مقام معظم رهبرى و خدمت به پدر و مادر، مصادیقی از معاشرت نیکو با والدین (قسمت سوم )

مقام معظم رهبرى و خدمت به پدر و مادر، مصادیقی از معاشرت نیکو با والدین (قسمت سوم )

یازدهم : خادمِ آنان بودن

قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلّم :  …. أَفْضَلُ الْخِدْمَهِ خِدْمَتُهُمَا .
مستدرک‏الوسائل ، ج ۱۵، ص ۲۰۱

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند : برترین خادم ها خادمان به پدر و مادرند .

هر فرزندی احساس می کند توفیق خادم بودنِ والدینش را پیدا نموده باید خداوند را بر این نعمتِ بزرگ بسیار شاکر باشد.

 مقام معظم رهبرى و خدمت به پدر و مادر

بد نیست من مطلبى را از خودم براى شما نقل کنم. بنده اگر در زندگى خود در هر زمینه‏اى توفیقاتى داشته‏ام وقتى محاسبه مى کنم به نظرم مى رسد که این توفیقات باید از یک کار نیکى که من به یکى از والدینم کرده باشم  باشد.مرحوم پدرم در سنین پیرى تقریباً بیست و چند سال قبل از فوتش (که مرد ۷۰ ساله‏اى بود) به بیمارى آب چشم، که چشم انسان نابینا مى شود، دچار شد. بنده آن وقت در قم بودم. تدریجاً در نامه‏ هایى که ایشان براى ما مى نوشت این روشن شد که ایشان چشمش درست نمى بیند. من به مشهد آمدم و دیدم چشم ایشان محتاج دکتر است. قدرى به دکتر مراجعه کردم و بعد براى تحصیل به قم برگشتم ، چون من از قبل ساکن قم بودم. باز ایّام تعطیل شد و من مجدّداً به مشهد رفتم و کمى به ایشان رسیدگى کردم و دوباره براى تحصیلات به قم برگشتم. معالجه پیشرفتى نمى‏کرد. در سال ۴۳ بود که من ناچار شدم ایشان را به تهران بیاورم، چون معالجات در مشهد جواب نمى‏داد. امیدوار بودم که دکترهاى تهران، چشم ایشان را خوب خواهند کرد، به چند دکتر که مراجعه کردم ما را مأیوس کردند. گفتند: هر دو چشم ایشان معیوب شده و قابل معالجه و قابل اصلاح نیست. البتّه بعد از دو سه سال یک چشم ایشان معالجه شد و تا آخر عمر هم چشمشان مى‏دید. امّا در آن زمان مطلقاً نمى دید  و باید دستشان را مى گرفتیم و راه مى‏بردیم. لذا براى من غصّه درست شده بود. اگر پدرم را رها مى کردم و به قم مى آمدم، ایشان مجبور بود گوشه‏اى در خانه بنشیند و قادر به مطالعه و معاشرت و هیچ‏کارى نبود و این براى من خیلى سخت بود، ایشان با من هم یک اُنسِ به خصوصى داشت که با برادرهاى دیگر این قدر اُنس نداشت. با من دکتر مى رفت و برایش آسان نبود که با دیگران به دکتر برود. بنده وقتى نزد ایشان بودم برایشان کتاب مى‏خواندم و با هم بحث علمى مى کردیم و از این رو با من مأنوس بود، برادرهاى دیگر این فرصت را نداشتند و یا نمى‏شد. به هر حال من احساس کردم که اگر ایشان را در مشهد تنها رها کنم و خودم برگردم و به قم بروم ایشان به یک موجود معطّل و از کار افتاده تبدیل مى شود و این مسأله براى ایشان بسیار سخت بود. براى من هم خیلى ناگوار بود. از طرف دیگر اگر مى خواستم ایشان را همراهى کنم و از قم دست بردارم، این هم براى من غیر قابل تحمّل بود، زیرا که  با قم اُنس گرفته بودم و تصمیم گرفته بودم تا آخر عمر در قم بمانم و از قم خارج نشوم. اساتیدى که من از آن زمان داشتم به خصوص بعضى از آن‏ها اصرار داشتند که من از قم نروم. مى‏گفتند اگر تو در قم بمانى ممکن است که براى آینده مفید باشى. خود من هم خیلى دلبسته بودم که در قم بمانم. بر سر یک دو راهى گیر کرده بودم. این مسأله در اوقاتى بود که ما براى معالجه‏ى ایشان به تهران آمده بودیم. روزهاى سختى را من در حال تردید گذراندم. یک روز خیلى ناراحت بودم و شدیداً در حال تردید و نگرانى و اضطراب به سر مى بردم. البتّه تصمیم من بیشتر بر این بود که ایشان را مشهد ببرم و در آن‏جا بگذارم و به قم برگردم. امّا چون برایم خیلى سخت و ناگوار بود به سراغ یکى از دوستانم که در همین چهارراه حسن آباد تهران منزلى داشت رفتم. مرد اهل معنا و آدم با معرفتى بود. دیدم خیلى دلم تنگ شده، تلفن کردم و گفتم: شما وقت دارید که من پیش شما بیایم، گفت: بله، عصر تابستانى بود که من به منزل ایشان رفتم و قضیّه را گفتم. گفتم که من خیلى دلم گرفته و ناراحتم و علّت ناراحتى من هم همین است؛ از طرفى نمى‏توانم پدرم را با این چشم نابینا تنها بگذارم، برایم سخت است. از طرفى هم اگر بنا باشد پدرم را همراهى کنم، من دنیا و آخرتم را در قم مى بینم و اگر اهل دنیا باشم دنیاى من در قم است. اگر اهل آخرت هم باشم، آخرت من در قم است. دنیا و آخرت من در قم است . من باید از دنیا و آخرتم بگذرم که با پدرم بروم و در مشهد بمانم. یک تأمّل مختصرى کرد و گفت: «شما بیا یک کارى بکن و براى خدا از قم دست بکش و برو در مشهد بمان. خدا دنیا و آخرت تو را مى تواند از قم به مشهد منتقل کند». من یک تأمّلى کردم و دیدم عجب حرفى است، انسان مى‏تواند با خدا معامله کند. من تصوّر مى‏کردم دنیا و آخرت من در قم است اگر در قم مى ماندم. هم به شهر قم علاقه داشتم، هم به حوزه قم علاقه داشتم و هم به آن حجره‏اى که در قم داشتم، علاقه داشتم. اصلاً از قم دل نمى‏کندم و تصوّرم این بود که دنیا و آخرت من در قم است. دیدم این حرف خوبى است و براى خاطر خدا پدر را به مشهد مى‏برم و پهلویش مى مانم. خداى متعال هم اگر اراده کرد مى تواند دنیا و آخرت من را از قم به مشهد بیاورد. تصمیم گرفتم، دلم باز شد و ناگهان از این رو به آن رو شدم یعنى کاملاً راحت شدم و همان لحظه تصمیم گرفتم و با حال بشّاش و آسودگى به منزل آمدم. والدین من دیده بودند که من چند روزى است ناراحتم، تعجّب کردند که من بشّاشم. گفتم: بله من تصمیم گرفتم که به مشهد بیایم. آن‏ها هم اوّل باورشان نمى شد، از بس این تصمیم را امر بعیدى مى دانستند که من از قم دست بکشم. به مشهد رفتم و خداى متعال توفیقات زیادى به ما داد. به هر حال به دنبال کار و وظیفه‏ى خود رفتم. اگر بنده در زندگى توفیقى داشتم، اعتقادم این است که ناشى از همان بِرّى[نیکى] است که به پدر بلکه به پدر و مادرم انجام داده‏ام. این قضیّه را گفتم براى این‏که شما توجّه بکنید که مسأله چقدر در پیش‏گاه پروردگار مهمّ است».

خاطرات و حکایت ها ، ویژه زندگی نامه مقام معظّم رهبری ، ص ۵۲

 شیخ انصارى قدس‏سره و خدمت به  مادر

شیخ اعظم، فقیه بزرگ، مرحوم شیخ مرتضى انصارى قدس‏سره مادرش را تا نزدیک حمام به دوش
مى‏گرفت و او را به زن حمامى سپرده و مى‏ایستاد تا بعد از پایان کار او را به خانه برگرداند.

هر شب به دست بوسى مادر مى آمد و صبح ها قبل از رفتن به درس به اتاق او مى آمد و از او
اجازه مى گرفت.

نظام خانواده در اسلام ، حجه الاسلام و المسلمین انصاریان ، ص ۴۸۴

مادر شهید علی ماهانی نقل کرده است : روزی در خانه نبودم ، او از جبهه آمده و لباس های شسته نشده ای را در گوشه ی حیاط دیده بود ؛ تشت و آب آورده و با همان لباسِ ساده ی بسیجی و دست مجروح و فلج ، لباس ها را شسته بود . وقتی رسیدم ، دیدم دارد لباس ها را روی طناب پهن می کند . چقدر هم تمیز شسته بود ! گفتم : « الهی بمیرم مادر ، تو بایک دست چطوری این همه لباس را شستی ؟! » گفت : « اگر دو دست هم نداشتم ، بازهم وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم و شما در زحمت باشی ! » .

موعظه خوبان ، ج ۱ ، ص ۳۰

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا