدر و مادرم را کنار نمى گذارم.»
۳۵. پسرم، تو مانند مارى بودى که میان رودخانه اى سوار بر بته خارى مى رفت. گرگى آنها را دید و گفت: «تباهى روى تباهى; کسى که از آن دو تبهکارتر باشد، آنها را رهبرى خواهد کرد.»
۳۶. مار به گرگ گفت: «آیا بره ها و بزها و گوسفندانى را که در سراسر زندگیت خورده اى، به پدران و مادرانشان پس خواهى داد یا نه؟»
۳۷. گرگ گفت: «نه.» مار گفت: «فکر مى کنم بعد از من، تو از همه تبهکارترى.»
۳۸. پسرم، تو را با غذاى خوب تغذیه کردم و تو مرا با نان خشک هم خوراک ندادى.
۳۹. پسرم، من به تو آب شیرین و شربت خوب براى نوشیدن دادم، ولى تو به من آب چاه نیز ندادى که بنوشم.
۴۰. پسرم، من تو را تعلیم دادم و تربیت کردم و تو نهانگاهى براى من ساختى و مرا پنهان کردى.
۴۱. پسرم، من تو را با بهترین تربیت رشد دادم و تو را مانند سرو بلندى پرورش دادم و تو خم شدى و مرا خم کردى.
۴۲. پسرم، در باره تو امید داشتم که براى من دژ محکمى خواهى ساخت تا از دشمنانم در آن پنهان شوم و تو براى من کسى شدى که مرا در اعماق زمین دفن مى کند، ولى خداوند به من رحم کرد و مرا از نیرنگ تو نجات داد.
۴۳. پسرم، من خوبى تو را مى خواستم و تو مرا با بدى و دشمنى پاداش دادى. اکنون میل دارم چشمانت را بیرون بیاورم و لاشه ات را غذاى سگان کنم و زبانت را ببرم و سرت را با دم شمشیر از تن جدا کنم و کارهاى پلیدت را تلافى کنم.
۴۴. هنگامى که «نادان» این سخنان را از دایى خود اَحیقار شنید، گفت: «داییم، با من طبق دانش خود رفتار کن و گناهانم را ببخش; زیرا چه کسى مانند من گناه کرده و چه کسى مانند تو شایسته بخشیدن است؟
۴۵. داییم، مرا بپذیر. اکنون من نزد تو خدمت خواهم کرد و خانه ات را جاروب زده، زباله گله هایت را برخواهم داشت و به گوسفندانت غذا خواهم داد; زیرا من بدکار و تو درستکارى: من مجرم و تو بخشنده اى.»
۴۶. اَحیقار گفت: پسرم، تو مانند درختى هستى که کنار آب بود، ولى چون میوه نمى داد، صاحبش مى خواست آن را قطع کند. درخت گفت: «مرا به جایى دیگر ببر; آنگاه اگر میوه ندادم، مرا قطع کن.»
۴۷. صاحبش گفت: «اکنون که تو کنار آب هستى، میوه نیاورده اى; آیا هنگامى که در جایى دیگر باشى، میوه خواهى آورد؟»
۴۸. پسرم، پیرى عقاب از جوانى کلاغ بهتر است.
۴۹. پسرم، به گرگ گفتند: «از گوسفندان فاصله بگیر تا غبار آنها به تو آسیبى نرساند.» گرگ گفت: «آغوز گوسفند براى چشمانم سودمند است.»
۵۰. پسرم، گرگ را به مدرسه بردند تا خواندن بیاموزد. به او گفتند: «بگو: الف، ب.» گرگ گفت: «بره و بز درون شکمبه.»
۵۱. پسرم، درازگوش را سر سفره نشاندند، ولى او افتاد و در خاک غلتید. کسى گفت: «بگذارید بغلتد; زیرا این طبیعت اوست و دگرگون نخواهد شد.»
۵۲. پسرم، این سخن تأیید شد که مى گویند: «اگر پسرى برایت به دنیا آید، او را پسر خود بخوان، ولى اگر پسرى را تربیت مى کنى، او را غلام خود بدان.»
۵۳. پسرم، هرکس خوبى کند، خوبى خواهد دید و هر کس بدى کند، بدى خواهد دید; زیرا خداوند هر کس را مناسب با کارش مزد مى دهد.
۵۴. پسرم، دیگر چه چیزى به تو بگویم؟ زیرا خداوند غیب مى داند و به اسرار و رموز آشنایى دارد.
۵۵. او به تو پاداش خواهد داد و میان من و تو داورى کرده، آن را طبق شایستگیت، به تو خواهد داد.
۵۶. هنگامى که «نادان» این سخنان را از دایى خویش اَحیقار شنید، بى درنگ مانند لاشه اى متورم شد.
۵۷. اندامها و دست و پا و پهلوى او باد کرد. سپس شکمش پاره شد و احشاى او بیرون ریخت و به هلاکت رسید و مرد.[۱۶]
۵۸. سرانجام وى هلاک شد و به جهنم رفت; زیرا هر کس براى برادر خود چاهى بکند، خودش در آن مى افتد و هر کس دامى بنهد، خود گرفتار آن خواهد شد.
۵۹. حادثه اى که رخ داد و آنچه پیرامون داستان اَحیقار به دست آمد، همین بود و ستایش پیوسته از آن خداست. آمین. والسلام.
۶۰. این تاریخچه به کمک خداى متعال پایان یافت. آمین، آمین، آمین.
پی نوشت ها :
 
[۱۳]. گربه نزد مصریان بسیار مقدس بوده است.
[۱۴]. رک.: رساله دوم پطرس ۲:۲۲.
[۱۵]. مقصود دسته اره و تیشه است.
[۱۶]. رک.: بحار الانوار، ج ۱۳، ص ۴۱۱.
 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا