کلیددار، داستانی شنیدنی از اصرار در طلب حاجت

كليددار، داستانی شنیدنی از اصرار در طلب حاجت

کلیددار

“طهورا حیدری”

حساب از دستش دررفته بود. کارش شده بود شمردن چلّه‌ها۱ برای دل‌خوشی دادن به خودش، اما وسط حساب‌وکتاب کردن‌ها دست برمی‌داشت. دلش به حال خودش می‌سوخت که با این‌همه چلّه، هیچ عنایتی ندیده. گرچه گاهی کشف و شهودی حاصل شده بود و چیزهایی می‌دید که دیگران نمی‌دیدند یا چیزهایی می‌شنید که دیگران نمی‌شنیدند، اما مقصودش این‌ها نبود.

عالِم بود و سراغ جَفر و علوم غریبه هم رفته بود، اما توفیری به حالش نکرده بود. دو سه کتابی را که با سختی امانت گرفته بود زیر و رو کرد بلکه چلّه‌ای نافع پیدا کند یا ریاضتی پیشه کند که تا آن موقع از آن غافل بوده، اما هیچ‌کدام سودی به حالش نداشتند؛ همه همان‌هایی بودند که انجام داده بود با کمی این‌طرف و آن‌طرف.

فکر کرد شاید اگر اصلاً چلّه نمی‌گرفت و همین شب‌بیداری‌ها را داشت. باز چیزهایی می‌دید و می‌شنید یا شاید هم اصلاً اثر چلّه‌ها بود یا شاید هم هیچ‌کدامشان. دلش می‌خواست بداند کدام بیش‌تر اثر داشته تا پی آن را بگیرد، اما به‌جایی نرسید.

فکر کرد شاید حکمتی در کار است تا برود دنبال آن‌چه آن شب شنیده و بی‌خیال شود همه‌چیز را، اما می‌ترسید وهم و خیال باشد و وقتی پیگیرش شود، سرخورده شود و دست بردارد از همه‌چیز. شاید هم این همان چیزی بود که باید دنبالش می‌رفت. شاید هم اگر پی‌اش را نمی‌گرفت دیگر همین بارقه‌ها هم از دست می‌رفتند.

اما رفتن به یک شهر دیگر… این‌همه راه، این‌همه سختی. بروم! نروم! باز بگردم بلکه چلّه‌ای تازه پیدا کنم؟

ایستاد به نماز. نماز شفعش را که خواند، دستی کشید روی تربت و قلبش. «می‌روم تا دست‌کم پیش خودم سرافکنده نباشم که سستی کردم.» ایستاد. سرخوش، نیّت نماز وتر کرد.

*

فکر نمی‌کرد نشانی را به این زودی‌ها پیدا کند. از سر بازار آهنگرها تا مقصد، چندین بار برای اطمینان بیش‌تر، نشانی را پرسیده بود. همه پیرمرد را می‌شناختند. اسم پیرمرد را که می‌آورد انگار شعفی می‌دوید توی صورت طرف و خوش‌رو می‌شد و چند لحظه‌ای برای دادن نشانی، دست از کار و بارش برمی‌داشت. فکر و خیالی نبود که تا فاصله رسیدنش به دکان، از ذهنش نگذشته نباشد. «یعنی مولایم دم در دکان منتظر من است؟ شاید هم مشتری باشد یا یکی را می‌فرستد آن‌جا دنبالم تا به محضرش برسم. نباید بی‌خودی رنج سفر می‌کشیدم. آقا کجا، این‌جا کجا، وسط این‌همه شلوغی؟!»

پیرمردی پشت دَخل بود و پیرزنی مشتری‌اش. نگاهش که به مرد نشسته در دکان افتاد، فکر و نفسش با هم ایستاد. سرش گیج خورد. دست گرفت به چارچوب در دکان. صدای در و قفلش پیچید توی تمام بدنش. به‌زحمت سلام کرد؛ نامفهوم. از حرکات لب مرد فهمید که جواب سلامش را داد و از اشاره‌اش فهمید دعوتش می‌کند به سکوت و این‌که تماشا کند. نشست روی زمین و محو هر سه شد. لحظاتی گذشت تا بفهمد پیرمرد قفل‌ساز و پیرزن چه حرفی می‌زنند.

از قفل‌ساز اصرار بود و از پیرزن انکار. پیرزن که پاهایش دیگر همراهی‌اش نمی‌کردند به دیوار تکیه زد و خودش را کشاند تا زمین. دستی به پاهایش کشید و گفت «پدرجان! اگر خریدار نیستی بگو بروم ببینم چه گلی به سرم بزنم. سربه‌سر من پیرزن هم نگذار. گفتم که سه شاهی احتیاج دارم آن‌وقت تو می‌گویی دو شاهی بده کلیدش را بسازم بشود ده شاهی؟ نه جانم! تو اگر مردی همان سه شاهی را از من بخر بروم پی بی‌چارگی‌ام. قفل، سالم است که سالم است. کلید می‌خواهم چه‌کار؟! گیر سه شاهی‌ام، نه قفل خراب.» پیرمرد قفل را ورانداز کرد و گفت «باشد. این قفل هشت شاهی می‌ارزد. اگر…» پیرزن، کلافه، نگذاشت پیرمرد حرفش را تمام کند. خم شد. دست گذاشت به زمین و به‌سختی بلند شد. «خریدار نیستی بگو نیستم. نه معطلم کن نه اذیت. از سر این بازار تا تهش هیچ‌کس حاضر نشده حتی سه شاهی بخردش؛ آن‌وقت تو می‌گویی هشت شاهی می‌ارزد؟ نه مسلمان! قفلم را بده بزنم روی بدبختی‌ام دو قفله شود…» پیرمرد از سر غم لبخندی زد «ببین خواهرم! چرا زود ناراحت می‌شوی؟ خسته شده‌ای، حق داری، اما خوب گوش بده ببین چه می‌گویم. نخواستی تو را به خیر و من را به‌سلامت. قصد اذیت و آزار هم ندارم. قفلت هشت شاهی می‌ارزد. من هم که کاسبم و باید سود کنم. این قفل را هفت شاهی از تو برمی‌دارم؛ البته هشت شاهی می‌ارزد. گفتم که… من هم باید سود کنم. یک شاهی هم سود من. حالا اگر راضی هستی که خب معامله‌مان می‌شود، اگرنه که گفتم تو را به خیر و من را به‌سلامت. اگر هم راضی‌ای دعا کن به جان من.» پیرزن که کمی نرم شده بود، ناباورانه قفل را داد دست پیرمرد. هفت شاهی‌اش را گرفت و دعا به لب از دکان رفت. پیرمرد با مرد نشسته در دکان، خوش‌وبشی کرد و رفت قفل را بگذارد توی پستو.

مرد نشسته توی دکان لب باز کرد. «تماشا کردی عزیز! این‌طور که باشید ما می‌آییم سراغ شما. چله‌نشینی لازم نیست، سودی ندارد به جفر متوسل شدن. سفر دور رفتن و ریاضت نیاز ندارد. عمل نشان بدهید. مسلمان باشید.» مرد بلند شد. عبایش را که موزون کرد روی شانه‌هایش، چیزی اضافه نشد به موزون بودنش. «از تمام مردم این شهر، این پیرمرد را انتخاب کرده‌ام، چون دین دارد، می‌شناسد خدا را. دیدی چه‌طور امتحانش را پس داد؟ پیرزنی را که دیدی، از سر تا ته بازار، عرض حاجت کرده بود، اما چون مستأصل دیده بودندش و نیازمند، می‌خواستند قفلش را ارزان بخرند، دیدی؟ هیچ‌کس به سه شاهی هم راضی نشده بود.» مرد، خواست که برود. پیرمرد را صدا زد و گفت که دارد می‌رود. پیرمرد که آمد بازهم خوش‌وبشی کردند و بعد خداحافظی. مرد، هنوز بیرون نرفته، ایستاد. «هفته‌ای نیست که پیشش نیایم و دل‌جویی‌ای از او نکنم.»

سرش هنوز گیج می‌خورد. نتوانست بلند شود. پاهایش توان بدرقه مرد را نداشت. نفهمید مرد چطور بین جمعیت، محو شد. چشم چرخاند و خیره ماند به پیرمرد؛ مبهوت. فکر نمی‌کرد کعبه مقصودش، دکان سر و ساده پیرمردی قفل‌ساز باشد و او کلید‌دار.

۱. منظور از چله‌نشینی (عبادت اربعین) در سیر و سلوک عرفانی، مراقبت چهل‌روزه از خود است تا از این طریق، باطن فرد به آمادگی لازم برای دریافت حکمت و علوم الهی نائل شود.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
به بالا بروید