مقتل حضرت عباس(ع) به نقل از کتاب شرح شمع

مقتل حضرت عباس(ع) به نقل از کتاب شرح شمع

عصر عاشورا، پس از شهادت اصحاب و یاران، حضرت عباس علیه السلام تنهایی و بی کسی امام را نتوانست تحمل کند. محضر امام(ع) رسید و رخصت میدان رفتن و جانفشانی خواست و عرضه داشت : برادر جان! اجازه میدان می دهی؟ امام حسین(ع) گریه شدیدی کردند و فرمودند: برادر! تو پرچمدار منی.
عباس(ع) عرض کرد: «سینه ام تنگی می کند و از زندگی سـیر گشتـه ام.» امام(ع) فرمودند: مقداری آب برای این طفلان تهیه نما. جناب قمر بنی هاشم(ع) مشک به دوش گرفت و روانه میدان شد. با سپاه حریف، درباره آوردن آب به خیمه ها سخن گفت.
وقتی از آن ها مأیوس شد، نزد امام(ع) بازگشت و طغیان و سرکشی دشمن را به عرض رسانید. در این حال صدای العطش کودکان فضای خیمه ها را پر کرده بود.
سقّا نگاهی به چهره معصوم کودکان انداخت و بدون تأمل سوی شریعه فرات برگشت و به نگهبانان شریعه حمله کرد و جمع کثیری را کشت و وارد شریعه شد، دست زیر آب برد تا مقابل صورت آب را بالا آورد. «ذَکَرَ عَطَش الحسین و اهل بیته» به یاد لبان خشکیده حسین و اهل بیتش افتاد و آب را برگرداند به شریعه.
هنگام بازگشت، دشمن راه را بر او بست. حضرت برای محافظت از مشک به سمت نخلستان رفت و دشمن نیز به دنبالش.
از هر طرف تیر و نیزه به سمتش پرتاب می کردند، تا اینکه زره از انبوه تیرها همچون خار پشت به نظر می رسید. ابرص بن شیبان دست راست حضرت را قطع نمود، حضرت مشک را به دوش چپ انداخت و با دست چپ جنگید و این گونه رجز خواند: «وَ اللهِ اِنْ قَطَعْتُموا یَمینی، اِنّی اُحامی اَبَداً عَنْ دینی»، به خدا قسم اگر دست راستم را قطع کنید، من از حمایت از دینم دست بر نمی دارم.
در این هنگام دست چپ حضرتش را حکیم بن طفیل از مچ قطع کرد. مشک را به دندان های مبارک گرفته سعی می کرد آب را به خیام برساند. لذا خود را به روی مشک انداخت. در این حال دشمن تیری به چشم و تیری به مشک زد، حکیم بن طفیل با گرزی آهنین فرق مبارک را نشانه گرفت و ضربتی وارد کرد و او را بر زمین انداخت.
عباس(ع) عرضه داشت: «یا ابا عبد الله علیک منی السلام»، ای اباعبد الله بر تو سلام، مرا دریاب.
امام خود را به نعش برادر رسانید، وقتی قمربنی هاشم در بالین امام حسین(ع) جان سپرد، حضرت فرمودند: «الان انْکَسَر ظَهری»، عباسم الآن کمرم شکست و چاره ام از هم گسست.
شرح شمع:صفحه ۲۱۰و۲۱۱
 
 
به میدان رفتن حضرت عباس(ع)
مطابق معتبرترین نقلها اولین کسى که از خاندان پیغمبر شهید شد،جناب على اکبر و آخرینشان جناب ابوالفضل العباس بود،یعنى ایشان وقتى شهید شدند که دیگر از اصحاب و اهل بیت کسى نمانده بود،فقط ایشان بودند و حضرت سید الشهداء.آمد عرض کرد:برادر جان!به من اجازه بدهید به میدان بروم که خیلى از این زندگى ناراحت هستم.
جناب ابوالفضل سه برادر کوچکترش را مخصوصا قبل از خودش فرستاد،گفت:بروید برادران! من مى‏خواهم اجر مصیبت‏برادرم را برده باشم.مى‏خواست مطمئن شود که برادران مادرى‏اش حتما قبل از او شهید شده‏اند و بعد به آنها ملحق بشود.
بنا بر این ام البنین است و چهار پسر،ولى ام البنین در کربلا نیست،در مدینه است.آنان که در مدینه بودند از سرنوشت کربلا بى خبر بودند.به این زن،مادر این چند پسر که تمام زندگى و هستى‏اش همین چهار پسر بود،خبر رسید که هر چهار پسر تو در کربلا شهید شده‏اند.البته این زن زن کامله‏اى بود،زن بیوه‏اى بود که همه پسرهایش را از دست داده بود.
گاهى مى‏آمد در سر راه کوفه به مدینه مى‏نشست و شروع به نوحه سرایى براى فرزندانش مى‏کرد.تاریخ نوشته است که این زن خودش یک وسیله تبلیغ علیه دستگاه بنى امیه بود.هر کس که مى‏آمد از آنجا عبور کند متوقف مى‏شد و اشک مى‏ریخت.مروان حکم که یک وقتى حاکم مدینه بوده و از آن دشمنان عجیب اهل بیت است، هر وقت مى‏آمد از آنجا عبور کند بى اختیار مى‏نشست و با گریه این زن مى‏گریست. این زن اشعارى دارد و در یکى از آنها مى‏گوید:
لا تدعونى ویک ام البنین
تذکرینى بلیوث العرین
کانت‏بنون لى ادعى بهم
و الیوم اصبحت و لا من بنین (۱)
مخاطب را یک زن قرار داده،مى‏گوید:اى زن،اى خواهر!تا به حال اگر مرا ام البنین مى‏نامیدى،بعد از این دیگر ام البنین نگو،چون این کلمه خاطرات مرا تجدید مى‏کند،مرا به یاد فرزندانم مى‏اندازد،دیگر بعد از این مرا به این اسم نخوانید،بله،در گذشته من پسرانى داشتم ولى حالا که هیچیک از آنها نیستند.
رشیدترین فرزندانش جناب ابوالفضل بود و بالخصوص براى جناب ابوالفضل مرثیه بسیار جانگدازى دارد،مى‏گوید:
یا من راى العباس کر على جماهیر النقد
و وراه من ابناء حیدر کل لیث ذى لبد
انبئت ان ابنى اصیب براسه مقطوع ید
ویلى على شبلى امال براسه ضرب العمد
لو کان سیفک فى یدیک لما دنى منه احد (۲)
پرسیده بود که پسر من،عباس شجاع و دلاور من چگونه شهید شد؟دلاورى حضرت ابوالفضل العباس از مسلمات و قطعیات تاریخ است.او فوق العاده زیبا بوده است که در کوچکى به او مى‏گفتند قمر بنى هاشم،ماه بنى هاشم.در میان بنى هاشم مى‏درخشیده است.اندامش بسیار رشید بوده که بعضى از مورخین معتبر نوشته‏اند هنگامى که سوار بر اسب مى‏شد،وقتى پاهایش را از رکاب بیرون مى‏آورد،سر انگشتانش زمین را خط مى‏کشید.
بازوها بسیار قوى و بلند،سینه بسیار پهن.مى‏گفت که پسرش به این آسانى کشته نمى‏شد.از دیگران پرسیده بود که پسر من را چگونه کشتند؟به او گفته بودند که اول دستهایش را قطع کردند و بعد به چه وضعى او را کشتند.آن وقت در این مورد مرثیه‏اى گفت.
مى‏گفت:اى چشمى که در کربلا بودى،اى انسانى که در صحنه کربلا بودى آن زمانى که پسرم عباس را دیدى که بر جماعت‏شغالان حمله کرد و افراد دشمن مانند شغال از جلوى پسر من فرار مى‏کردند.پسران على پشت‏سرش ایستاده بودند و مانند شیر بعد از شیر، پشت پسرم را داشتند.واى بر من!به من گفته‏اند که بر شیر بچه تو عمود آهنین فرود آوردند.عباس جانم،پسر جانم!من خودم مى‏دانم که اگر تو دست در بدن مى‏داشتى، احدى جرات نزدیک شدن به تو را نداشت.
و لا حول و لا قوه الا بالله
پى‏نوشت‏ها:
۱) منتهى الآمال،ج ۱/ص‏۳۸۶.
۲) همان.
کتاب: مجموعه آثار ج ۱۷ ص ۳۶۱
نویسنده: شهید مطهرى
 علمدار سپاه
شجاعت‏حضرت عباس علیه السلام در میان اصحاب امام حسین علیه السلام بى نظیر بود، چگونگى شهادت او، و رجزهاى او، و جهاد او با دست بریده، همه بیانگر اوج صلابت و شهامت او است، او تنها به سوى آب فرات رفت، و در برابر چهار هزار نفر تیرانداز قرار گرفت، صف آنها را با کشتن هشتاد نفر از آنها، درهم شکست و خود را به آب فرات رسانید.
مادرش ام البنین علیها السلام در شهر خطاب به او مى‏گوید:
لو کان سیفک فى یدیک لما دنى منه احد
«اگر شمشیرت در دستهایت بود، کسى را جرئت نزدیک شدن به شمشیرت نبود». (۱)
روایت‏شده: هنگامى که وسائل غارت شده از شهداى کربلا را به شام نزد یزید بردند، در میان آنها پرچم بزرگى بود، یزید و حاضران دیدند همه پرچم سوراخ و صدمه دیده ولى دستگیره آن سالم است، پرسید: این پرچم را چه کسى حمل مى‏کرد؟
گفته شد: عباس بن على علیه السلام آن را حمل مى‏کرد.
یزید از روى تعجب و تجلیل از آن پرچم، دو یا سه بار برخاست و نشست و گفت:
انظروا الى هذا العلم فانه لم یسلم من الطعن و الضرب الا مقبض الید التى تحمله.
: «به این پرچم بنگرید،که بر اثر صدمات و ضربات، هیچ جاى آن سالم نمانده جز دستگیره آن که پرچمدار آن را با ست‏حمل مى‏کرده است (یعنى سالم ماندن دستگیره نشان مى‏دهد که پرچمدار، تیرها و ضرباتى را که بر دستش وارد مى‏شود تحمل مى‏کرد و پرچم را رها نمى‏ساخته است) ».
سپس یزید گفت:
ابیت اللعن یا عباس، هکذا یکون وفاء الاخ لاخیه.
: « لعن و ناسزا از تو دور باد (و ناسزا براى تو زیبنده نیست) اى عباس، این است معناى وفادارى برادر نسبت به برادرش‏». (۲)
عباس سه برادر پدر و مادرى داشت که مادرشان ام المؤمنین علیها السلام بود، یکى از آنها عبدالله بود که ۲۵ سال داشت، دیگرى عثمان بود که ۲۱ سال داشت و سومى جعفر بود که ۱۹ سال داشت.
حضرت عباس که از آنها بزرگتر بود و ۳۴ سال داشت، به برادران رو کرد و گفت: «اى پسران مادرم به پیش بتازید تا خلوص و خیرخواهى شما را در راه خدا و رسول خدا بنگرم‏».
آنها یکى بعد از دیگرى روانه میدان شدند و جنگیدند تا به شهادت رسیدند. (۳)
وقتى که همه یاران حسین علیه السلام کشته شدند، و حضرت عباس خود را تنها یافت به حضور برادر آمد و عرض کرد: به من اجازه رفتن به میدان بده، امام سخت گریه کرد، عباس علیه السلام عرض کرد: سینه‏ام تنگ شده و از زندگى دلتنگ گشته و به تنگ آمده‏ام، مى‏خواهم انتقام خون شهیدان را از دشمن بگیرم.
امام حسین علیه السلام فرمود: برو براى این کودکا تشنه لب، اندکى آب بیاور.
حضرت عباس علیه السلام روز عاشورا سوار بر اسب اطراف خیام مى‏گشت و نگهبانى مى‏کرد و مراقب بود تا دشمن جلو نیاید.
در این هنگام زهیر بن قین (یکى از یاران با وفاى امام حسین) نزد عباس علیه السلام آمد و عرض کرد: در این وقت آمده‏ام تا تو را به یاد سخن پردت على علیه السلام بیندازم، عباس علیه السلام که مى‏دید خیام اهلبیت در خطر تهدید دشمن است، از اسب پیاده نشد و فرمود: «مجال سخن نیست ولى چون نام پدرم را بردى، نمى‏توانم از گفتارش بگذرم، بگو که من سواره مى‏شنوم‏».
زهیر گفت: پدرت هنگامى که خواست با مادرت ام‏البنین علیها السلام ازدواج کند، به برادرش عقیل فرموده بود زن شجاعى از خاندان شجاع برایم پیدا کن، زیرا مى‏خواهم فرزند شجاعى از او به دنیا بیاید و حامى و ایثارگر فداکار براى برادرش حسین علیه السلام باشد. بنابراین اى عباس، پدرت تو را براى چنین روزى (عاشورا) خواسته است مبادا کوتاهى کنى.
غیرت عباس با شنیدن این سخن به جوش آمد و چنان پا در رکاب زد که تا سمه رکاب قطع گردید و فرمود: اى زهیر! آیا با این گفتار مى‏خواهى به من جرئت بدهى، سوگند به خدا هرگز دست از برادرم بر نمى‏دارم و در حمایت از حریم او کوتاهى نخواهم نمود.
«والله لاریتک شیئا ما رایته قط‏».
: «به خدا قسم فداکارى خود را به گونه‏اى ابراز کنم و به تو نشان دهم که هرگز نظیرش را ندیده باشى‏».
آنگاه عباس علیه السلام به سوى دشمن حمله کرد، آن گونه که گوئى شمشیرش، آتشى است که در نیزار افتاده است، تا اینکه صد نفر از قهرمانان دشمن را کشت.
از جمله با «مارد بن صدیف تغلبى‏» قهرمان بى‏بدیل دشمن جنگ تن به تن کرد، نیزه بلند مارد را از دست او درآورد و نیزه را تکان سختى داد و فریاد زد: «اى مارد، از درگاه خدا امیدوارم که با نیزه خودت، تو را به جهنم واصل کنم‏».
آنگاه آن نیزه را در کمر اسب مارد فرو برد، اسب مضطرب شد و مارد خود را به زمین انداخت، با اینکه جمعى از دشمن به کمک مارد آمدند، عباس علیه السلام هماندم نیزه را به گلون مارد فرود آورد که مارد به زمین افتاد و گوش تا گوش او بریده شد و به هلاکت رسید، و در این درگیرى شدید جمعى دیگر نیز بدست عباس علیه السلام کشته شدند. (۴)
حضرت عباس علیه السلام به سوى دشمن شتافت، آنها را موعظه کرد، و از عاقبت بد ترسانید، ولى نصایح آنحضرت در آن کوردلان اثر نکرد، عباس نزد برادرش حسین علیه السلام بازگشت، شنید صداى العطش کودکان بلند است.
در روایتى آمده: خیمه‏اى مخصوص مشکهاى آب بود، حضرت ابوالفضل داخل آن خیمه شد، دید اطفال آن مشکهاى خالى را برداشته و شکمهاى خود را بر مشکهاى نم‏دار مى‏گذاشتند بلکه از عطش آنها کاسته شود، به آنها فرمود: «نور دیدگانم صبر کنید اکنون مى‏روم و براى شما آب مى‏آورم‏». (۵) در همین هنگام سوار بر اسب شد و نیزه و مشک خود را برداشت و به سوى فرات رهسپار گردید.
آرى عباس علیه السلام مشک را پر از آب کرد، ولى از آب نیاشامید و به خود خطاب کرد و گفت:
یا نفس من بعد الحسین هونى و بعده لا کنت ان تکونى هذا الحسین وارد المنون و تشربین بارد المعین تالله ما هذا فعال دینى
«اى نفس! بعد از حسین، زندگى تو ارزش ندارد، و نباید بعد از او باقى بمانى، این حسین است که لب تشنه و در خطر مرگ قرار دارد مى‏خواهى آب گوارا و خنک بیاشامى، سوگند به خدا دین من اجازه چنین کارى را نمى‏دهد».
و به نقل بعضى، فرمود: به خدا قسم لب به آب نمى زنم در حالى که آقایم حسین علیه السلام تشنه باشد.
«والله لا اذوق الماء و سیدى الحسین عطشانا». (۶)
عقل مى‏گوید: آب بیاشام تا نیرو بگیرى و بتوانى خوب بجنگى، ولى عشق و وفا و صفا مى‏گوید: برادرت و نور دیدگان برادرت تشنه‏اند، چگونه تو آب بنوشى و آنها تشنه باشند؟
بعضى نقل کرده‏اند حضرت على علیه السلام در شب ۲۱ رمضان (شب شهادتش) عباس را به آغوش گرفت و به سینه‏اش چسبانید و فرمود: پسرم، بزودى در روز قیامت بوسیله تو چشمم روشن مى‏گردد.
«ولدى اذا کان یوم عاشورا، و دخلت المشرعه، ایاک ان تشرب الماء و اخوک الحسین عطشان.
«پسرم هنگامى که روز عاشورا فرا رسید و بر شریعه آب وارد شدى، مبادا آب بیاشامى با اینکه برادرت تشنه است!». (۷)
آنحضرت با همان یکدست‏حمله بر دشمن کرد، بسیارى از شجاعان دشمن را بر خاک هلاکت افکند. در این بحران، حکیم بن طفیل از کمین نخله‏اى بیرون جهید و ضربتى بر دست چپ آنحضرت وارد ساخت، و دستش را از بند (مچ) قطع کرد (فقطع یده من الزند).
آنحضرت مشک را به دندان گرفت و همت مى‏کرد تا مشک را به خیمه‏ها برساند که ناگاه تیرى بر مشگ آب آمد و آب آن ریخت، و تیر دیگرى بر سینه‏اش رسید و از اسب بر زمین افتاد. (۸)
ابى مخنف مى‏نویسد: وقتى که دستهاى عباس علیه السلام جدا شد، در حالى که از دو طرف دستش قطرات خون مى‏ریخت به دشمن حمله کرد تا اینکه ظالمى با گرز آهنین بر سر مبارکش زد و آن را شکافت، آن هنگام آن مظلوم به زمین افتاد و در خون خود غوطه‏ور گردید و صدا زد:
«یا اخى یا حسین علیک منى السلام‏»: «اى برادرم حسین خدا حافظ‏». (۹)
و طبق روایت مشهور، صدا زد:
«یا خاه ادرک اخاک‏»: «اى برادر، برادرت را دریاب‏».
امام حسین علیه السلام مانند شهاب ثاقب به بالین عباس شتافت او را غرق در خون دید که پیکرش پر از تیر شده و دستهایش از بدن جدا گشته و چشمهایش تیر خوده‏اند.
«فوقف علیه منحنیا و جلس عند راسه یبکى حتى فاضت نفسه‏».
: «با کمر خمیده به عباس نگریست و سپس در بالین او نشست و گریه کرد تا عباس به شهادت رسید».
نیز نقل شده: با صداى بلند گریه کرد و فرمود:
«الان انکسر ظهرى و قلت‏حیلتى و شمت بى عدوى‏».
:«اکنون پشتم شکست، و رشته تدبیر و چاره‏ام از هم پاشید، و دشمن بر من چیره شد و شماتت کرد». (۱۰
وفادارترین سرباز
اى زصهباى حسینى سرمست      دستگیر همه عالم بى‏دست
ما همه دست بدامان توایم         میزبان غم و میهمان توایم
اى علمدار سپه کو علمت         علم و دست زبازو قلمت
چرا اى غرقه خون از خاک صحرا برنمى‏خیزى         حسین آمد به بالین تو از جابر نمى‏خیزى
نماز ظهر را باهم ادا کردیم در مقتل                 شده وقت نماز عصر آیا بر نمى‏خیزى
منم تنهاى تنها و عزیزانم به خون غلطان         چرا بر یارى فرزند زهرا بر نمیخیزى
جمال حق ز سر تا پاست عباس         به یکتائى قسم یکتاست عباس
شب عشاق را تا صبح محشر         چراغ روشن دلهاست عباس
خدا داند که از روز ولادت                 امام خویش را میخواست عباس
اگر چه زاده ام البنین است             ولیکن مادرش زهراست عباس
پى‏نوشتها:
۸- منتهى الآمال ج ۱ / ص ۲۷۹، اعیان الشعیه ج ۱ ص ۶۰۸، معالى السبطن ج ۱ / ص ۴۴۶.
 
۹- ترجمه مقتل ابى مخنف: ص ۹۹.، تذکره الشهداء: ص ۲۶۹. ۱۰- فرسان الهیجاء ج ۱ / ص ۲۰۳، معالى السبطین ج ۱ / ص ۴۴۶.
راهنماى تبلیغ ۶ ویژه امر به معروف و نهى از منکر صفحه ۱۵۴
نمایندگى ولى فقیه در سپاه
 وقتى که قد سرو خم شد
کسانى که حسین علیه السلام خود را به بالین آنها رساند مختلف بودند،هر کس در یک وضعى قرار داشت.وقتى امام وارد مى‏شد یکى هنوز زنده بود و با آقا صحبت مى‏کرد، دیگرى در حال جان دادن بود.
در میان کسانى که ابا عبد الله علیه السلام خود را به بالین آنها رسانید،هیچ کس وضعى دلخراش‏تر و جانسوزتر از برادرش ابو الفضل العباس براى او نداشت،برادرى که حسین علیه السلام خیلى او را دوست مى‏دارد و یادگار شجاعت پدرش امیر المؤمنین است.
در جایى نوشته‏اند ابا عبد الله علیه السلام به او گفت:برادرم‏«بنفسى انت‏»عباس جانم!جان من به قربان تو.این خیلى مهم است.عباس در حدود بیست و سه سال از ابا عبد الله علیه السلام کوچکتر بود(ابا عبد الله ۵۷ سال داشتند و عباس یک مرد جوان ۳۴ ساله بود).ابا عبد الله به منزله پدر ابا الفضل از نظر سنى و تربیتى به شمار مى‏رفت،آنوقت‏به او مى‏گوید: برادر جان!«بنفسى انت‏»اى جان من به قربان تو!
ابا عبد الله کنار خیمه منتظر ایستاده است.یک وقت فریاد مردانه ابا الفضل را مى‏شنود.(نوشته‏اند ابا الفضل علیه السلام چهره‏اش آنقدر زیبا بود که‏«کان یدعى بقمر بنى هاشم‏»در زمان خود معروف به ماه بنى هاشم بود.
اندامش به قدرى رسا بود که بعضى از اهل تاریخ نوشته‏اند:«و کان یرکب الفرس المطهم و رجلاه یخطان فى الارض‏»سواراسب تنومندى شد،پایش را که از رکاب بیرون مى‏کشید،با انگشت پایش مى‏توانست زمین را خراش بدهد.حالا گیرم به قول مرحوم آقا شیخ محمد باقر بیرجندى یک مقدار مبالغه باشد،ولى نشان مى‏دهد که اندام بسیار بلند و رشیدى داشته است، اندامى که حسین از نظر کردن به آن لذت مى‏برد).
وقتى که حسین علیه السلام به بالاى سر او مى‏آید،مى‏بیند دست در بدن او نیست،مغز سرش با یک عمود آهنین کوبیده شده و به چشم او تیر وارد شده است.بى جهت نیست که گفته‏اند:«لما قتل العباس بان الانکسار فى وجه الحسین‏»عباس که کشته شد،دیدند چهره حسین شکسته شد.خودش فرمود:
«الان انقطع ظهرى و قلت‏حیلتى‏».
و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین.
کتاب: مجموعه آثار ج ۱۷ ص ۲۶۰
نویسنده: شهید مطهرى
 
عظمت‏ حضرت عباس و عزاى مادر
چه کم و کسرى در زندگى عباس بن على،همان طورى که مقاتل معتبر نوشته‏اند، وجود دارد؟
قبلا اگر نبود براى ابو الفضل جز همین یک افتخار،با ابو الفضل کسى کارى نداشت.
با هیچ کس غیر از امام حسین کارى نداشتند.خود امام حسین هم فرمود اینها فقط به من کار دارند و اگر مرا بکشند به هیچ کس دیگر کارى ندارند. وقتى که شمر بن ذى الجوشن از کوفه مى‏خواهد حرکت کند بیاید به کربلا،یکى از حضارى که در آنجا بود و از طرف مادر[با ابوالفضل علیه السلام]خویشاوندى داشت،به ابن زیاد اظهار کرد که بعضى از خویشاوندان مادرى ما همراه حسین بن على هستند،خواهش مى‏کنم امان نامه‏اى براى آنها بنویس.
ابن زیاد هم نوشت.شمر خودش هم در یک فاصله دور[با ابو الفضل علیه السلام نسبت داشت،]یعنى از قبیله‏اى بود که قبیله ام البنین با آنها نسبت داشتند.در عصر عاشورا این پیام را شخص او آورد.حالا عظمت را ببینید،ادب را ببینید!این مرد پلید آمد کنار خیمه حسین بن على علیه السلام فریادش را بلند کرد:«این بنوا اختنا،این بنو اختنا»خواهرزادگان ما کجا هستند؟خواهرزادگان ما کجا هستند؟
ابو الفضل در حضور ابا عبد الله نشسته بود و برادرانش همه آنجا بودند.اصلا جوابش را ندادند تا امام فرمود: «اجیبوه و ان کان فاسقا»جوابش را بدهید هر چند آدم فاسقى است.
آقا که اجازه داد، جواب دادند.آمدند گفتند:«ما تقول؟»چه مى‏گویى؟شمر گفت:مژده و بشارتى براى شما آورده‏ام،از امیر عبید الله براى شما امان آورده‏ام،شما آزادید،الآن که بروید جان به سلامت مى‏برید.گفتند:خفه شو!خدا تو را لعنت کند و آن امیرت ابن زیاد و آن امان نامه‏اى که آورده‏اى.ما امام خودمان،برادر خودمان را اینجا رها کنیم به موجب اینکه ما تامین داریم؟!
در شب عاشورا اول کسى که نسبت‏به ابا عبد الله اعلام یارى کرد،همین برادر رشیدش ابوالفضل بود.بگذریم از آن مبالغات احمقانه‏اى که مى‏کنند،ولى آنچه که در تاریخ مسلم است،ابوالفضل بسیار رشید،بسیار شجاع،بسیار دلیر،بلند قد و خوشرو و زیبا بود(و کان یدعى قمر بنى‏هاشم)که او را«ماه بنى‏هاشم‏»لقب داده بودند.
اینها حقیقت است.شجاعتش را البته از على علیه السلام به ارث برده است.داستان مادرش حقیقت است که على به برادرش عقیل فرمود:عقیل!زنى براى من انتخاب کن که‏«ولدتها الفحوله‏»از شجاعان به دنیا آمده باشد.«لتلد لى فارسا شجاعا»دلم مى‏خواهد از آن زن فرزند شجاع و دلیرى به دنیا بیاید.عقیل،ام البنین را انتخاب مى‏کند و مى‏گوید این همان زنى است که تو مى‏خواهى.تا این مقدار حقیقت است.آرزوى على در ابوالفضل تحقق یافت.
روز عاشورا مى‏شود،بنابر یکى از دو روایت،ابوالفضل مى‏آید جلو،عرض مى‏کند برادرجان،به من هم اجازه بفرمایید،این سینه من دیگر تنگ شده است، دیگر طاقت نمى‏آورم،مى‏خواهم هر چه زودتر جان خودم را قربان شما کنم.من نمى‏دانم روى چه مصلحتى-خود ابا عبد الله بهتر مى‏دانست-فرمود:برادرم!حالا که مى‏خواهى بروى،پس برو بلکه بتوانى مقدارى آب براى فرزندان من بیاورى.(این را هم عرض کنم:لقب‏«سقا»(آب آور)قبلا به حضرت ابوالفضل داده شده بود،چون یک نوبت‏یا دو نوبت دیگر در شبهاى پیش ابوالفضل توانسته بود برود،صف دشمن را بشکافد و براى اطفال ابا عبد الله آب بیاورد.این جور نیست که سه شبانه روز آب نخورده باشند،خیر،سه شبانه روز بود که[از آب]ممنوع بودند،ولى در این خلال توانستند یکى دو بار آب تهیه کنند.از جمله در شب عاشورا تهیه کردند،حتى غسل کردند،بدنهاى خودشان را شستشو دادند).فرمود:چشم.
حالا ببینید چه منظره با شکوهى است،چقدر عظمت است،چقدر شجاعت است،چقدر دلاورى است، چقدر انسانیت است،چقدر شرف است،چقدر معرفت است،چقدر فداکارى است!یکتنه خودش را به این جمعیت مى‏زند.مجموع کسانى را که دور این آب را گرفته بودند چهار هزار نفر نوشته‏اند.خودش را وارد شریعه فرات مى‏کند.اسب خودش را داخل آب مى‏برد.این را همه نوشته‏اند:اول،مشکى را که همراه دارد پر از آب مى‏کند و به دوش مى‏گیرد.
تشنه است،هوا گرم است،جنگیده است،همین طورى که سوار است تا زیر شکم اسب را آب گرفته است، دست مى‏برد زیر آب،مقدارى آب با دو مشت‏خودش تا نزدیک لبهاى مقدس مى‏آورد.آنهایى که از دور ناظر بوده‏اند گفته‏اند اندکى تامل کرد،بعد دیدیم آب نخورده بیرون آمد. آبها را روى آب ریخت.آنجا کسى ندانست که چرا ابوالفضل آب نیاشامید،اما وقتى بیرون آمد یک رجزى خواند که در این رجز مخاطب خودش بود نه دیگران.از این رجز فهمیدند چرا آب نیاشامید.دیدند در رجزش دارد خودش را خطاب مى‏کند،مى‏گوید:
یا نفس من بعد الحسین هونى
و بعده لا کنت ان تکونى
هذا الحسین شارب المنون
و تشربین بارد المعین
هیهات ما هذا فعال دینى
و لا فعال صادق الیقین (۱)
اى نفس ابو الفضل!مى‏خواهم دیگر بعد از حسین زنده نمانى.حسین دارد شربت مرگ مى‏نوشد،حسین با لب تشنه در کنار خیمه‏ها ایستاده است و تو مى‏خواهى آب بیاشامى؟ !پس مردانگى کجا رفت؟شرف کجا رفت؟مواسات کجا رفت؟همدلى کجا رفت؟مگر حسین امام تو نیست؟مگر تو ماموم او نیستى؟
مگر تو تابع او نیستى؟هرگز دین من به من اجازه نمى‏دهد،هرگز وفاى من به من اجازه نمى‏دهد.ابوالفضل در برگشتن مسیر خودش را عوض کرد،خواست از داخل نخلستان برگردد(قبلا از راه مستقیم آمده بود)چون مى‏دانست همراه خودش یک امانت گرانبها دارد.تمام همتش این است که این آب را به سلامت‏برساند،براى اینکه مبادا تیرى بیاید و به این مشک بخورد و آبها بریزد و نتواند به هدف خودش نائل شود.در همین حال بود که یکمرتبه دیدند رجز ابوالفضل عوض شد.معلوم شد حادثه تازه‏اى پیش آمده است.فریاد کرد:
و الله ان قطعتموا یمینى
انى احامى ابدا عن دینى
و عن امام صادق الیقین
نجل النبى الطاهر الامین
به خدا قسم اگر دست راست مرا هم قطع کنید،من دست از دامن حسین بر نمى‏دارم.
طولى نکشید که رجز عوض شد:
یا نفس لا تخش من الکفار
و ابشرى برحمه الجبار
مع النبى السید المختار
قد قطعوا ببغیهم یسارى (۲)
در این رجز فهماند که دست چپش هم بریده شده است.این گونه نوشته‏اند:با آن هنر فروسیتى که[در او]وجود داشته است،به هر زحمت‏بود این مشک آب را چرخاند و خودش را روى آن انداخت.دیگر من نمى‏گویم چه حادثه‏اى پیش آمد،چون خیلى جانسوز است. ولى اشعارى است از مادرش ام البنین،چون شب تاسوعا معمول است که ذکر مصیبت این مرد بزرگ مى‏شود،آن را هم عرض مى‏کنم.
ام البنین مادر حضرت ابوالفضل در حادثه کربلا زنده بود ولى در کربلا نبود،در مدینه بود.در مدینه بود که خبر به او رسید که در حادثه کربلا قضایا به کجا ختم شد و هر چهار پسر تو شهید شدند.این بود که این زن بزرگوار به قبرستان بقیع مى‏آمد و در آنجا براى فرزندان خودش نوحه‏سرایى مى‏کرد.نوشته‏اند اینقدر نوحه‏سرایى این زن دردناک بود که هر که مى‏آمد گریه مى‏کرد،حتى مروان حکم که از دشمن‏ترین‏دشمنان بود.
این زن گاهى در نوحه‏سرایى خودش همه بچه‏هایش را یاد مى‏کند و گاهى بالخصوص ارشد فرزندانش را.ابوالفضل،هم از نظر سنى ارشد فرزندان او بود،هم از نظر کمالات جسمى و روحى.
من یکى از دو مرثیه‏اى را که از این زن به خاطر دارم براى شما مى‏خوانم.به طور کلى عربها مرثیه را خیلى جانسوز مى‏خوانند.این مادر داغدیده در این مرثیه جانسوز خودش گاهى این گونه مى‏خواند،مى‏گوید:
یا من راى العباس کر على جماهیر النقد
و وراه من ابناء حیدر کل لیث ذى لبد
انبئت ان ابنى اصیب براسه مقطوع ید
ویلى على شبلى امال براسه ضرب العمد
لو کان سیفک فى یدیک لما دنى منک احد (۳)
مى‏گوید اى چشم ناظر،اى چشمى که در کربلا بودى و آن مناظر را مى‏دیدى،اى کسى که در کربلا بودى و مى‏دیدى،اى کسى که آن لحظه را تماشا کردى که شیر بچه من ابوالفضل از جلو،شیر بچگان دیگر من پشت‏سرش بر این جماعت پست‏حمله برده بودند،اى چنین شخصى، اى حاضر وقعه کربلا،براى من یک قضیه‏اى نقل کرده‏اند،من نمى‏دانم راست است‏یا دروغ، آیا راست است؟به من این جور گفته‏اند،در وقتى که دستهاى بچه من بریده بود،عمود آهنین به فرق فرزند عزیز من وارد شد،آیا راست است؟بعد مى‏گوید ابوالفضل،فرزند عزیزم!من خودم مى‏دانم اگر تو دست مى‏داشتى مردى در جهان نبود که با تو روبرو بشود.اینکه آمدند چنین جسارتى کردند براى این بود که دستهاى تو از بدن بریده شده بود.
و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم‏و صلى الله على محمد و آله الطاهرین
پى‏نوشت‏ها:
۱) بحار الانوار،ج ۴۵/ص ۴۱.
۲) همان،ص ۴۰.
۳) منتهى الآمال،ج ۱/ص‏۳۸۶.
کتاب: مجموعه آثار ج ۱۷ ص ۹۷
نویسنده: شهید مطهرى
 
 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

اشتراک گذاری این صفحه در :
ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید
اسکرول به بالا